شعر دفتر اشعار هلالی جغتایی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,162
  • پاسخ ها 322
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242


قد تو عمر درازیت و سرو گلشن ناز

بیا و سایه فگن بر سرم چو عمر دراز

ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر

تو آمدی و نظر میکنم به روی تو باز

چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست

بیا که پیش تو، روشن کنم به سوز و گداز

ز آسمان و زمین فارغیم در ره عشق

درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟

به روی زرد هلالی ز روی ناز مبین

که از جهان به تو آورده است روی نیاز

 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    یار من، وه! که مرا بار نداد هرگز

    قدر یاران وفادار نداد هرگز

    خوش طبیبیست مسیحا دم و جانبخش ولی

    چارهٔ عاشق و بیمار نداد هرگز

    دردمندی، که چو من تلخی هجران نچشید

    لـ*ـذت شربت دیدار نداد هرگز

    ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی تو را

    هیچ کس قیمت و مقدار نداد هرگز

    تا رخت هست کسی طرف گل بیند؟

    مگر آن کس که گل از خار نداند هرگز

    درد خود با تو چه گویم؟ که دل نازک تو

    حال دلهای گرفتار نداند هرگز

    از هلالی مطلب هوش، که آن مـسـ*ـت خراب

    شیوهٔ مردم هشیار نداند هرگز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از آن چه سود که نوروز شد جهان افروز؟

    که بی تو روز و شب ما برابرست امروز

    اگر به قصد دلم سوی تیغ دست بری

    به پای خویشتن آید، چو مرغ دستآموز

    دلم به ذوق شکرخندهٔ تو پرخون شد

    کجاست غمزهٔ خونریز و ناوک دلدوز؟

    به دفع لشکر غم صد سپه برانگیزم

    ولی چه سود؟ که بختم نمیشود پیروز

    به گریه گفتمش: ای مه، به عاشقان میساز

    به خنده گفت: هلالی، به داغ ما میسوز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    برخیز طبیبا که دلآزردهام امروز

    بگذار مرا، کز غم او مردهام امروز

    چون برگ خزان چهرهٔ من زرد شد از غم

    کو آن گل سیراب؟ که پژمردهام امروز

    چون گوشهٔ دامان من از خون شده رنگین

    هر گوشه که دامان خود افشردهام امروز

    امروز مرا چون فلک آورد به افغان

    من نیز فغان را به فلک بردهام امروز

    ای قبلهٔ مقصود، ز من روی مگردان

    کز هر دو جهان رو به تو آوردهام امروز

    بگذار، هلالی، که به صد درد نالم

    کز جور فلک تیر جفا خوردهام امروز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز

    وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز

    یک نظر دیدیم دیدارت و زان عمری گذشت

    دیدها بر هم نمیآید ز حیرانی هنوز

    چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟

    جانب ما یک نظر ناکرده پنهانی هنوز

    در صف طاعت نشستم، روی دل سوی بتان

    کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز

    پیش ازین، روزی هلالی ترک خوبان کرده بود

    میکند خود را ملامت از پشیمانی هنوز

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    عید شد، هر گوشه، خلقی ماه نو دارد هـ*ـوس

    گوشهٔ ابرو نمودی، ماه ما اینست و بس

    هست فردا عید و هر کس ماه نو دارد هـ*ـوس

    عید ما روی تو و ماه نو ابروی تو بس

    میروی خندان و میگویی مبارک باد عید!

    همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس

    در غمت گر جان به دشواری دهم وعذور دار

    زان که دل تنگست و آسان بر نمیآید نفس

    یار رفت ای دل چه سود از نالهٔ شبگیر تو؟

    صاحب محمل فراقت دارد از بانگ جرس

    ناله میکردم، سگ کویت به فریادم رسید

    من سگ کویی کز آنجا آید این فریادرس

    پیش رخسار تو دل در سـ*ـینه دارد اضطراب

    همچو آن مرغی، که باشد موسم گل در قفس

    گر دل و جان هلالی ز آتش غم سوخت سوخت

    بر سر کوی تو گو: هرگز مباش این خار و خس
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    کار من از جملهٔ عالم همین عشقست و بس

    عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس

    پادشاه هل دردم بر سر میدان عشق

    من میان خیل فتنه و خیل بلا از پیش و پس

    دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست

    وه! که جایی رفتهام کان جا ندارم دسترس

    در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او

    یک دل و چندین تمنا، یک سر و چندین هـ*ـوس

    آرزو دارم که پیشت جان دهم، بهر خدا

    یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس

    این چنین برقی که از نعل سمندت میجهد

    بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس

    زار مینالد هلالی بی تو در کنج فراق

    همچو آن بلبل که مینالد به زندان قفس


     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    کام از آن لب مشکل و ما را غم کامست و بس

    کار ناکامان همین اندیشهٔ خامست و بس

    با همه کس زان لب جانبخش میگویی سخن

    آنچه از لعلت نصیب ماست دشنامست و بس

    هر سهی سروی لباس ناز را شایسته نیست

    این قبا بر قد آن سرو گلاندامست و بس

    مـسـ*ـت عشقم روز و شب، ناخورده می، نادیده کام

    خلق پندارند مـسـ*ـتی از می و جامست و بس

    ننگ میآید هلالی خلق را از نام من

    گوییا ننگ همه عالم درین نامست و بس
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یار من با دگران یار شد افسوس افسوس!

    رفت و همصحبت اغیار شد، افسوس افسوس!

    سالها عهد وفا بست ولی آخر کار

    عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!

    آن که چون روز شب عیشم ازو روشن بود

    رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!

    آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل

    قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!

    گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی

    عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!

    آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم

    ناگه از دست به یک بار شد، افسوس افسوس!

    مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل

    عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    زاهد به کنج صومعه می نوش و مـسـ*ـت باش

    یعنی که دوزخی شدی، آتشپرست باش

    ای سرو، اعتدال قدش نیست چون تو را

    خواهی بلند جلوه نما، خواه پست باش

    در خون نشستهایم به خون ریز بر مخیز

    بنشین دمی و همدم اهل نشست باش

    ای دل سری ز عالم آزادگی بر آر

    یعنی به قصد عشق کسی پایبست باش

    مگشا زبان طعنه هلالی به عیب کس

    ما را چه کار؟ گو دگری هرچه هست باش!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا