شعر اشعار سیف فرغانی

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 7,442
  • پاسخ ها 188
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
شماره ۲۴

چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
یاد او می‌دهدم رنگ گل و بوی بهار
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟
خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار
من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار
باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار
ز آتش لاله علمدار شده دامن طور
شاخ چون جیب کلیم است محل انوار
دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار
آب روی چمن افزوده به نزد مردم
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار
لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی
که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار
رعد تا صور دمیده‌ست و زمین زنده شده
همبر سدره و طوبی‌ست درخت از ازهار
راست چون مردهٔ مبعوث دگر باره بیافت
کسوهٔ نو ز ریاحین چمن کهنه شعار
حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت
وقت آن است که جانان بنماید دیدار
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۵

    ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
    بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه‌دار
    ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
    گل فروشان چمن را بشکستی بازار
    سورهٔ یوسف حسن تو همی خواند مگر
    آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
    دهن خوش دم تو مردهٔ دل را عیسی
    شکن طرهٔ تو زندهٔ جان را زنار
    صفت نقطهٔ یاقوت دهانت چه کنم
    کاندر آن دایره اندیشه نمی‌یابد بار
    به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند
    پستهٔ چرب زبان و شکر شیرین کار
    قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
    سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار
    برقع روی تو از پرتو رخسارهٔ تو
    هست چون ابر که از برق شود آتش‌بار
    آتش روی تو را دود بود از مه و خور
    شعر زلفین تو را پود بود از شب تار
    با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید
    شود از عکس رخت دانهٔ در چون گلنار
    بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
    گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار
    باز سودای تو را زقهٔ جان در چنگل
    مرغ اندوه تو را دانهٔ دل در منقار
    تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
    من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار
    سپر افگندم در وصف کمان ابروت
    بی‌زبان مانده‌ام همچو دهان سوفار
    آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
    طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
    ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
    شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
    حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست
    جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
    مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
    مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
    آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
    از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
    آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
    ذره‌ها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
    من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر
    خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
    می‌نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
    خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
    عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
    همچو حلاج زند مرد علم بر سردار
    ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن
    تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار
    گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن
    پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار
    ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
    آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
    بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
    خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
    ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد
    ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
    عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
    ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
    چه کنم وصف جمال تو که از آرایش
    بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار
    با مهم غم عشق تو به یکبار ببست
    در دکان کفایت خرد کارگزار ...​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۶

    ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر
    به نکته لعل تو می‌بارد از زبان گوهر
    ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی
    سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
    دل مرا که به باران فیض تو زنده است
    ز مهر تست صدف‌وار در میان گوهر
    بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست
    و گرنه قیمت خود می‌کند بیان گوهر
    دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد
    که جمع می‌نشود خاک با چنان گوهر
    نمود عشق تو از آستین غیرت دست
    فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر
    درم ز دیده چکد چون شود به گاه سخن
    زناردان شکر پاش تو روان گوهر
    تو راست ز آن لب نوشین همه سخن شیرین
    تو راست ز آن در دندان همه دهان گوهر
    ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی
    دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر
    چو در به رشته تعلق گرفت عشق به من
    اگر چه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر
    همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد
    به جای بیضه نهد اندر آشیان گوهر
    نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا
    که دید هرگز با بحر توامان گوهر؟
    صدف مثال میان پر کند جهان از در
    چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر
    دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی
    همی کند لب لعلت درو نهان گوهر
    به جان فروشی از آن لب تو بـ*ـوس و این عجب است
    که در میانهٔ معدن بود گران گوهر
    ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد
    چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر
    ز سوز سـ*ـینه و اشک منت زیانی نیست
    بلی از آتش و آب است بی‌زیان گوهر
    عروس حسن تو در جلوه آمد و عجب است
    که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر
    چو چنگ وقت سماع از میان زیورها
    چو تو به رقـ*ـص در آیی کند فغان گوهر ...​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۷

    به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!
    امیر سخت دل سست رای بی‌تدبیر!
    به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
    اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
    تو ای امیر! اگر خواجهٔ غلامانی
    تو بنده‌ای و تو را از خدای نیست گزیر
    جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
    که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
    ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
    ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
    به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
    امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
    دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم
    درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
    ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
    ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
    کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
    بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
    تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
    تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
    شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
    وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
    تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
    دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
    زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
    برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
    تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
    که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
    تو تن‌پرست و تو را گفته روح عیسی نطق
    برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
    ز قید شرع که جان است بندهٔ حکمش
    دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
    به نزد زنده‌دلان بی‌حضور خواهی مرد
    که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
    رعیت‌اند عیالت ، چو مادر مشفق
    بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
    که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
    مدام بر سر این قطب می‌کند تدویر
    ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
    تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
    بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
    و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
    چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
    رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
    سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
    وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
    عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
    که آتش است و گر شعله‌ای ندارد اثیر
    به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
    سفال را نتواند که زر کند اکسیر
    به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن
    که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
    اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
    که نان به مرتبه گـه گندم است و گاه خمیر
    و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
    که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
    خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
    اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
    به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
    به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
    چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
    چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۸ - فی التوحید الباری تعالی

    ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
    یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
    فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
    حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر
    بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور
    بر گردن طبایع از حکم تست نیر
    چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
    کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
    از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
    کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر
    از طشت آبگون فلک بر مثال برق
    در روز ابر شعله زند آتش اثیر
    با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
    نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
    بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل
    بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
    در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
    میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر
    علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست
    خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر
    اجزای کاینات همه ذاکر تواند
    این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر
    دانستم از صفات که ذاتت منزه است
    از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
    در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
    ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر
    هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو
    در وکر سـ*ـینه مرغ دلم می‌زند صفیر
    اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
    از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
    منظومهٔ ثنای تو تالیف می‌کنم
    باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر
    تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا
    تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر
    کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
    گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
    گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
    لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
    در آروزی فقر بسی بود جان من
    عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!
    رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر
    رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر
    گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات
    بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
    ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس
    وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر
    روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
    تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!
    گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو
    گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،
    با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را
    کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر
    من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
    و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
    از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
    از دست دام دارم و از چشم آبگیر
    نومید نیستم ز در رحمتت که هست
    کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
    تو عالمی که حاصل ایام عمر من
    جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر
    فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس
    ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۲۹

    ای پسر از مردم زمانه حذر گیر
    بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر
    در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
    تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر
    چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
    حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر
    چون تو نه آنی که ره بری به معانی
    جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
    گر بجهد آتشی ز زند عنایت
    سوختهٔ دل به پیش او بر و در گیر
    یار اگرت از نگین خویش کند مهر
    نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر
    پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید
    جملهٔ آفاق را به زیر نظر گیر
    باز دلت چون به دام عشق در افتاد
    خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر
    مرغ سعادت به شام چون نگرفتی
    دام تضرع بنه به وقت سحر گیر
    جان شریف تو مغز دانهٔ نفس است
    سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر
    چون سر تو زیر دست راهبری نیست
    جملهٔ اعضای خویش پای سفر گیر
    بگذر ازین پستی از بلندی همت
    وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر
    صدق ابوبکر را علم کن و با خود
    تیغ علی‌وار زن، جهان چو عمر گیر
    سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
    دامن معشوق را به دست ظفر گیر
    عیب عملهای خویشتن چو ببینی
    بحر دلت را چو علم کان هنر گیر​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۳۰

    ما را به بـ..وسـ..ـه چون بگرفتیم در برش
    آب حیوة داد لب همچو شکرش
    گردیم هر دو مـسـ*ـت نوشید*نی نیاز و ناز
    او دست در بر من و من دست در برش
    در وصف او اگر چه اشارات کرده‌اند
    ما وصف می‌کنیم به قانون دیگرش
    بسیار خلق چون شکر و عود سوختند
    ز آن روی همچو آتش و خط چو عنبرش
    بفروخت در زجاجهٔ تاریک کاینات
    مصباح نور اشعهٔ خورشید منظرش
    بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ
    در سایهٔ حمایت روی منورش
    سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست
    این مه که مفردات نجومند لشکرش
    طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش
    جبریل آشیانه کند زیر شهپرش
    آرایش عروس جمالش مکن که نیست
    با آن کمال حسن، نیازی به زیورش
    خورشید کیمیایی گر خاک زر کند
    با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش
    دل سست گشت آینهٔ سخت روی را
    هر گـه که داشت روی خود اندر برابرش
    هر کو چو من به وصف جمالش خطی نوشت
    شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش
    آب حیوة یافت خضروار بی‌خلاف
    لب تشنه‌ای که می‌طلبد چون سکندرش
    آن را که آبخور می عشق است حاصل است
    بر هر کنار جوی، لب حوض کوثرش
    صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می
    هر کو نوشید*نی عشق در آمد به ساغرش
    آن دلبری که جمله جمال است نعت او
    نام‌آوری‌ست کاسم جمیل است مصدرش
    در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
    هر در که یافت گوش ز لعل سخنورش
    رو مستقیم باش اگر خوض می‌کنی
    در بحر عشق او که صراط است معبرش
    بی‌داروی طبیب غم او بسی بمرد
    بیمار دل که هست امانی مزورش
    هر ذره‌ای که از پی خورشید روی او
    یک شب به روز کرد مهی گشت اخترش
    بر فرق خویش تاج حیوة ابد نهاد
    آن کس که باز یافت به سر نیش خنجرش
    و آن را که نور عشق ازل پیش رو نبود
    ننموده ره به شمع هدایت پیمبرش
    ای دلبری که هر که تو را خواست، وصل تو
    جز در فراق خویش نگردد میسرش
    نبود به هیچ باغ چو تو سرو میوه‌دار
    باغ ار بهشت باشد و رضوان کدیورش
    نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
    آن معدن جمال که هستی تو گوهرش
    فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
    مرده سری بر آورد از خاک محشرش
    در بوتهٔ جحیم گدازند هر که را
    بی سکهٔ غم تو بود جان چون زرش
    پیوستگان عشق تو از خود بریده‌اند
    آن کو خلیل تست چه نسبت به آزرش ...​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۳۱

    ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!
    به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
    به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی
    به ملک عالم معنی نگر ورای حروف
    مدبرات امورند در مصالح خلق
    ستارگان معانیش بر سمای حروف
    عروس معنی او بهر چشم نامحرم
    فرو گذاشته بر روی پرده‌های حروف
    خلیفه‌وار بدیدی امام قرآن را
    لباس خویش سیه کرده از کسای حروف
    ز وجد پاره کنی جامه‌گر برون آید
    برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف
    عزیر قرآن در مصر جامع مصحف
    فراز مسند الفاظ و متکای حروف
    نوشید*نی معنی رخشان چو طلعت یوسف
    نمود از دل جام جهان نمای حروف
    حدیث گنج معانی همی کند با تو
    زبان قرآن، در کام اژدهای حروف
    دل صدف صفتت بر امید در ثواب
    ز بحر قرآن قانع به قطره‌های حروف
    به کام جان برو آب حیوة معنی نوش
    ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف
    مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را
    پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف
    قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا
    نهاده خازن رحمت برو غطای حروف
    عرب اگر چه به گفتار سحر می‌کردند
    از ابتدای الف تا به انتهای حروف،
    حبال دعوی برداشتند چون بفگند
    کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف
    به دوستانش فرستاد نامه‌ای ایزد
    که ره برند به مضمونش از سخای حروف
    پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه
    چنان که حرف الف هست پیشوای حروف
    به آفتاب هدایت مگر توانی دید
    که ذره‌های معانی است در هوای حروف
    اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
    بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،
    به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل
    خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
    بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم
    که ترک علم معانی مکن برای حروف ...​

    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 12:43 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۳۲

    ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!
    رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!
    آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
    اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
    ای از برای بردن گنجینه‌های مور
    چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!
    زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
    جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک
    ای از برای گوی هوا نفس خویش را
    میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
    فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
    اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
    ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
    گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
    در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور
    تن پروری به نان و به آب از برای خاک
    در دور ما از آتش بیداد ظالمان
    چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
    بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
    کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
    آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
    مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
    ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
    خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
    داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
    یک تن درست در همه دارالدوای خاک
    زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
    از خون لبالب است درین دور انای خاک
    در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
    این سروران پست شده زیر پای خاک
    بس خوب را که از پی معنی زشت او
    صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
    ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
    در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
    گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
    زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک
    بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
    ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
    از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی
    با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
    دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
    نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
    بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
    تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
    ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
    کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
    جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
    انس دلت ز خانهٔ وحشت‌فزای خاک
    در صحن این خرابه غباری نصیب تست
    ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
    خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
    کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
    آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
    در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک
    خود شیر شادیی نرساند به کام تو
    این سالخورده مادر اندوه زای خاک
    عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
    آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
    گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
    کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
    آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
    بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
    بی‌عشق مرد را علم همت است پست
    بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک
    ره کی برد به سـ*ـینهٔ عاشق هوای غیر
    خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
    تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
    کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک
    و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
    فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
    حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
    قومی که چون منید هلموا صلای خاک
    گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
    کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
    ای قادری که جمله عیال تواند خلق
    از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
    از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
    در سایهٔ عنایت تو ذره‌های خاک
    تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار
    ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
    از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
    ناورد محنت است درین تنگنای خاک
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۳۳

    سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ
    که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ
    چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای
    چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ
    اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم
    به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ
    عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من
    به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ
    کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت
    چو صیرفی‌ست که با زر کند برابر سنگ
    تو همچو آب لطیفی از آن همی داری
    مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ
    چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک
    رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ
    کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه
    اولاغ عمر سقط می‌شود بهر فرسنگ
    پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم
    به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ
    دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد
    چرا ز مرکز خود می‌کنی فروتر سنگ
    مرا به چنگ جفا می‌زنی و می‌گویی
    که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ
    ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش
    که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ
    بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند
    که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ
    نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل
    نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ
    ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد
    ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ
    نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل
    نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ
    بنای کعبهٔ مهرت چو می‌نهاد دلم
    به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ
    مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت
    فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ
    حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر
    رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ
    ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک
    در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ ...
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا