شعر اشعار امیر خسرو دهلوی

ن.نجمی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/10
ارسالی ها
286
امتیاز واکنش
1,829
امتیاز
361
محل سکونت
تـهـــران
نازکیی که دیده ام آن رخ همچو لاله را

سوزم و بر نیاورم پیش وی آه و ناله را

تا چو سگان فغان کنند از رخش اهل نه فلک

ساخت مه چهارده آن بت هجده ساله را

عقل نماند در سری، صبر نماند در دلی

برگل و لاله کس چنین کژ ننهد کلاله را

سوخته رخت اگر سوی چمن گذر کند

در دل خود گمان برد شعله گرم لاله را

بـ..وسـ..ـه اگر همی دهی، بر لب خود حواله کن

رشوت تست جان من از پی این حواله را

من به نظاره ای خوشم، وصل چه حد من بود

حوصله مگس مدان کو بخورد نواله را

دل خط و وام دادمت، هوش و خرد سپردمت

جانست هنوز دادنی، پاره مکن قباله را

تو ز پیاله می خوری من همه خون که دمبدم

حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را

دل که فسرده تر بود هم به گدازش آورد

ناله خسروش چنان کاتش تیز ژاله را
 
  • پیشنهادات
  • ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    یا رب، که داد آینه آن بت پرست را

    کو دید حسن خویش و زما برد دست را

    خون می خورد، به سـ*ـینه درون می رود،بلاست

    یارب، که راه می دهد آن ترک مـسـ*ـت را

    دیوانه بتان نکند رو به کعبه، زانک

    تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را

    جانا، نرفتنی ست چو دلها ز زلف تو

    چندین گره چه می زنی آن زلف شست را

    مخرام ازین نمط که به شهر از خرامشت

    بر جا نماند یک قدم اهل نشست را

    چندین چه غمزه می زنی از بهر کشتنم

    صید تو زنده نیست مکن رنجه شست را

    خسرو چو جان نیافت به عشق تو مرد نیست

    زین ره به خون دیده چه شویی تو دست را
     

    ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا

    وندران کوی نهانی نظری بود مرا

    جان به جایست، ولی زنده نیم من، زیرا

    مایه عمر به جز جان دگری بود مرا

    مـسـ*ـت گشتم که شبش دیدم و در خواب هنوز

    به گـه صبح ز مـسـ*ـتی اثری بود مرا

    همه کس را خور و خواب و من بیچاره خراب

    ای خوشا وقت که خوابی و خوری بود مرا

    به ازین بودم ازین پیش، اگر هیچ نبود

    باری از جنس صبوری قدری بود مرا

    باری از دیده مریزید گلابی که به عمر

    لـ*ـذت از عشق همین درد سری بود مرا

    هیچ یاد آمدت، ای فتنه که وقتی زین پیش

    عاشق سوخته در به دری بود مرا

    خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال

    لیک آلوده به دامان جگری بود مرا

    هیچ کس نبود کاندک غمی او را نبود

    لیکن از دولت تو بیشتری بود مرا

    نروم پیش که یاد آیی و دیوانه شوی

    آنکه گـه گـه به گلستان گذری بود مرا

    پاسبان روز هم از قصه خسرو بشنود

    کامشب از گریه چه ناخوش سحری بود مرا
     

    ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا

    فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا

    سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است

    کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا

    دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب

    تا بـ..وسـ..ـه ای دهد ز شکر خوبتر مرا

    رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست

    جز درد سر به حاصل ازان گل شکر مرا

    گفتم لب ترا که مرا عشـ*ـوه ای بده

    از خود نداد عشـ*ـوه کسی را مگر مرا

    چون من ترا درون دل خویش داشتم

    آخر چه دشنه داشته ای در جگر مرا

    با خسروت شمار وصال است هر شبی

    یک شب هم از طفیلی خسرو شمر مرا
     

    ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا

    که در کشید به بر سرو لاله رنگ ترا

    چنین که چشم ترا خواب بسته می دارد

    که باز دارد ازین خواب چشم شنگ ترا

    نمی گذارد دنبال چشم تو سرمه

    قوی به گوشه نهاده ست نام و ننگ ترا

    خدنگ غمزه ازان دیده می کند روشن

    کنون که دیده سپر ساختم خدنگ ترا

    چه گویمت که دل تنگ تو کرا ماند

    اگر تو خورده نگیری دهان تنگ ترا

    کرشمه های تو از بس که هست نازآمیز

    نه آشتی تو داند کسی، نه جنگ ترا

    دل قویست مرا در غم و عجب سنگی

    که طاقت آرد زخم دل چو سنگ ترا

    ز من به پاسخ شیرین و تلخ جان می بر

    که در من است اثر شکر و شرنگ ترا

    به بـ..وسـ..ـه عذر چه گویی، تنم مگر چوبی ست

    که راهوار کند چوب پای لنگ ترا

    دو چشم خسرو ازین پس خیال آن خط سبز

    کزین دو آینه نتوان زدود زنگ ترا
     

    ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    باز مدار، ای پسر، غمزه نیم خواب را

    تا نبرد به جادویی جان و دل خراب را

    از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر

    چاشنیی نمی کنی گوشه این کباب را

    از مه و مشتری چرا دست نشوید آسمان

    کاب بریخت روی تو چشمه آفتاب را

    دوش به خواب گوییم در بر من نشسته ای

    معذرتی کنم کنون از دل و دیده خواب را

    بـ..وسـ..ـه بده که می رود هجرکشان به کشتنم

    منتظر لب توام، باز بده جواب را

    کشتن ماست مستیت، ار چه نوشید*نی خورده ای

    بهر خدا که سوی خود راه مده نوشید*نی را

    بهر چه می کشی، چو هست آخر این ندامتت

    وه که رها نمی کند خوی تو این شتاب را
     

    ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    دلبرا، عمریست تا من دوست می دارم ترا

    در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا

    وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم

    واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا

    ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من

    از عزیزی همچو نور دیده می دارم ترا

    داری اندر سر که بگذاری مرا و من برآنک

    در جمیع عمر خویش از دست نگذارم ترا

    خواری و آزار بر من، گر به تیغ آید ز تو

    خارم اندر دیده، گر با گل بیازارم ترا

    یک زمان از پای ننشینم به جست و جوی تو

    یا کنم سر را فدایت، یا به دست آرم ترا

    نیست شرط، ای دوست، با یاران دیرینت جفا

    شرم دار آخر که من یار وفادارم ترا
     

    ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    جان به خاموشی برآمد بی زبانی چند را

    گـه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را

    دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای

    گشت طوفان بلای خان و مانی چند را

    گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن

    این سیاست سخت تر پیر و جوانی چند را

    من ز تو محروم و خلقی در گمان این هم خوش است

    باد یارب، روز نیکو بدگمانی چند را

    دیگ وصل کس نپختی، ورنه هر دم وصل تو

    آتشی بر کرد و هیزم کرد جانی چند را

    چند طعنه عاقلان را، یک زمان بیرون خرام

    سوخته چون می کنی نامهربانی چند را

    یک یک اندر کوی تو بی داغ آه من نماند

    وه که آخر چند سوزم بی زبانی چند را

    گر نگردد خاک در کویت چه کار آید تنم؟

    بهر این پروردم آخر استخوانی چند مرا

    صد چو خسرو می کند جان پیشت آخر خنده ای

    زانکه شد هنگام یاسین ناتوانی چند را
     

    ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را

    جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را

    سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری

    زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را

    بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان

    چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را

    جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو

    بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را

    ای که می گویی که وقتی لوح صبرت باد برد

    سالها شد تا فرامش کرده ام آن یاد را

    این همه خونابه کاشامم همی زین روز بد

    بهترین روزی خلل اندازد این بنیاد را

    چند گریم چون سیه رویی عشقم از قضاست

    آب کی شستن تواند داغ مادرزاد را

    تا به سوی گفت شیرین ست، دل خارا و کوه

    کندن از ناخن چو گل چیدن بود فرهاد را

    نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک

    در رگ بیمار نشتر بشکند فصاد را
     

    ن.نجمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/10
    ارسالی ها
    286
    امتیاز واکنش
    1,829
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تـهـــران
    من زبهرت دوست دارم جان عشق اندیش را

    کز سگان داغ او کردم دل درویش را

    وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست

    یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را

    عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار

    دور کن از سر، ز هم عقل خیال اندیش را

    جان فدای دوست کن، کم زان زن هندونه ای

    کز وفای شوی در آتش بسوزد خویش را

    درد گنج راحت است، ار مرده یابی طبع را

    داغ عین مرهم است، ار پخته بینی ریش را

    من دل و دیده نخواهم داشتن باری دریغ

    تیر تا باقی بود ترکان کافر کیش را

    خسروا، گر انگبین می خواهی از شکر لبان

    اول اندر کام شیرین کن زبان خویش را
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,542
    بالا