شعر اشعار عبید زاکانی

  • شروع کننده موضوع zohreh77
  • بازدیدها 6,833
  • پاسخ ها 302
  • تاریخ شروع

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
دوش عقلم هـ*ـوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد
شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم میسوخت
دود سودای توام قصد سویدا میکرد
نه کسی حال من سوخته دل می‌پرسید
نه کسی درد من خسته مداوا میکرد
پیش سلطان خیال تو مرا غم میکشت
خدمتش تن زده از دور تماشا میکرد
دست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد
هردم از غصهٔ هجران تو میمرد عبید
باز امید وصال تواش احیا میکرد
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود
    ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود
    برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان
    و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود
    دیده‌ام دریای خونست و من اندر حیرتم
    تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود
    گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل
    عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود
    جان ز من میخواست لعلش در بهای بـ..وسـ..ـه‌ای
    بی‌تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود
    دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت
    هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود
    گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار
    کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
    تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد
    در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد
    در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد
    گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
    ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد
    شوریدگان ما را در بند زر نبینی
    دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد
    در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند
    در تکیه‌ای که مائیم غیر از صفا نباشد
    از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم
    تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد
    با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید
    بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد
    هرکس بهر گروهی دارد امید چیزی
    ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد
    همچون عبید ما را در یوزه عار ناید
    در مذهب قلندر عارف گدا نباشد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
    میکند خاطر شوریده تمنای دگر
    هـ*ـوس سروقدی گرد دلم میگردد
    که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
    دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
    گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
    گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
    نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
    چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
    «سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    مرا دلیست گرفتار خطهٔ شیراز
    ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز
    خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق
    طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز
    گهی به کوی خرابات با مغان همدم
    گهی معاشر و گـه رند و گاه شاهدباز
    همیشه بر در میخانه میکند مسکن
    مدام بر سر میخانه میکند پرواز
    به روی لاله رخانش گمانهای نکو
    به زلف سرو قدانش امیدهای دراز
    شده برابر چشمش همیشه گوشه‌نشین
    مدام در خم محراب ابروئی به نماز
    امیدوار چنانم که آن خجسته دیار
    به فر دولت سلطان اویس بینم باز
    معز دولت و دین تاجبخش ملک ستان
    خدایگان جهان پادشاه بنده نواز
    عبید وار هر آنکس که هست در عالم
    دعای دولت او میکند به صدق و نیاز
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    چمن دل بردن آیین میکند باز
    جهان را لاله رنگین میکند باز
    نسیم خوش نفس با غنچه هر دم
    حدیث نافهٔ چین میکند باز
    شکوفه هر زری کاورد بر دست
    نثار پای نسرین میکند باز
    گشاده چشم خواب آلود نرگس
    تماشای ریاحین میکند باز
    زمین از ابر احسان می‌پذیرد
    هوا را سبزه تحسین میکند باز
    عبید از دولت خسرو در این فصل
    بنای خوشـی‌ شیرین میکند باز
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز
    آخر نشد میانهٔ ما ماجری هنوز
    ما خستگان در آتش شوقش بسوختیم
    وان شوخ دیده سیر نگشت از جفا هنوز
    بعد از هزار درد که بر جان ما نهاد
    رحمت نکرد بر دل مسکین ما هنوز
    از کوی دوست بیخود و سرگشته میرویم
    دل خسته بازمانده و چشم از قفا هنوز
    بوسیست خونبهای من و لعل او مرا
    صد بار کشت و می‌ندهد خونبها هنوز
    دل در شکنج طرهٔ پر پیچ و تاب او
    مانده است در کشاکش دام بلا هنوز
    مسکین عبید در غم عشقش ز جان و دل
    بیگانه گشت و یار نشد آشنا هنوز
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
    صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
    محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
    مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
    در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
    دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
    خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
    یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
    بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
    سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
    از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
    بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش
    درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش
    از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
    آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش
    نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
    خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
    یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق
    در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش
    از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم
    منت پذیرم از مژهٔ سیل‌بار خویش
    دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار
    عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش
    خوشا کسیکه کند خوشـی‌ با نگاری خوش
    کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار
    کنون گـه هست به هر گوشه‌ای کناری خوش
    گرت به دست فتد دامنی که مقصود است
    بگیر دامنی کوهی و لاله‌زاری خوش
    بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن
    به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش
    به رغم مدعیان در فراق او هرکس
    به پرسدم که خوشی گویمش که آری خوش
    مرا ز صحبت یاری گریز ممکن نیست
    هزار جان عزیزم فدای یاری خوش
    دل عبید نگردد شکار غم پس از این
    گرش به دام افتد چنان نگاری خوش
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,547
    بالا