شعر اشعار *بیدل دهلوی*

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست

شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست

در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم

بی‌عصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست

می‌رود خلق از خود و برجاست آثار قدم

عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست

تا به قصرکبریا چندین فلک طی‌کردن‌ست

نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست

آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی

کرکسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست

بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر

از جهان ‌زینسان که‌ دل ‌برخاست‌ گویا برنخاست

پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ اگهی‌ ست

نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست

ما و من از صاف‌طبعان انفعال فطرت است

تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست

تهمت وضع غرور از ناتوانی می‌کشیم

ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست

دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد

از تلاش ‌گربادی چند صحرا برنخاست

بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست

آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    بی‌شکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست

    ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست

    سخت بی‌رنگ است نقش وحدت عنقایی‌ام

    جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست

    اشک مجنونم‌که تا یأسم ره دامان‌گرفت

    جز همان چاک‌گریبان رهنمایی برنخاست

    هرکه‌ازخودمی‌رودمحمل به‌دوش‌حسرت‌است

    گرد ما واماندگان هم بی‌هوایی برنخاست

    جزنفس در ماتم دل هیچ‌کس دستی نسود

    از چراغ‌کشته غیر از دوده‌هایی برنخاست

    قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود

    آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست

    عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند

    برکرم ظلم است اگر دست‌گدایی برنخاست

    دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم

    صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست

    ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود

    عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست

    خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما

    شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست

    جلوه درکار است اما جرأت نظاره‌کو

    از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست

    در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم

    لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    زیر گردون طبع آزادی نوایی برنخاست

    بسکه پستی‌داشت این‌گنبد صدایی برنخاست

    هرکه دیدیم از تعلق در طلسم سنگ بود

    یک شرر آزاده‌ای از خود جدایی برنخاست

    عمر رفت و آه دردی از دل ما سر نزد

    کاروان بگذشت و آواز درایی برنخاست

    اینکه می‌نالیم عرض شکوهٔ بیدردی‌ست

    ورنه از ما نالهٔ درد آشنایی برنخاست

    کشتی خود با خدا بسپار کز توفان یاس

    عالمی شد غرق و دست ناخدایی برنخاست

    در هجوم‌ آباد ظلمت سایه پُر بی ‌آبروست

    مفت خود فهمید اگر اینجا همایی برنخاست

    مفلسان را مایهٔ شهرت همان دست تهی‌ست

    تا به قید برگ بود از نی نوایی برنخاست

    خوش نگون‌بختم که در محراب طاق ابروش

    دیده‌ام را یک مژه دست دعایی برنخاست

    دهر اگر غفلت رواج جهل باشد باک نیست

    جلوه‌ها بیرنگ بود آیینه‌رایی برنخاست

    خاطر ما شکوه‌ای از جور گردون سر نکرد

    بارها بشکست و زین مینا صدایی برنخاست

    گر زمین برخیزد از جا نقش پا افتاده است

    زین طلسم‌عجز چون‌من بی‌عصایی برنخاست

    در هوای مقدمش بیدل به خاک انتظار

    نقش پا گشتیم لیک آواز پایی برنخاست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    تنم ز بند لباس تکلف آزاد است

    برهنگی بi برم خلعت خداداد است

    نکرد زندگی‌ام یک دم از فنا غافل

    ز خود فرامشی من همیشه دریاد است

    هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد

    ز سـ*ـینه تا سرکویت غبار فریاد است

    چه نقشهاکه نبست آرزو به پردهٔ شوق

    خیال موی میان توکلک بهزاد است

    مشو ز نالهٔ نی غافل ای نشاط‌پرست

    که شمع انجمن عمر روشن از باد است

    حدیث زهد رهاکن قلندری آموز

    چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است

    صفای سـ*ـینه غنیمت‌شمار و عشرت‌کن

    که کار تیره‌دلان چون غبار بر باد است

    ز سایهٔ مژهٔ اوکناره گیر، ای دل

    تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است

    غبار هستی من ناله می‌دهد بر باد

    دگرچه می‌کنی ای اشک وقت امداد است

    ز هست خویش مزن دم‌که در محیط ادب

    حباب را نفس سرد خویش جلاد است

    به قید جسم سبکروح متهم نشود

    شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است

    نجات می‌طلبی خامشی‌گزین بیدل

    که درطریق سلامت خموشی استاد است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    درآن مقام‌که عرض جلال معبود است

    غبار نیستی ماست آنچه موجود است

    جهان بی‌جهتی قابل تعین نیست

    به هرطرف‌که‌اشارت‌کنیم محدود است

    مشو محاسب غفلت به علم یکتایی

    احد شمردنت اینجا حساب معدود است

    خموش تا نفست ما و من نینگیزد

    نهال شعله به هرجاست ریشه‌اش دود است

    ز نقد و جنس خود آگه نه‌ای درتن بازار

    اگر به فهم زبان هم رسیده‌ای سود است

    نیاز تا نبری‌، رمز ناز نشکافی

    به هرکجا اثر سجده‌ای‌ست مسجود است

    بیاض دیدهٔ یعقوب ناامیدی نیست

    در انتظار بهی‌، داغ ما نمکسود است

    ز سرنوشت مپرسید، منفعل رقمیم

    جبین، خطی‌که نشان می‌دهد، نم‌اندود است

    قبول اگر طلبی‌، نیستی‌گزین بیدل

    که غیرخاک شدن هرچه هست مردود است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    هرچه از مدت هست و بود است

    دیرها پیش خرام زود است

    نفیت اثبات حقیقت دارد

    خاک گشتن همه جا موجود است

    اگر از بندگی اگاه شوی

    هر طرف سجده کنی معبود است

    چشم شبنم همه اشک است اینجا

    بوی این ‌گلشن عبرت دود است

    رنگ این باغ شکستی دارد

    برگ گل دامن چین‌آلود است

    خود فروشی اگرت مطلب نیست

    به شکست آینه دادن جود است

    بی‌تکلف به هـ*ـوس باید سوخت

    چوب تعلیم محبت‌، عود است

    سر خط حسن‌که دازد امروز

    لوح آیینه بهاراندود است

    آنکه آن سوی جهاتش خوانی

    تا تو محو جهتی محدود است

    بیدل از ظاهر و مظهر بگذر

    جلوه‌، تا آینه‌، نامشهود است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است

    شمع را برق فنا شعلهٔ ادراک خود است

    غیر مشکل‌که شود دام اسیران وفا

    قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است

    برنگردیم سر از دایره حیرانی

    شبنم ما نگه دیدهء نمناک خود است

    رنگ بیتابی دل از نفس من پیداست

    گردن شیشهٔ این باده رگ تاک خود است

    طوبی اینجا ثمرش قابل دلبستن نیست

    زاهد از بیخبری ریشهٔ مسواک خود است

    گر دل از شرم‌ کرم آب شود ایثار است

    ور نه ‌گوهر همه‌ جا عقده امساک خود است

    نیست دل را چو شکست انجمن عافیتی

    صدف‌ گوهر ما سـ*ـینهٔ صد چاک خود است

    گردباد از نفس سوخته دامی دارد

    صید این بادیه در حلقهٔ فتراک خود است

    ضرر و نفع جهان است به نسبت ورنه

    زهر در عالم خود صاحب تریاک خود است

    دل به خون می‌تپد از شوخی جولان نفس

    موج بیتابی این بحر ز خاشاک خود است

    شعله را سجده‌گهی نیست چو خاکستر خویش

    جبههٔ ما نقط دایرهٔ خاک خود است

    بپدل از ساده ‌دلی آینه لبریز صفاست

    آب این چشمه ز موج نظر پاک خود است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    نیک و بدم از بخت بدانجام سفید است

    چندان‌ که سیاه است نگین نام سفید است

    سطری ننوشتم که نکردم عرق از شرم

    مکتوب من از خجلت پیغام سفید است

    بر منتظران صرفه ندارد مژه بستن

    در پرده همان دیدهٔ بادام سفید است

    ای غره ی جاه این همه اظهار کمالت

    حرفی چو مه نو ز لب بام سفید است

    بر اهل صفا ننگ ‌کدورت نتوان بست

    این شیر اگر پخته وگر خام سفید است

    ناصافی دل آینه‌ ی وصل نشاید

    ای بیخردان جامهٔ احرام سفید است

    پوچ است تعلق چو ز مو رفت سیاهی

    در پینه‌ کنون رشتهٔ این دام سفید است

    صبحی به سیاهی نزد از دامن این دشت

    چندان که نظر کار کند شام سفید است

    از چرخ کهن درگذر و کاهکشانش

    فرسودگیی از خط این جام سفید است

    از خویش برآ منزل تحقیق نهان نیست

    صد جاده درین‌دشت به یک گام سفید است

    چون دیدهٔ قربانی‌ات از ترک تماشا

    بیدل همه جا بستر آرام سفید است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    تا نفس باقی است دردل ر‌نگ‌کلفت مضمراست

    آب این آیینه‌ها یکسرکدورت‌پرور است

    فکر آسودن به شور آورده است این بحر را

    در دل هر قطره جوش آرزوی‌گوهر است

    ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست

    هرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر است

    ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن

    صرف‌کم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است

    دستگاه‌کلفت دل نیست جز عرض‌کمال

    چشمهٔ آیینه‌گر خاشاک درد جوهر است

    اهل دنیا عاشق جاهند از بی‌دانشی

    آتش سوزان به چشم‌کودک نادان زر است

    مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور

    شعله ازگردنکشی‌کر بگذرد خاکستر است

    راز ما صافی‌دلان پوشیده نتوان یافتن

    هرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در است

    می‌ کند زاهد تلاش صحبت میخوارگان

    این هیولای جنون امروز دانش پیکر است

    درطلسم حیرت ما هیچ‌کس را بارنیست

    چشم قربانی‌کمینگاه خیال دیگر است

    گاه‌گاهی گریه منع انفعالم می‌کند

    جبهه‌کم دارد عرق روزی‌که مژگانم تر است

    بیدل از حال دل‌کلفت نصیب ما مپرس

    وای برآیینه‌ای‌کان رانفس روشنگر است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    خاک غربت‌کیمیای مردم نیک اختر است

    قطره درگرد یتیمی خشک چون شدگوهراست

    موج شهرت درکمین خامشی پر می‌زند

    مصرع برجسته آهنگی زتار مسطراست

    زشتی اعمال دارد برق نفرین در بغـ*ـل

    شاهد حسن عمل را جوش تحسین زیور است

    منصب‌گوهرفروشی نیست مخصوص صدف

    هر نوایی‌کز لب خاموش جوشدگوهر است

    از مآل جستجوهای نفس آگه نی‌ام

    اینقدر دانم‌که سیر شعله تا خاکستر است

    مهر خاموشی‌ست چون آیینه سرتا پای من

    گر به عرض‌گفتگوآیم زبانم جوهر است

    این معما جز دم تیغ تو نگشایدکسی

    کز هزاران عقده‌ام یک عقدهٔ سودا، سر است

    می‌خروشد عشق واز هم می‌گدازد پیکرم

    نعرهٔ شیر، این نیستان را، به آتش رهبر است

    گر مرا اسباب پروازی نباشدگو مباش

    طایر رنگم‌، شکست خاطرم‌، بال و پر است

    همچو شبنم در طلسم دامگاه این چمن

    مرغ ما را فیض آب و دانه ازچشم تر است

    راحت جاوید فقر از جاه نتوان یافتن

    خاک ساحل قیمت خودگر شناسدگوهر است

    کعبه جو افتاد شوخیهای طاقت ورنه من

    هرکجا از پا نشینم آستان دلبر است

    جوش دانش اقتضای صافی دل می‌کند

    خانهٔ آیینه را جاروب زلف جوهر است

    مرگ را در طینت آسوده طبعان راه نیست

    آتش یاقوت بیدل ایمن از خاکستر است
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا