شعر اشعار حکیم نزاری

  • شروع کننده موضوع ^Venus^
  • بازدیدها 2,340
  • پاسخ ها 100
  • تاریخ شروع

^Venus^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/05
ارسالی ها
1,650
امتیاز واکنش
2,303
امتیاز
426
محل سکونت
به تو چه؟
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا

از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا

یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره

زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا

باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص

کو مشفقی که شقه به هم بر درد مرا

ساقی مگر به مصقله جام غم زده ای

زنگار زهد خشک ز دل بسترد مرا

زیرِ گِل از عظام رمیم آید الغیاث

بالای خاک بر سر اگر بگذرد مرا

بی احتراق آتشِ می از دبور دی

خون در عروق هم چو جگر بفسرد مرا

آه از ندامت آه که حرمان روزگار

هر شب هزار بار به جان آورد مرا

هرگز گمان که برد که صیّاد اعتبار

بر راه توبه دام بلا گسترد مرا

بر دست او ز توبه کنم توبۀ نصوح

این بار اگر پیاده به قاضی برد مرا

بر من زبان دراز شوند اهل اعتراض

گر محتسب به چشم رضا بنگرد مرا

آخر نزاریا نکنی با خود این قیاس

کآخر زمانه به هر چه می پرورد مرا

وقعت چو بشکنند نگویی که بعد از این

دیگر کس دگر به کسی نشمرد مرا
 
  • پیشنهادات
  • ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را

    که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را

    نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم

    درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را

    نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را

    نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را

    خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم

    هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را

    چه حاصل از منِ بی دل ز بی مهری و بی خویشی

    چو عشق از دست نگذارد زمامِ اختیارم را

    نماز شام وامانم به سرخی چون شفق ماند

    که تا سر پر کند چشمم ز خون دل کنارم را

    نه خوابم باز می گیرد نه روزم یار می باشد

    دریغا گر کسی از من خبر کردی نگارم را

    نزاری گر به صد زاری بمیرد در هوای تو

    چه دولت بیش از این باشد سعادت باد یارم را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا

    به پای حادثه افکند روزگار مرا

    گر آشکار کند آب دیده راز دلم

    میان آتش سوزان چه اختیار مرا

    چنان نکرد کمند بلای عشقم صید

    که قید عقل کند بعد از این شکار مرا

    می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست

    که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا

    زمانه را چه حسد بود در میانه ز من

    که کنار تو افکند بر کنار مرا

    من از تو هیچ دگر جز همین نمی خواهم

    مباش بی من و بی خویشتن مدار مرا

    تویی مرادِ من از کاینات و موجودات

    به هر چه غیر تو باشد چه کار مرا

    موکّلان خیالت نمی هلند دمی

    که بی وجود تو جایی بود قرار مرا

    دلی پر آتش و چشمی پر آب خواهم رفت

    شهیدم ار بکشد دردِ انتظار مرا

    به شفقت تو نزاری امیدها دارد

    روا مدار چنین نا امیدوار مرا
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    با یادِ دوستان ندهد هیچ کس مرا

    بی یادِ دوستان نرود یک نفس مرا

    مشتاقِ دوستانم تا می رود نفس

    هرگز ز سر برون نرود این هـ*ـوس مرا

    لبّیکِ دوست می زنم و مـسـ*ـت می دوم

    گو خواه محتسب زن و خواهی عسس مرا

    حاجت به تیغ نیست بگویید با رقیب

    یک غمزه زان دو چشم پرآشوب بس مرا

    با شاه گو بگوی که با دوستان دمی

    خوش تر ز تخت گاه تو آید حرس مرا

    برمن به جز ولی همه ملک ار شوند خصم

    گو پوست در کشند زسر چون عدس مرا

    من در قیامتم ز رقیبانِ کویِ دوست

    حاجت به حشر نیست دگر زین سپس مرا

    سیلی چنین که می رود از دیده در کنار

    معذورم ار به چشم در آید ارس مرا

    تا وارهاندم ز نزاری دریغ اگر

    بودی به توبه کردن دل دسترس مرا
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را

    به موسمی که صبا تازه می کند جان را

    میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست

    نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را

    قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی

    که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را

    به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است

    بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را

    فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب

    وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را

    خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ

    بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را

    خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست

    میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را

    زوال دور مبیناد مجلسی که دروست

    بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را

    نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا

    عجب مدار که دفعی معیّن است آن را

    سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند

    چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    می بیارید و به می تازه کنید ایمان را

    غم جنّات و جهنم نبود رندان را

    ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی

    که در آن کوی مجالی نبود رضوان را

    عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست

    با چنین قوم که ماییم چه کارایشان را

    راز مگشا و گر چاره نباشد این عهد

    با کسی بند که باطل نکند پیمان را

    هر چه درباره من گفت به جای خود بود

    من ملامت نکنم معترض نادان را

    ره به مجنون نبرد عاقل تدبیر اندیش

    خبر از عالم انسان نبود حیوان را

    هر که راه از حیوانی سوی انسانی یافت

    بشنیده ست و بدانست که جان جانان را

    همه دشواری وآسانی دل چندان است

    که بدانست که موقوف که دارد جان را

    مصلحت بین و به هم برزده لفظی است خلنج

    کد خدایی نرسد بی سرو بی سامان را

    ما نترسیم ز تهدید و وعید دشمن

    دوست گر سر برود رد نکند فرمان را

    گر چو من رانده یی قربت این حضرت یافت

    نظر شاه جهان است که داند آن را

    گر گدایی چو نزاری نبود ور باشد

    هیچ نقصان نکند مملکت سلطان را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    زمانه باز جوان کرد پیرزالِ جهان را

    بیار می که حیات از می است پیرو جوان را

    مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان

    که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را

    ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین

    به چشم تجربه اعجوبهٔ زمین و زمان را

    به چشم بر سرِ گل می کند نثار لآلی

    صباح از آن صدفِ غنچه باز کرد دهان را

    شکیب چند کند بلبل اختیار ندارد

    اگر ز بی خبری فاش کرد رازِ نهان را

    به باغبان که رساند سلامِ من که اجازت

    نمی دهی که تفرّج کنند سرو روان را

    دل ضعیف من از هول بانگ رعد بترسد

    بیار و بر سر من کش سبک نوشید*نی گران را

    حکیم می کده از بهر اعتبار اطبّا

    به جام باده مداوا کند چنین خفقان را

    ز دست حور وشی حالیا به نقد خوش آید

    می و مشاهده ما را و نسیه اهل جنان را

    ز تیر طعنه چه ترسم چرا سجود نیارم

    کشیده تا بنِ گوش ابروانِ هم چو کمان را

    من التفات ندارم به اعتراضِ مقلّد

    که اعتبار نباشد مزخرفاتِ چنان را

    نزاریا سر دار آمده ست افسر مردان

    اگر نداری ای سر نگاه دار زبان را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    چه شود گر بپذیری من تر دامن را

    خشک مغزی ، خرفی ، ساده دلی چون من را

    جان دریغ از تو ندارم اگرم راه دهی

    چه محل در صف عشاق نهد دل تن را

    هم دل ماست که بر ما به ستم می گرید

    مثل این است که هم آهن شکند آهن را

    با من ای یار اگر یار منی یاری کن

    نه چو یاری که همه زخم زند هاون را

    مردمان در حق من هر چه بتر می گویند

    چه کنم پیش گرفتم به قفا گردن را

    دوست داند که مرا با که سر و کار افتاد

    سرِّ روح الله بس مریم آبستن را

    من که ام کز تو سخن گویم و از قصّه ی خویش

    راستی لافِ فصاحت نرسد الکن را

    با رقیبان شده بر بوی توام هم خانه

    هیچ کس دوست نبوده ست چنین دشمن را

    کو نسیمی ز عرق چین تو تا بنماید

    یوسف باد صبا مژده ی پیراهن را

    ساقیا دیر مکن زود بده ساغرِ می

    گر گرفته ست سرش خشت بر افکن دَن را

    تازه رو باش و مینداز گره بر ابرو

    به کدورت نتوان خورد می روشن را

    از مجاریِ دماغم نرود دود بخور

    مگر از آتش می بر فکنی روزن را

    خویش را از نفس سوخته دل دار نگاه

    که به یک آه بسوزند دو صد خرمن را

    آیه ی خلّصه الله به که آمد دانی

    به تهمتن که برآورد ز چه بیژن را

    شد نزاری ز خیال تو چو سوزن باریک

    چه خیال است که بگداخت چنین سوزن را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    به کام دل بدیدم خویشتن را

    گرفتم در بر آن سیمین بدن را

    به دستم داد زلفی کز نسیمش

    جگر خون گردد آهوی ختن را

    ببوسیدم بنا گوشی که عکسش

    طراوت داد برگ نسترن را

    صنوبر قامتی کز رشک ساقش

    به گِل درماند پا سرو چمن را

    نه در پهلو که در چشمش نشاند

    اگر چون گل دهد خاری سمن را

    جهانی در شکر گیرد هرآن گـه

    که همچون پسته بگشاید دهن را

    چو بنماید سر دندان به خنده

    بریزد آبرو درِّ عدن را

    ز بویش زنده وا باشد نزاری

    به خاکش گر فرستد پیرهن را

    اگر بر تربتش روزی نهد دست

    بدرّد بر خود از رقّت کفن را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    طاقت بار ملامت نبود گردون را

    وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را

    من دل سوخته با این همه خامان چه کنم

    نافه را بوی بود نی جگر پر خون را

    ماه تا روی مبارک به کسی بنماید

    بخت مسعود بباید نظر میمون را

    هر که دیده ست ملامت نکند بر چو منی

    بنده بودن حرکت های چنان موزون را

    دانه ی اشک مرا بر سر کویش چه محل

    پیش او قدر نباشد گهر مکنون را

    ای که بیگانه ای از عشق مکن گستاخی

    آشنا ناشده چون عبره کنی جیحون را

    دل مجنون مرا هیچ مداوا نکند

    گر خدا بار دگر جان دهد افلاطون را

    من ندانم که رقیب از چه معذّب دارد

    عاشق خسته دل از شهر شده بیرون را

    زاهدی عیب نزاری به تعصب می کرد

    که بباید چو سگان سوختن آن ملعون را

    عاشقی گفت چه می خواهی از آن بیچاره

    او خود آهنگ سفر کرده بود اکنون را

    عاقلان این سخن آخر نشنودند هنوز

    که خردمند نصیحت نکند مجنون را
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا