شعر دفتر اشعار اوحدی مراغه ای

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,911
  • پاسخ ها 203
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
به خرابات گرو شد سر و دستار مرا
طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا
بفغانند مغان از من و از زاری من
شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا
ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای
ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا
اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم
راه دورست، درین میکده بگذار مرا
مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست
دستگیری کن و امروز نگه دار مرا
رندیی کان سبب کم زنی من باشد
به ز زهدی که شود موجب پندار مرا
جای من دور کن از حلقهٔ این مدعیان
که بدیشان نتوان دوخت به مسمار مرا
برتن از عشق چو پر فایده بندی دارم
پند بیفایده در دل نکند کار مرا
گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست
اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
    خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
    گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
    زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
    عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
    این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
    گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
    نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
    از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
    زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
    از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
    او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
    این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
    گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
     
    آخرین ویرایش:

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حاشا! که جز هوای تو باشد هـ*ـوس مرا
    یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
    در سـ*ـینه بشکنم نفس خویش را به غم
    گر بیغمت ز سـ*ـینه بر آید نفس مرا
    فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
    دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا
    گیرم نمیدهی به چومن طوطیی شکر
    از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
    زین سان که هست میل دل من به جانبت
    لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا
    گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا
    بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا
    ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر
    بنگر که: چون گداخته کرد این هـ*ـوس مرا؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    1. چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا
      ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا
      سیر آمدم ز خوشـی‌، که بیدوست میکنم
      بی او چه باشد؟ ازین خوشـی‌ بس مرا
      از روزگار غایت مطلوب من کسیست
      و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا
      ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او
      آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا
      یک بـ..وسـ..ـه دارم از لب شیرین او هـ*ـوس
      وز دل برون نمیرود این هـ*ـوس مرا
      از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم
      کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا
      باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی
      بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا
      هر ساعتم به موج بلایی در افکند
      سیلاب ازین دو دیدهٔ همچون ارس مرا
      یاری که اصل کار منست، ار به من رسد
      با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟


     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا
    ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا
    دمم میدهی که: من بیابم دمی دگر
    گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا
    به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو
    نه بر دست نامهای، نه بر لب نمیمرا
    مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم
    چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا
    مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن
    که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا
    نخواهم به عالمی غمت را فروختن
    کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا
    غم روز هجر تو بگویم یکان یکان
    اگر در کف او فتد شبی محرمی مرا
    کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد
    تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را
    خوبرویان جهان بنده به جانند او را
    دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز
    جای آنست که بر دیده نشانند او را
    دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب
    پاکبازان جهان بنده از آنند او را
    گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی
    از کف من به جهانی نجهانند او را
    نیست بیمصلحتی از بر او دوری من
    برمیدم ز برش، تا نرمانند او را
    قیمت قامت او را من بیدل دانم
    ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟
    ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان
    بندهٔ تست، نام که خوانند او را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را
    چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
    اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید
    که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
    دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری
    من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
    مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو
    دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
    سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید
    بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را
    بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون
    چو میگویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را
    نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان
    گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را
    زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را
    یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو
    فردا که هیچ عذر نباشد گـ ـناه را
    نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم
    زیرت که احتیاط نکردیم راه را
    دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک
    ترسم که: نرگست بفریبد گواه را
    روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من
    ز آن خاک آستان بدماند گیاه را
    گر بشنود جفا که تو در شهر میکنی
    خسرو بیاغیان نفرستد سپاه را
    شد سالها که بندهٔ تست اوحدی، دریغ
    کز حال بندگان خبری نیست شاه را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟
    راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟
    آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش
    چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟
    جان شیرین منست آن لب، بهل تا میکشد
    در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را
    آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش
    باغبان از سرزنش میکشت سرو کشته را
    خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت
    با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟
    آسمان برنامهٔ عمرم نبشتست این قضا
    در نمیشاید نوشتن نامهٔ بنوشته را
    خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم
    این زمان در خاک میجویم بهشت هشته را
    کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر میرود
    هم به پایان برد میباید سر این رشته را
    اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی
    آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دلم در دام عشق افتاد هیلا
    فتاده هر چه بادا باد هیلا
    چو دل را در غمش فریادرس نیست
    مرا از دست دل فریاد هیلا
    بر آب چشم من کشتی برانید
    که توفان در جهان افتاد هیلا
    بده ساقی، چو کشتی ساغر می
    به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
    منم وامق، تویی عذرا وفا کن
    تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
    ز اشک و سوز و آه من حذر کن
    که بارانست و برق و باد هیلا
    چو داد بیدلان دادی، نگارا
    مکن بر جان من بیداد هیلا
    گر از جور تو روزی پیش سلطان
    چو مظلومان بخاهم داد هیلا
    مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
    که خسرو دل به شیرین داد هیلا
    ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
    غزلهایی که داری یاد هیلا
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,543
    بالا