شعر **اشعار صائب تبریزی**

I.MehrDãd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
13,289
امتیاز واکنش
163,097
امتیاز
1,321
سن
21
محل سکونت
جـَهَنَم
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه‌ایم

صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم

درگلشنی که خرمن گل می‌رود به باد

در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را

در زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم

چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان

در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم

چون زلف، هر که را که فتد کار در گره

با دست خشک، عقده گشا همچو شانه‌ایم

آنجاست ادمی که دلش سیر می‌کند

ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم

ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست

هر چند آتشیم، ولی بی‌زبانه‌ایم

گر تو گل همیشه بهاری زمانه را

ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم

صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان

آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم
 
  • پیشنهادات
  • I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ما رخت خود به گوشهٔ عزلت کشیده‌ایم

    دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده‌ایم

    مشکل به تازیانهٔ محشر روان شود

    پایی که ما به دامن عزلت کشیده‌ایم

    گردیده است سیلی صرصر به شمع ما

    دامان هر که را به شفاعت کشیده‌ایم

    صبح وطن به شیر مگر آورد برون

    زهری که ما ز تلخی غربت کشیده‌ایم

    گردیده است آب دل ما ز تشنگی

    تا قطره‌ای ز ابر مروت کشیده‌ایم

    آسان نگشته است بهنگ، ساز ما

    یک عمر گوشمال نصیحت کشیده‌ایم

    بوده است گوشهٔ دل خود در جهان خاک

    جایی که ما نفس به فراغت کشیده‌ایم

    صائب چو سرو و بید ز بی‌حاصلی مدام

    در باغ روزگار خجالت کشیده‌ایم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ایم

    عکس خورشیدیم در آب روان افتاده‌ایم

    ناامید از جذبهٔ خورشید تابان نیستیم

    گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده‌ایم

    رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار

    در رکاب باد چون برگ خزان افتاده‌ایم

    نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت

    مرغ بی‌بال و پریم از آشیان افتاده‌ایم

    بر نمی‌دارد عمارت این زمین شوره‌زار

    ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده‌ایم

    از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم

    گر چه در آغـ*ـوش بحر بیکران افتاده‌ایم

    چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واکرده‌ای است

    گر چه ما در عرض مطلب بی‌زبان افتاده‌ایم

    کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر

    از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده‌ایم؟
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم

    چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم

    با سـ*ـینهٔ گشاده در آماجگاه خاک

    بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم

    بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟

    با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم

    پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما

    چون صبح ما دوبار درین نشاه زاده‌ایم

    چون غنچه در ریاض جهان، برگ خوشـی‌ ما

    اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم

    ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟

    آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم

    صائب زبان شکوه نداریم همچو خار

    چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    ما از امیدها همه یکجا گذشته‌ایم

    از آخرت بریده ز دنیا گذشته‌ایم

    از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست

    کز آرزوی وسوسه فرما گذشته‌ایم

    گشته است در میانه روی عمر ما تمام

    ما از پل صراط همین جا گذشته‌ایم

    عزم درست کار پر و بال می‌کند

    با کشتی شکسته ز دریا گذشته‌ایم

    از نقش پای ما سخنی چند چون قلم

    مانده است یادگار به هر جا گذشته‌ایم

    ما چون حباب منت رهبر نمی‌کشیم

    صد بار چشم بسته ز دریا گذشته‌ایم

    صائب ز راز سـ*ـینهٔ بحریم با خبر

    چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته‌ایم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    دلم ز پاس نفس تار می‌شود، چه کنم

    وگر نفس کشم افگار می‌شود، چه کنم

    اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار

    جهان به دیدهٔ من تار می‌شود، چه کنم

    چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است

    دلم ز گریه سبکبار می‌شود، چه کنم

    ز حرف حق لب ازان بسته‌ام، که چون منصور

    حدیث راست مرا دار می‌شود، چه کنم

    نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من

    ز نازکی به دلم بار می‌شود، چه کنم

    توان به دست و دل از روی یار گل چیدن

    مرا که دست و دل از کار می‌شود، چه کنم

    گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد

    نگاه پردهٔ دیدار می‌شود، چه کنم

    نفس درازی من نیست صائب از غفلت

    دلم گشوده ز گفتار می‌شود، چه کنم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    بیخود ز نوای دل دیوانهٔ خویشم

    ساقی و می و مطرب و میخانهٔ خویشم

    زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان

    هر جا که روم معتکف خانهٔ خویشم

    بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس

    از بال و پر خویش، پریخانهٔ خویشم

    یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم

    در کعبه همان ساکن بتخانهٔ خویشم

    دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب

    ویران شدهٔ همت مردانهٔ خویشم

    آن زاهد خشکم که در ایام بهاران

    در زیر گل از سبحهٔ صد دانهٔ خویشم

    صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق

    بیرون نبرد بیخودی از خانهٔ خویشم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم

    به خاطر آنچه می‌گردید، شد یکجا فراموشم

    نمی‌گردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد

    شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم

    چه فارغبال می‌گشتم درین عالم، اگر می‌شد

    غم امروز چون اندیشهٔ فردا فراموشم

    ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان

    من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم

    سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم

    ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم

    ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی

    نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم

    نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم

    من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم

    به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را

    ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم

    نیم من دانه‌ای صائب بساط آفرینش را

    که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم

    نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم

    به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد

    ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم

    ازان روزی که بر بالای او آغـ*ـوش وا کردم

    دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم

    به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را

    که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

    ز چشمش مـسـ*ـتی دنباله‌داری قسمت من شد

    که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم

    من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را

    که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم

    کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم

    که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم

    ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را

    که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم

    فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد

    نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
     

    I.MehrDãd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    13,289
    امتیاز واکنش
    163,097
    امتیاز
    1,321
    سن
    21
    محل سکونت
    جـَهَنَم
    نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می‌لرزم

    که بر بی‌حاصلی می‌لرزم و بسیار می‌لرزم

    ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی

    ز بیم چشم بد بر دیدهٔ بیدار می‌لرزم

    به مـسـ*ـتی می‌توان بر خود گوارا کرد هستی را

    درین میخانه بر هر کس که شد هشیار می‌لرزم

    به چشم ناشاسان گوهرم سیماب می‌آید

    ز بس بر خویشتن از سردی بازار می‌لرزم

    به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته‌ام دل را

    نسیمی گر وزد بر طرهٔ دلدار می‌لرزم

    نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا

    به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم

    ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم

    به هر جانب که مایل گردد این دیوار، می‌لرزم

    به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب

    چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می‌لرزم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا