شعر دفتر اشعار عرفی شیرازی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,062
  • پاسخ ها 485
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
شهید او که بود آب و رنگ یاقوتش

نهند خضر و مسیحا به دوش تابوتش


خوش آن سعادت مرغی که می کند در دام

کرشمهٔ تو ز اوج هوای لاهوتش


ضعیف تر شود ار نعمتش ز باده دهند

وظیفه خوار محبت که غم بود قوتش


شهید زلف و رخ او چو طرف جوی بهشت

برون دمد گل و سنبل ز دور تابوتش


فغان ز خامهٔ عرفی که کمترین ظفرت

شکست خامهٔ مانی و کلک یاقوتش
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دوش در صومعه آمد صنم باده فروش

    جام می در کف و زنار حمایل بر دوش


    همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع

    همه نقصان متاع من اسلام فروش


    غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست

    عشـ*ـوه اش طنزکنان گفته بیندیش، مکوش


    غمزهٔ شوخ در انداخته با نرگس مـسـ*ـت

    موجهٔ طعنه برانگیخته از چشمهٔ نوش


    گفت ای عهد شکن صومعه به بود ز دیر

    نغمهٔ عود کمی داشت ازین ذکر و خروش


    توبه از باده و بربستن چشم از رخ من

    ترک زنار و برافکندن سجاده به دوش


    ننگ بادت که نه ایمانت حلال است و نه کفر

    شرم بادت که نه مستیت به ذوق است و نه هوش


    جز دل سوخته را، صوفی افسرده، دل است

    در خم طرهٔ ما باز فشاندی از جوش


    باز از توبه شکن، عهد ز ما، خود نه رواست

    هان بگیر این قدح، ای توبه شکن، زود بنوش


    توبهٔ اول اگر زود شکستی رستی

    ور نه خود ریشه دواند به دل بیهده کوش


    بگرفتم ز وی آن جام که نوشم بادا

    بگشودم لب خاموش و دل پند نیوش


    من صنم گوی و مریدان همه در هایاهای

    من قدح نوش و مغان نغمه زن نوشانوش


    بعد از آن بر سر صلح آمده رفتیم به دیر

    خنده بر زمرهٔ اسلام زنان جوشاجوش


    عرفی این قصهٔ ز خلوت نبری در بازار

    هان مبادا شنود محتسب شهر، خموش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دیده ام پژمرده و حیران گل رویم هنوز

    آب فرصت رفت و مشتاق لب جویم هنوز


    شد خزان و بلبل از قول پریشان باز ماند

    من همان دیوانه مرغ بی محل گویم هنوز


    دوش دستم راه دل گم داشت از مـسـ*ـتی، ولی

    آشنای شیشهٔ می بود زانویم هنوز


    هر قدم صد کاروان مشک در دنبال ماند

    من به بوی نافه دردنبال آهویم هنوز


    صد ره افکندم کمند ناله بر ایوان عرش

    وز اثر دور است رنج دست و بازویم هنوز


    ره شناس عالمم در غایت شوریدگی

    می فزایند آشنایان عادت و خویم هنوز


    عمرها شد کز جحیمم در بهشت آورده اند

    وز غبار ظلمت عصیان سیه رویم هنوز


    گرد دارو در جهان، عرفی، نگردیدم، ولی

    پیچ و تاب درد دارد هر سر مویم هنوز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حاشا که برق حسن بود عشق خانه سوز

    برق است حسن، شعله گداز و بهانه سوز


    تا کی بهانه گیری و آسودگی، که هست

    ناموس درد پرور و صدها بهانه سوز


    در مزرع جهان مفشان دانهٔ امید

    زین دشت برگذر که زمینی است دانه سوز


    گفتی چه طایر است دل سـ*ـینه دشمنت

    آتش به خویش در زده و آشیانه سوز


    در خرمن زمانه زنم آتش از فغان

    شوق تو جان گداز من و من زمانه سوز


    چون سیل آتش آمده ام، مـسـ*ـت اشتیاق

    کز بـ..وسـ..ـه های گرم شود آستانه سوز


    عرفی مجو نهایت ایام دوستی

    دریای آتش است محبت، کرانه سوز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نگویمت بنشین در قدح نوشید*نی انداز

    کرشمه ای کن و یک شهر در خراب انداز


    زبان ناز فصیح و لب نیاز به مهر

    بیا و طرح سؤالات بی جواب انداز


    همه نتیجهٔ سیرابی است خامی ما

    خدای را گذر ای بخت بر سراب انداز


    ز خود جدا شو و همراهی برهمن کن

    ز خود تهی شو و سجاده بر نوشید*نی انداز


    رمید صبح، طرب دل منه به یک دم خوشـی‌

    رسید بخت سفر کرده، فرش خواب انداز


    گرت هواست که با عشق هم پیاله شوی

    هزار میکده از خون دل نوشید*نی انداز


    مده عنان تعلق به حسن هر ذره

    بر آر دستی و بر فرش آفتاب انداز


    نه مرد ورطهٔ بحر حقیقتی ، عرفی

    برو سفینهٔ تقلید بر سراب انداز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بزم وصلت دیده ام، آن زهر در جام است و بس

    می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس


    دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان

    شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس


    جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست

    خوبی قامت نه رعنایی اندام ست و بس


    تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه

    کز در دیر مغان تا کعبه یک گام است و بس


    شرم دار ای مدعی، بشناس گوهر از سفال

    لب فروبندیم اگر مقصود ابرام است و بس


    عالم مهر و محبت را طلوع مهر نیست

    کس نشان ندهد ز صبح آن جا، همین شام است و بس


    در غمت هر ذره ام صد غوطه در لـ*ـذت زند

    زین ثمر نی صاحب لـ*ـذت همین کام است و بس


    عرفی انجام غمت از رهروان دل مجوی

    آن چه در این ره نخواهی دید سرانجام است و بس
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کونین مـسـ*ـت و بادهٔ نابی ندیده کس

    سیراب دو عالم و آبی ندیده کس


    مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه

    در جام عشـ*ـوه زهر عتابی ندیده کس


    مخمور نیمه مـسـ*ـت فراوان بود، فغان

    کز جام لطف مـسـ*ـت و خرابی ندیده کس


    دردا که طفل طالع ما یافت تربیت

    در عالمی که فصل شبابی ندیده کس


    در عهد جور لطف تو دست امید را

    گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس


    فریاد ازین غرور که در صید زیرکان

    زان ترک نیم مـسـ*ـت شتابی ندیده کس


    موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه

    صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس


    عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه

    آلودهٔ گـ ـناه و ثوابی ندیده کس
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش

    که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش


    فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او

    رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش


    به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم

    که بی تابانه هر جا می توان زد بـ..وسـ..ـه بر پایش


    بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند

    که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش


    چو یار از بهر جان، عرفی، قدم ساید به بالینم

    به دشواری دهم جان، تا کنم گرم تقاضایش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گفتم نکنم ز کین فراموش

    در حشر مکن همین فراموش


    کو زخم کرشمه ای که از ذوق

    بر لب شود آفرین فراموش


    خون جوش نمی زند ز خاکم

    از کشته مکن چنین فراموش


    صیدی گذرد که از خرامش

    صیاد کند کمین فراموش


    از نکهت او نسیم کرده است

    بوی گل و یاسمین فراموش


    صد شکر که صاحبان خرمن

    کردند ز خوشه چین فراموش


    جسم ار نه مطیع امر باشد

    دانسته کند مکین فراموش


    وین کاش گرم چو باد ناید

    دنیا شودم چو دین فراموش


    از بیم شکوه بر زبانم

    چون گریه در آستین فراموش


    می می کند از کرشمهٔ تو

    افروختن جبین فراموش


    از کلک من ار غذا گرفتی

    کردی مگس انگبین فرموش


    یاران بکنید یاد عرفی

    می خواستمش چنین فراموش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    امشبم کشت غمت، عشرت فردای تو خوش
    کار خود کرد به من غمِ دل، غم های تو خوش

    گر چنین غمزه کند کاوش دل، ممکن نیست
    که شود خاطرم از شغل تماشای تو خوش

    فرصتم نیست که در پای تو جان افشانم
    بس که می آیدم از دیدن بالای تو خوش

    دیدم از زلفِ شکن در شکن و چین در چین
    همه جا خاص تو ای دل، بنشین، جای تو خوش

    مصر گلشن ز تو ای یوسف کنعان خوش بوست
    شب یعقوب تو خوش، روز زلیخای تو خوش

    سحر و معجز صفت چند عطا کردهٔ توست
    هم دل سامری و هم دل زیبای تو خوش

    دل عرفی خبر از ناخوشیش نیست که نیست
    پایدار تو خوش و پای تمنای تو خوش
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا