شعر اشعار سیف فرغانی

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 7,441
  • پاسخ ها 188
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
شماره ۱۴

خسروا خلق در ضمان تواند
طالب سایهٔ امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها می‌رود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
بر کن آتش چو پیهشان بگداز
ز آنکه فربه بب و نان تواند
با تو در ملک گشته‌اند شریک
راست، گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود می‌کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیم و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
به زبانشان نظر مکن زنهار
که به دل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو به رفعت، سپاه تو به اثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان به دعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آن که منبر نشین موعظتند
به سوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه‌رو رخان تواند
اسب دولت به سر درآید زود
کاین سواران پیادگان تواند​
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۵

    هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود
    همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
    تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
    مرد، همکاسهٔ نعمت نشود با محمود
    هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت
    بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
    ای که بر خلق حقت دست و ولایت داده‌ست
    خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
    آتش اندر بنهٔ خویش زدی ای ظالم
    که به ظلم از دل درویش برآوردی دود
    گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
    زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
    ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت
    من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
    زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
    که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
    تا گریبان تو از دست اجل بستانند
    ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
    پیش ازین بی‌دگران با تو بسی بود جهان
    پس ازین با دگران بی‌تو بسی خواهد بود
    گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است
    هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود
    ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
    نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود
    نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است
    سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
    این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است
    هست همچون درم قلب و مس سیم اندود
    عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !
    دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!
    رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد
    تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
    عاقبت بد به جزای عمل خود برسید
    خار می‌کاشت از آن گل نتوانست درود
    نیک بختان را مقصود رضای حق است
    بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
    گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
    «شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»
    سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
    سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۶

    کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود
    چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
    هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
    تا در زمین جسم تو آب روان بود
    آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
    روح سبک ز بار محبت گران بود
    چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
    عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود
    معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
    از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
    آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
    کب حیوة از آتش عشقش روان بود
    از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
    دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
    این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود
    لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود
    با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست
    جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود
    ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
    خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
    خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
    تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۷

    در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
    کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!
    بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!
    بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!
    بر سر خاکی که پایگاه من و تست
    خون عزیزان بسان آب روان بود
    تا کند از آدمی شکم چون لحدپر
    پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
    این تن آواره هیچ جای نمی‌رفت
    بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود
    آب بقا از روان خلق گریزان
    باد فنا از مهب قهر وزان بود
    ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف
    عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود
    رایت اسلام سر شکسته، ازیرا
    دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود
    بر سر قطب صلاح کار نمی‌گشت
    چرخ که گویی مدبرش دبران بود
    مردم بی‌عقل و دین گرفته ولایت
    حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟
    بنگر و امروز بین کزآن کیان است
    ملک که دی و پریر از آن کیان بود!
    قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
    ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
    ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی
    آنچه به میراث از آن آدمیان بود
    آنک به سر بار تاج خود نکشیدی
    گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
    گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
    هر که به اصل و نسب امیر کسان بود
    نفس نکو ناتوان و در حق مردم
    نیک نمی‌کرد هر کرا که توان بود
    هر که صدیقی گزید دوستی او
    سود نمی‌کرد و دشمنیش زیان بود
    تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
    هر که کسی را به نیکوییش گمان بود
    سر که کند مردمی فتاده ز گردن
    نان که خورد آدمی به دست سگان بود
    دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
    خون جگر خورده هر که را غم نان بود
    همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن
    مرگ ز راحت به خلق مژده‌رسان بود
    زر و درم چون مگس ملازم هر خس
    در و گهر چون جرس حلی خران بود
    من به زمانی که در ممالک گیتی
    هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،
    شرع الاهی و سنت نبوی را
    هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،
    نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
    چشم وفا داشتم به وعده زبان بود
    ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
    مادر ایام را چنین پسران بود
    آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم
    جام طربشان به لهو جرعه فشان بود
    کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن
    دست همه بهر قبض همچو بنان بود
    زاستدن نان و آب خلق چو آتش
    سرخ به روی و سیاه‌دل چو دخان بود
    شعر که نقد روان معدن طبع است
    بر دل این ممسکان به نسیه گران بود
    بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
    ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود
    از پی آیندگان ز ماضی و حالی
    گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
    هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
    روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
    مسکن من ملک روم مرکز محنت
    آقسرا شهر و خانه‌دار هوان بود
    حمد خداوند گوی سیف و همی کن
    شکر که نیک و بد جهان گذران بود
    سغبهٔ ملکی مشو که پیشتر از تو
    همچو زن اندر حبالهٔ دگران بود
    همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا
    دیده‌وری کو به آخرت نگران بود
    در نظر اهل دل چگونه بود مرد
    آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۸

    حسن هر جا ک
    ه در جهان برود
    عشق در پی چو بی‌دلان برود
    حسن هر جا به دلستانی رفت
    عشق بر کف نهاده جان برود
    حسن لیلی صفت چو حکمی کرد
    عشق مجنون سلب بر آن برود
    در پی حسن دلربا هر روز
    عشق بی‌بال جان فشان برود
    گر تو شرح کتاب حسن کنی
    مهر و مه چون ورق در آن برود
    هر چه در مکتب خبر علم است
    جمله بر تختهٔ عیان برود
    نقطهٔ عشق اگر پذیرد بسط
    بت به مسجد فغان کنان برود
    عشق خورشید و بود ما سایه است
    هر کجا این بیاید آن برود
    سر عشقم چو بر زبان آمد
    گر بگویم مرا زبان برود
    ره‌نورد بیان چو سربکشد
    ترسم از دست من عنان برود
    به سخن گفتم از دل تنگم
    انده حسن دلستان برود
    بر من این داغ از آتش عشق است
    که به آب از من این نشان برود
    دل که فرمانش بر جهان برود
    کرد حکمی که جان بر آن برود
    گرد میدان انفس و آفاق
    همچو گویی به سر دوان برود
    از نشانهای او دل است آگاه
    هر کجا دل دهد نشان برود ..​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۹

    چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
    ز پستهٔ شکرافشان زلال بگشاید
    چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة
    از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید
    چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود
    چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید
    سپید مهرهٔ روز و سیاه دانهٔ شب
    مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید
    به روز نبود حاجت چو پردهٔ شب، زلف
    ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید
    پرآب نغمهٔ تردست او ز رود و رباب
    هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید
    عقیق بارد چشمم چو لعل‌گون پرده
    ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید
    بیاد دوست دل تنگ همچو غنچهٔ ماست
    چو جیب گل که به باد شمال بگشاید
    به پای شوق کنم رقـ*ـص و سر بیفشانم
    چو دست وجد گریبان حال بگشاید
    به چشم روح ببینم جلال او چو مرا
    دل از مشاهدهٔ آن جمال بگشاید
    حدیث جادویی سامری حرام شناس
    به غمزه چون در سحر حلال بگشاید
    به مدح دایرهٔ روی او اگر نقطه است
    عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید ...​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۰

    ای قوم درین عزا بگریید
    بر کشتهٔ کربلا بگریید
    با این دل مرده خنده تا چند
    امروز درین عزا بگریید
    فرزند رسول را بکشتند
    از بهر خدای را بگریید
    از خون جگر سرشک سازید
    بهر دل مصطفی بگریید
    وز معدن دل به اشک چون در
    بر گوهر مرتضی بگریید
    با نعمت عافیت به صد چشم
    بر اهل چنین بلا بگریید
    دلخستهٔ ماتم حسینید
    ای خسته دلان، هلا! بگریید
    در ماتم او خمش مباشید
    یا نعره زنید یا بگریید
    تا روح که متصل به جسم است
    از تن نشود جدا بگریید
    در گریه سخن نکو نیاید
    من میگویم شما بگریید
    بر دنیی کم بقا بخندید
    بر عالم پر عنا بگریید
    بسیار درو نمی‌توان بود
    بر اندکی بقا بگریید
    بر جور و جفای آن جماعت
    یک دم ز سر صفا بگریید
    اشک از پی چیست تا بریزید
    چشم از پی چیست تا بگریید
    در گریه به صد زبان بنالید
    در پرده به صد نوا بگریید
    تا شسته شود کدورت از دل
    یک دم ز سر صفا بگریید
    نسیان گنه صواب نبود
    کردید بسی خطا بگریید
    وز بهر نزول غیث رحمت
    چون ابر گـه دعا بگریید​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۱

    ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
    سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
    پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
    کای همه ایام تو میمون‌تر از روز ظفر
    اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
    ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
    مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
    نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
    هم به تیغی ملک دار و هم به ملکی کامران
    هم به اصلی پادشاه و هم به عدلی نامور
    ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم
    ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر
    باز را کوته شود از بال او منقار قهر
    گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
    آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشه‌ها
    آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
    ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
    وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
    ای به دولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
    وی به شادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
    هم به دست عدل گردان پشت حال ما قوی
    هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر
    کاندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
    ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
    تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
    اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
    عارفان بی‌جای و جامه عالمان بی‌نان و آب
    خانقه بی‌فرش و سقف و مدرسه بی‌بام و در
    هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
    هم غذای روح درویشان شده خون جگر
    خرقه می‌پوشند چون مسکین خداوندان مال
    لقمه می‌خواهند چون سایل نگهبانان زر
    قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
    کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
    مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
    چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
    ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه‌کنان
    هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه‌گر
    ظالمان خون ریز چون فصاد و زیشان خلق را
    خون دل سر بر رگ جان می‌زند چون نیشتر
    هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
    ظالمان خانه‌سوز و کافران پرده در
    از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
    یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده‌تر
    اشکم گور است و پهلوی لحد بر پشت خاک
    گر کسی خواهد که اندر مامنی سازد مقر
    چون نزول عیسی اندر عهد ما ناممکن است
    عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر
    عدل تو درشان ما دولت بود درشان تو
    در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
    دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره‌دار
    کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
    از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم
    و از برای بار حاجت نیست عیسی را به خر
    نام ظالم بد بود امروز و فردا حال او
    آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
    چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
    اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
    محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
    ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
    با شما بودند چندین ملک جویان همنشین
    وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
    حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
    ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
    هر یکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
    هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
    تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
    هر که او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
    روز دولت را اگر باشد هزاران آفتاب
    شب شمر هر گـه که مظلومی بنالد در سحر
    بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
    ملک دنیا بی‌زوال و کار دولت بی‌غیر
    عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
    اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
    ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک
    وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر،
    سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی بازگفت
    باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
    سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
    خوش بود در کام اگر چه بی‌نمک باشد شکر
    یادگیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
    بیتها بحر معانی، لفظها گنج گهر
    چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست
    این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر
    من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
    از برای حق نعمت پند دادم این قدر
    خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
    مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
    ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
    گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
    تا گـه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
    تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر،
    هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
    باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
    همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
    قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۲

    ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر
    وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر
    خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم
    ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر
    سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب
    غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر
    دختر نعش گواهی نتواند دادن
    که چنو زاده بود مادر ایام پسر
    در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک
    به نکویی نبود جنس تو از نوع بشر
    به جمال تو درین عهد نیامد فرزند
    وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر
    حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان
    پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر
    آفتابی تو و هر ذره که یابد نظرت
    نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر
    رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله
    بوی از طرهٔ مشکین تو دارد عنبر
    گل رو خوب به حسن است ولی دارد حسن
    از گل روی تو زینت چو درختان ز زهر
    نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن
    حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر
    با چنین حسن و جمال ار به خودش راه دهی
    از تو آراسته گردد چو عروس از زیور ...​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۳

    من بلبلم و رخ تو گلزار
    تو خفته من از غم تو بیدار
    جانا تو به نیکویی فریدی
    وین زلف چو عنبر تو عطار
    گفتم که چو روی گل ببینم
    کمتر کنم این فغان بسیار
    شوق گل روی تو چو بلبل
    هر لحظه در آردم به گفتار
    من در طلب تو گم شده‌ستم
    خود گم شده چون بود طلبکار؟
    بر من همه دوستان بگریند
    هر گـه که بنالم از غمت زار
    دل، خسته نگردد از غم تو
    هرگز نبود ز مرهم آزار
    از دانهٔ خال تو دل من
    در دام هوای تو گرفتار
    بسیار تنم بجان بکوشید
    تا دل ندهد به چون تو دلدار
    با یوسف حسن تو نرستم
    زین عشق چو گرگ آدمی‌خوار
    چون جان به فنای تن نمیرد
    آن دل که ز عشق گشت بیمار
    چون کرد بنای آبگیری
    بر خاک در تو اشک گل کار،
    وقت است کنون که که رباید
    رنگ رخ من ز روی دیوار
    در دست غم تو من چو چنگم
    و اسباب حیوة همچو او تار
    چنگی غم تو ناخن جور
    گو سخت مزن که بگسلد تار
    ای لعل تو شهد مـسـ*ـتی انگیز
    وی چشم تو مـسـ*ـت مردم آزار
    دریاب که تا تو آمدی، رفت
    کارم از دست و دستم از کار
    اندوه فراخ رو به صد دست
    بر تنگ دلم همی نهد بار
    دور از تو هر آن کسی که زنده‌است
    بی روی تو زنده ای‌ست مردار
    در دایرهٔ وجود گشتم
    با مرکز خود شدم دگربار
    بر نقطهٔ مهرت ایستادم
    تا پای ز سر کنم چو پرگار
    افتاد از آن زمان که دیدیم
    ناگه رخ چون تو شوخ عیار،
    هم خانهٔ ما به دست نقاب
    هم کیسهٔ ما به دست طرار
    در دوستی تو و ره تو
    مرد اوست که ثابت است و سیار
    گر بر در تو مقیم باشد
    سگ سکه بدل کند در آن غار
    آن شب که بهم نشسته باشیم
    در خلوت قرب یار با یار
    هم بیم بود ز چشم مردم
    هم مردم چشم باشد اغیار
    پر نور چو روی روز کرده
    شب را به فروغ شمع رخسار
    در صحبت دوست دست داده
    من سوخته را بهشت دیدار
    در پرسش ما شکر فشانده
    از پستهٔ تنگ خود به خروار
    کای در چمن امید وصلم
    چیده ز برای گل بسی خار
    جام طرب و هوای خود را
    در مجلس ما بگیر و بگذار
    آن دم به امید مـسـ*ـتی وصل
    بر بنده رگی نماند هشیار
    بیرون شده طبع آرزو جوی
    بی خود شده عقل خویشتن دار
    بر صوفی روح چاک گشته
    در رقـ*ـص دل از سماع اسرار
    در چشم ازو فزوده نوری
    در خانه ز من نمانده دیار
    چون از افق قبای عاشق
    سر بر زده آفتاب انوار
    او وحدت خویش کرده اثبات
    اندر دل او به محو آثار
    ای از درمی به دانگی کم
    خرم به زیادتی دینار
    مشتی گل تست در کشیده
    در چشم هوای تو چو گلنار
    دلشاد به عالمی که در وی
    کس سر نشود مگر به دستار
    دستت نرسد بدو چو در پاش
    این هر دو نیفگنی به یکبار
    تا پر هوا ز دل نریزد
    جانت نشود چو مرغ طیار
    ای طالب علم! عاشقی ورز
    خود را نفسی به عشق بسپار
    کاندر درجات فضل پیش است
    عشق از همه علمها به مقدار
    در مدرسهٔ هوای او کس
    عالم نشود به بحث و تکرار
    گر طالب علم این حدیثی
    بشکن قلم و بسوز طومار
    چون عشق لجام بر سرت کرد
    دیگر نروی گسسته افسار
    تو مؤمن و مسلمی و داری
    یک خانه پر از بتان پندار
    در جنب تو دشمنان کافر
    در جیب تو سروران کفار
    تو با همه متحد به سیرت
    تو با همه متفق به کردار
    دایم ز نوشید*نی نخوت علم
    سر مـسـ*ـت روی به گرد بازار
    جهل تو تویی تست وزین علم
    تو بی‌خبر ای امام مختار
    تا تو تویی ای بزرگ خود را
    با آن همه علم جاهل انگار
    رو تفرقه دور کن ز خاطر
    رو آینه پاک کن ز زنگار
    کاری می‌کن که ننگ نبود
    از کار جهان پر و تو بی کار
    وین نیز بدان که من درین شعر
    تنبیه تو کرده‌ام نه انکار
    گر یوسف دلربای ما را
    هستی به عزیز جان خریدار،
    ما یوسف خود نمی‌فروشیم
    تو جان عزیز خود نگهدار
    مقصود من از سخن جز او نیست
    جز مهره چه سود باشد از مار
    من روی غرض نهفته دارم
    در برقع رنگ پوش اشعار​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا