شعر اشعار سیف فرغانی

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 7,442
  • پاسخ ها 188
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
غزل شماره ۶۱


آنچه ز تست حال من گفت نمیتوانمش
چون تو بمن نمیرسی من به تو چون رسانمش
هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند
هر چه به من رسد ز تو دولت خویشن دانمش
زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو
گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش
زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش
رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش
ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو
اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش
تیر که از کمان تو در طرفی روان شود
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش
مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد
خون دلی که همچو اشک از مژه میچکانمش
دل به تو دادهام ولی باز درین ترددم
تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش
سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا
«دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش»
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۲


    چو شد به خنده شکر بار پستهٔ دهنش
    شد آب لطف روان از لب چه ذقنش
    از آنش آب دهن چون جلاب شیرین است
    که هست همچو شکر مغز پستهٔ دهنش
    گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش
    کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش
    کمان ابروی او تیر غمزهای نزند
    که دل نگیرد همچون هدف به خویشتنش
    بر آفتاب کجا سایه افگند هرگز
    مهی که مطلع حسن است جیب پیرهنش
    برهنه گر شود آب روان جان بینی
    چو در پیاله نوشید*نی از قرابهٔ بدنش
    چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود
    به زیر موی چو شعر سیه، حریر تنش
    به زیر هر شکنش عنبر است خرواری
    که باربند عبیر است زلف چون رسنش
    میان آتش شوقند و آب دیده هنوز
    به زیر خاک شهیدان سوخته کفنش
    مرا که در طلبش خضروار میگشتم
    چو آب حیوان ناگاه بود یافتنش
    کجا رسم ز لب او به بوسهای چو دمی
    «رها نمیکند ایام در کنار منش»​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۳


    چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
    ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
    از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
    دست در آغـ*ـوش او بیزحمت پیراهنش
    دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
    گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش
    نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت
    حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
    راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
    گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
    ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
    افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
    وصل و هجر دوست میکوشند هر یک تا کنند
    دست او در گردنم یا خون من در گردنش
    با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
    یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
    دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
    آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
    گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
    ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش
    سیف فرغانی بدو نامه نمییارد نوشت
    ای صبا هر صبحدم میبر سلامی از منش​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۴


    من ز عشق تو رستم از غم خویش
    ور بمیرم گرفتهام کم خویش
    در درون خراب من بنگر
    لمن الملک بشنو از غم خویش
    زیر ابروت ماه رخسارت
    بدر دارد هلال در خم خویش
    کای تو در کار دیگران همه چشم
    نیک بنگر به کار درهم خویش
    بیمن ار زنده ای به جان و به طبع
    تا نمیری بدار ماتم خویش
    ور سلیمان دیو خود باشی
    ای تو سلطان ملک عالم خویش،
    همچو انگشت خود یدالله را
    یابی اندر میان خاتم خویش
    شمع ارواح مرده را چو مسیح
    زنده میکن چو آتش از دم خویش
    همت اندر طلب مقدم دار
    میرو اندر پی مقدم خویش
    هر دم اندر سفر همی کن شاد
    عالمی را به فر مقدم خویش
    گر دلی خسته یابی از غم عشق
    رو از آن خسته جوی مرهم خویش
    دوست را گرنهای تو نامحرم
    سر عشقش مگو به محرم خویش
    سیف فرغانی اندرین پرده
    هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش​

    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:5 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۵


    دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
    اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
    چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
    دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق
    خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده
    ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
    چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی
    که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
    تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی
    که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
    گرت دل است که سرمایهدار وصل شوی
    ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق
    چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم
    همیشه کور بود مرد بیبصارت عشق
    ورای عشق خرابی است تا سرت نرود
    برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
    غلاموار همی کن ایاز را خدمت
    که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
    شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین
    چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
    دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی
    تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۶


    مرا که در تن بیقوت است جانی خشک
    ز عشق دیدهٔ تر دارم و دهانی خشک
    تو را به مثل من ای دوست میل چون باشد
    که حاصلم همه چشمی تر است و جانی خشک
    ز چشم بر رخم از عشق آن دو لالهٔ تر
    مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
    درو ز سیل بلایی بترس اگر یابی
    ز آب دیدهٔ من بر زمین مکانی خشک
    اگر لب و دهن من به بـ..وسـ..ـه تر نکنی
    بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
    بر توانگر و درویش شکر کم گوید
    گدا چو از در حاتم رود به نانی خشک
    به آب لطف تو نانم چو تر نشد کردم
    همایوار قناعت به استخوانی خشک
    ز خون دیده و سوز جگر چو مرغابی
    منم به دام زمانی تر و زمانی خشک
    ز سوز عشق رخ زرد و اشک رنگینم
    بسان آبی تر دان و ناردانی خشک
    سحابوار به اشکی کنم جهانی تر
    چو آفتاب به تابی کنم جهانی خشک
    ز آه گرمم در چشمهٔ دهان آبی
    نماند تا به زبان تر کنم لبانی خشک
    مرا به وصل خود ای میوهٔ دل آبی ده
    از آنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
    میان زمرهٔ عشاق سیف فرغانی
    چو بر کنارهٔ بام است ناودانی خشک​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۷

    هلال حسن به عهد رخ تو یافت کمال
    که هم جمال جهانی و هم جهان جمال
    ز روی پرده برافگن که خلق را عید است
    هلال ابروی تو همچو غرهٔ شوال
    محیط لطف چو دریا مدام در موج است
    میان دایرهٔ روی تو ز نقطهٔ خال
    رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند
    که بر رخ گل سرخ است روی لالهٔ آل
    ز نور چهرهٔ تو پرتوی مه و خورشید
    ز قوس ابروی تو گوشهای کمان هلال
    به پیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ
    به روشنی اگر آیینه باشد آب زلال
    ز خرقهها بدر آیند چون کند تاثیر
    نوشید*نی عشق تو در صوفیان صاحب حال
    به وصف آن دهن و لب کجا بود قدرت
    مرا که لکنت عجز است در زبان مقال
    گدای کوی توام کی بود چو من درویش
    به نزد چون تو توانگر عزیز همچون مال
    ز شاخ بید کجا بادزن کند سلطان
    وگرچه مروحه گردان ترک اوست شمال
    چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن
    به قطرهای دو که لب خشک ماندهام چو سفال
    رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی
    چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال
    بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم
    «جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۸


    دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل
    نام تو آرام جان درد تو درمان دل
    من به تو اولی که تو آن منی آن من
    دل به تو لایق که تو آن دلی آن دل
    عشق ستمکار تو رفته به پیکار جان
    شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل
    تر کنم از آب چشم روی چونان خشک را
    چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل
    بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید
    تا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل
    انده دنیا نداد دامن جانم ز دست
    تا غم تو برنکرد سر ز گریبان دل
    عشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کرد
    سر به فلک برکشید سنجق سلطان دل
    روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند
    کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل
    تا برهاند مرا ز انده من سالهاست
    تا غم تو میکشد تنگی زندان دل
    از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد
    گوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۹


    ای ز زلفت حلقهای بر پای دل
    گر درین حلقه نباشد وای دل
    هر که را سودای تو در سر بود
    در دوکونش مینگنجد پای دل
    غرقهٔ گرداب حیرت از تو شد
    کشتی اندیشه در دریای دل
    آن سعادت کو که بتوانیم گفت
    با تو ای شادی جان غمهای دل
    نه دلم را در غمت پروای من
    نه مرا در عشق تو پروای دل
    رفته همچون آب در اجزای خاک
    آتش عشق تو در اجزای دل
    چون غمت را غیر دل جایی نبود
    هست دل جای غم و غم جای دل
    هر دو عالم چیست نزد عارفان
    ذرهای گم گشته در صحرای دل
    سیف فرغانی چو حلقه بستهدار
    جان خود پیوسته بر درهای دل​

    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:4 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۷۰


    تنی داری بسان خرمن گل
    عرق از وی روان چون روغن گل
    صبا از رشک اندام چو آبت
    فگنده آتش اندر خرمن گل
    چمن از خجلت روی چو ماهت
    شکسته چون بنفشه گردن گل
    گر از رویت بهار آگاه باشد
    پشیمان گردد از آوردن گل
    به سیل تیره ابر نوبهاری
    بریزد آب روی روشن گل
    غم تو در گریبان دل من
    چو خار آویخته در دامن گل
    منم ا زخوردن غمهای تو شاد
    چو زنبور عسل از خوردن گل
    اگر از خاک کویت بو بگیرد
    قبای غنچه و پیراهن گل
    چو در برگ از خزان زردی فزاید
    ز روح نامیه اندر تن گل
    مها از سیف فرغانی میازار
    نخواهد عندلیب آزردن گل
    گلت را همچو بلبل دوستدارست
    جعل باشد نه بلبل دشمن گل​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا