شعر اشعار سیف فرغانی

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 7,442
  • پاسخ ها 188
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
غزل شماره ۱۱۱

ای لب لعل تو را بنده بجان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنان است که در آب روان شیرینی
لب نانی که به آب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند ز آن لب نان شیرینی
بـ..وسـ..ـه‌ای داد لبت، قصد دگر کردم، گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی
ز آن به وصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب به زبان شیرینی
ز آن لب ای دوست به صد جان ندهی یک بـ..وسـ..ـه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی
چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی
خوش در آمیخته‌ای با همگان، و این سهل است
که خوش‌آمیز بود با همگان شیرینی
تلخی عیشم از این است و نمی‌یارم گفت
که تو با من ترش و با دگران شیرینی
بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی به زبان شیرینی
سخن هر کس امروز نشانی دارد
زادهٔ طبع مرا هست نشان شیرینی
شعر من کهنه نگردد به مرور ایام
که تغیر نپذیرد به زمان شیرینی
بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی
سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی​
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۱۱۲

    ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی
    عادت طبع من از وصف تو شکرخایی
    ماه را زرد شود روی چو در وی نگری
    روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی
    یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق
    یا چنان کن که چنین روی به کس ننمایی
    بـ..وسـ..ـه‌ای دادی و پس طیره شدی، لب پیش آر
    تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی
    ز انتظار شب وصل تو مرا روز گذشت
    می‌ندانم که چرا منتظر فردایی
    بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست
    خواب را آب ببرد از حرم بینایی
    ای دل خام طمع آب برین آتش زن
    چند بر خاک درش باد همی پیمایی
    ذرهٔ گم شده‌ای در هـ*ـوس خورشیدی
    قطرهٔ خشک لبی در طلب دریایی
    من از این در نروم ز آنک گروهی عشاق
    روی معشوق بدیدند به ثابت رایی
    بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند
    زاغ بر مزبله گردد چو بود هرجایی
    سیف فرغانی تا کی به تمنا گوید
    بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۱۱۳

    اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
    تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی
    سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید
    که در تو خیره می‌ماند چو من چشم تماشایی
    میان جمع مه رویان همه چون شب سیه مویان
    تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی
    ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت
    عجب نبود که چون مجنون برآرد سر به شیدایی
    منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو
    مگس از بهر شیرینی ست در دکان حلوایی
    اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران
    من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی
    مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت، مدان مایل
    مسلمان چون کند نسبت مسیحا را به ترسایی
    میان صبر و عشق ای جان نزاع است از برای دل
    که اندر دل نمی‌گنجد غم عشق و شکیبایی
    حرم بر عاشقان تنگ است از یاران غار تو
    چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی
    عزیز مصر اگر ما را ملامت‌گر بود شاید
    تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی
    ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود
    که من در راه عشق تو به سر رفتم ز بی‌پایی
    چو سعدی سیف فرغانی به وصف پستهٔ تنگت
    چو طوطی گر سخن گوید کند ز آن لب شکرخایی
    چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید
    «تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی»​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۱۱۴

    زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
    در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی
    به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را
    تو بی‌زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی
    تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
    کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی
    اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی
    که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی
    هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
    ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسیمایی
    اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
    که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی
    چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
    نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی
    من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه می‌آیم
    ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمی‌شایی
    اگر چه دیدهٔ مردم بماند خیره در رویت
    ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی
    تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
    مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی
    مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
    که من از خود روم آن دم که گویندم تو می‌آیی
    چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
    جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی
    کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
    برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۱۱۵

    دل در غم چون تو بی‌وفایی
    در بستم و می‌کشم جفایی
    عمرت خوانم از آنکه با کس
    چون عمر نمی‌کنی وفایی
    هر روز به هر کسیت میلی
    هر لحظه به دیگریت رایی
    گر نیست دل تو راست با ما
    می‌زن به دروغ مرحبایی
    گم گشت و نشان همی نیابم
    مسکین دل خویش را به جایی
    در کوی خود ار ببینی او را
    از ما برسان بدو دعایی
    در دل غم غیر تست ای دوست
    در خانهٔ کعبه بوریایی
    ای مرهم انده تو کرده
    درد دل ریش را دوایی
    وی مصقلهٔ غم تو داده
    آیینهٔ روح را صفایی
    گر سود کند زیان ندارد
    در کوی تو گـه گهی گدایی
    سیف از غم عشق تو سپر کرد
    گر تیغ برو کشد قضایی​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۱۱۶

    تو قبلهٔ دل و جانی چو روی بنمایی
    به طوع سجده کنندت بتان یغمایی
    تو آفتابی و این هست حجتی روشن
    که در تو خیره شود دیدهٔ تماشایی
    به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
    بنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی
    ز روی پرده برانداز تا جهانی را
    بهاروار به گل سر به سر بیارایی
    چگونه با تو دگر عشق من کمی گیرد
    که لحظه لحظه تو در حسن می‌بیفزایی
    به دست عشق درافگند همچو مرغ به دام
    کمند عشق تو هر جا دلی است سودایی
    بر آستان تو هستند عاشقان چندان
    که پای بر سر خود می‌نهم ز بی‌جایی
    به لطف بر سر وقت من آ که در طلبت
    ز پا در آمدم و تو به دست می‌نایی
    به هجر دور نیم از تو زآنکه هر نفسم
    چو فکر در دل و در دیده‌ای چو بینایی
    اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
    که روز و شب غم تو من خورم به تنهایی
    درآمدن ز در دوست سیف فرغانی
    میسرت نشود تا ز خود برون نایی​
    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 12:52 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۱۱۷

    الا ای شمع دل را روشنایی
    که جانم با تو دارد آشنایی
    چو دل پیوست با تو گو همی‌باش
    میان جان و تن رسم جدایی
    گرفتار تو زآن گشتم که روزی
    به تو از خویشتن یابم رهایی
    دلم در زلف تو بهر رخ تست
    که مطلوب است در شب روشنایی
    منم درویش همچون تو توانگر
    که سلطان می‌کند از تو گدایی
    مرا دی نرگس مـسـ*ـت تو می‌گفت
    منم بیمار تو نالان چرایی؟
    بدو گفتم از آن نالم که هر سال
    چو گل روزی دو سه مهمان مایی
    نه من یک شاعرم در وصف رویت
    که تنها می‌کنم مدحت سرایی،
    طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»
    دلم هست «انوری» دیده «سنایی»
    اگر خاری نیفتد در ره نطق
    بیاموزم به بلبل گل ستایی
    من و تو سخت نیک آموخته‌ستیم
    ز بلبل مهر و از گل بی‌وفایی
    تو را این لطف و حسن ای دلستان هست
    چو شعر سیف فرغانی عطایی
    گشایش از تو خواهد یافت کارم
    که هم دلبندی و هم دلگشایی​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱

    دیده تحمل نمی‌کند نظرت را
    پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
    نزد من ای از جهان یگانه به خوبی
    ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
    مشکلم است این که چون همی نکند حل
    آب سخن آن لبان چون شکرت را
    عشق تو داده است در ولایت جان حکم
    هجر ستمکار و وصل دادگرت را
    منتظرم لیک نیست وقت معین
    همچو قیامت وصال منتظرت را
    میل ندارد به آفتاب و به روزش
    هر که به شب دید روی چون قمرت را
    پرده برافگن زدور و گرنه به بادی
    گرد به هر سو بریم خاک درت را
    پر زلی شود چو بحر کنارش
    کوه اگر در میان رود کمرت را
    مصحف آیات خوبیی و به اخلاص
    فاتحه خوانیم جملهٔ سورت را
    خوب چو طاوسی و به چشم تعشق
    ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
    مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر
    زلف تو خوش‌بو کند کنار و برت را
    چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
    سیف شنودیم شعرهای ترت را
    مس تو را حکم کیمیاست ازین پس
    سکه اگر از قبول ماست زرت را
    وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
    فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
    بر سر بازار روزگار بریزیم
    بر طبق عرض حقهٔ گهرت را
    گرچه زره‌وار رخنه کرد به یک تیر
    قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
    پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
    بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
    بر در ما کن اقامت و به سگان ده
    بر سر این کو زوادهٔ سفرت را
    بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار
    گر که و دانه فزون کنند خرت را
    تا نرسد گردنت به تیغ زمانه
    از کله او نگاه دار سرت را
    جان تو از بحر وصلم آب نیابد
    تا جگرت خون وخون کنم جگرت را
    گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
    جمله ببینند از آسمان گذرت را
    تا به نشان قبول مات رساند
    بر سر تیر نیاز بند پرت را
    رو قدم همت از دوکون برون نه
    بیخ برآور ازین و آن شجرت را
    ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس
    سنگ خور ار میوه‌ای بود زهرت را
    زنده شود مرده از مساس تو گر تو
    ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را
    قصر ملوک است جسم تو و معانی‌ست
    این همه دیوارهای پر صورت را
    دفتر اسرار حکمتی و یدالله
    جلد تو کرده‌ست جسم مختصرت را
    مریم بکر است روح تو به طهارت
    ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
    در شکم مادر ضمیر چو خواهم
    عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
    کعبهٔ زوار فیض مایی و از عشق
    یمن یمین‌الله است هر حجرت را
    چون حرم قدس عشق ماست مقامت
    زمزم مکه است تشنه آبخورت را
    و از اثر حکم بارقات تجلی
    فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
    تا ز تو باقی‌ست ذره‌ای، نبود امن
    منزل پر خوف و راه پر خطرت را
    چون تو زهستی خویش وانرهی سیف
    زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲

    عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
    ز آن کنند اربـاب معنی بنده فرمانی مرا
    خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند
    ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
    بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
    حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
    اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت
    خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا
    خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان
    با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
    شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
    بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
    خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری
    تیره نبود آب عز از ذل بی‌نانی مرا
    صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
    عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
    گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
    مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
    در بدی من مرا علم‌الیقین حاصل شده‌ست
    وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
    غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
    گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
    دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه
    آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا
    چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
    گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا
    از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
    میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا ...​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۳

    گر سایهٔ جمال تو افتد بر آفتاب
    فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
    وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
    پیش رخ تو سجدهٔ خدمت هر آفتاب
    خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن
    ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب
    اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو
    از پستهٔ دهان لب چون شکر آفتاب
    تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
    در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
    گردن ز حلقهٔ سر زلف تو چون کشم
    اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
    از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
    ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
    بر روی همچو دایره شکل دهان تو
    یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
    رویت بدان جمال مرا روزگار برد
    ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب
    بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
    بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب
    دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟
    زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟
    گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
    هرگز ندید سایهٔ پیغمبر آفتاب
    این عقل کور را به سوی نور روی تو
    هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
    اندر دلم نتیجهٔ حسن تو هست عشق
    روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
    از صانعان رستهٔ بازار حسن تو
    یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
    از سایهٔ تو خاک چو زر می‌شود، چه غم
    گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟
    گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر
    ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب
    فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
    تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!
    هفت آسمان به حسن تو کردند محضری
    چون ماه شاهدی‌ست بر آن محضر آفتاب
    بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
    ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
    گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
    ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!
    بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر
    بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
    گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد
    چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
    گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین
    ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،
    جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
    مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
    ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
    از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب ...​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا