شعر اشعار جامی

  • شروع کننده موضوع *فریال*
  • بازدیدها 2,081
  • پاسخ ها 53
  • تاریخ شروع

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304

بخش ۸ - در خواب دیدن زلیخا، یوسف را


شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاطافزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
سگان را طوق گشته حلقهٔ دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ستاده از دهل کوبی دهلکوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده موذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شبمردگان طی
زلیخا آن به ل*ب.ه*ا شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورتبین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
درآمد ناگهاش از در جوانی
چه میگویم جوانی نی، که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
کشیدهقامتی چون تازهشمشاد
به آزادی، غلاماش سرو آزاد
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمای دید از حد بشر دور
ندیده از پری، نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یکدل نی، به صد دل
ز رویش آتشی در سـ*ـینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
بنامیزد! چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست واندر معنی افزود
از آن معنی اگر آگاه بودی،
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه دربند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304

    بخش ۹ - بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران


    سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
    خروس صبحگاه آواز برداشت
    سمن از آب شبنم روی خود شست
    بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
    زلیخا همچنان در خواب نوشین
    دلش را روی در مهراب دوشین
    نبود آن خواب خوش، بیهوشیای بود
    ز سودای شباش مدهوشیای بود
    کنیزان روی بر پایش نهادند
    پرستاران به دستش بـ..وسـ..ـه دادند
    نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد
    خمارآلوده چشم از خواب بگشاد
    گریبان، مطلع خورشید و مه کرد
    ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد
    ندید از گلرخ دوشین نشانی
    چو غنچه شد فرو در خود زمانی
    بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
    گریبان همچو گل بر تن زند چاک
    ولی شرم از کسان بگرفت دستش
    به دامان صبوری پای بستاش
    فرو میخورد چون غنچه به دل خون
    نمیداد از درون یک شمه بیرون
    دهانش با رفیقان در شکرخند
    دلش چون نیشکر در صد گره، بند
    زبانش با حریفان در فسانه
    به دل از داغ عشقاش صد زبانه
    نظر بر صورت اغیار میداشت
    ولی پیوسته دل با یار میداشت
    دلی کز عشق در دام نهنگ است
    ز جست و جوی کاماش، پای لنگ است
    برون از یار خود کامی ندارد
    درونش با کس آرامی ندارد
    اگر گوید سخن، با یار گوید
    وگر جوید مراد، از یار جوید
    هزاران بار جانش بر لب آمد
    که تا آن روز محنت را شب آمد
    شب آمد سازگار عشقبازان
    شب آمد رازدار عشقبازان
    چو شب شد روی در دیوار غم کرد
    به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
    ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت
    به زیر و بم فغان و آه برداشت
    که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟
    که از تو دارم این گوهرفشانی
    دلم بردی و نام خود نگفتی
    نشانی از مقام خود نگفتی
    نمیدانم که نامت از که پرسم
    کجا آیم مقامت از که پرسم
    اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟
    وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟
    مبادا هیچ کس چون من گرفتار!
    که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
    کنون دارم من در خواب مانده
    دلی از آتشت در تاب مانده
    گلی بودم ز گلزار جوانی
    تر و تازه چو آب زندگانی
    به یک عشـ*ـوه مرا بر باد دادی
    هزارم خار در بستر نهادی»
    همه شب تا سحرگه کارش این بود
    شکایت با خیال یارش این بود
    چو شب بگذشت، دفع هر گمان را
    بشست از گریه چشم خونفشان را
    به بالین رونق از گلبرگ تر داد
    به بستر جان ز سرو سیمبر داد
    شب و روزش بدین آیین گذشتی
    سر مویی ازین آیین نگشتی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304


    بخش ۱۰ - پرسیدن دایه از حال زلیخا


    خوش است از بخردان این نکته گفتن
    که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!
    اگر بر مشک گردد پرده صد توی
    کند غمازی از صد پردهاش بوی
    زلیخا عشق را پوشیده میداشت
    به سـ*ـینه تخم غم پوشیده میکاشت
    ولی سر میزد آن هر دم ز جایی
    همی کرد از درون نشو و نمایی
    گهی از گریه چشمش آب میریخت
    به جای آب خون ناب میریخت
    به هر قطره که از مژگان گشادی
    نهانی راز او بر رو فتادی
    گهی از آتش دل آه میکرد
    به گردون دود آهش راه میکرد
    بدانستی همه کز هیچ باغی
    نروید لالهای خالی ز داغی
    کنیزان این نشانیها چو دیدند
    خط آشفتگی بر وی کشیدند
    ولی روشن نشد کن را سبب چیست
    قضاجنبان آن حال عجب کیست
    همی بست از گمان هر کس خیالی
    همی کردند با هم قیل و قالی
    ولی سر دلش ظاهر نمیشد
    سخن بر هیچ چیز آخر نمیشد
    از آن جمله، فسونگردایهای داشت
    که از افسونگری سرمایهای داشت
    به راه عاشقی کار آزموده
    گهی عاشق گهی معشوق بوده
    به هم وصلتده معشوق و عاشق
    موافقساز یار ناموافق
    شبی آمد زمین بوسید پیشش
    به یاد آورد خدمتهای خویشاش
    بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!
    به خاری از تو گلرویان مباهی!
    دلت خرم لبت پر خنده بادا!
    ز فرت بخت ما فرخنده بادا!
    چنین آشفته و در هم چرایی؟
    چنین با درد و غم همدم چرایی؟
    یقین دانم که زد ماهی تو را راه
    بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!
    اگر بر آسمان باشد فرشته
    ز نور قدسیان ذاتش سرشته
    به تسبیح و دعا خوانم چناناش
    که آرم بر زمین از آسماناش
    وگر باشد پری در کوه و بیشه
    عزایم خوانیام کارست و پیشه
    به تسخیرش عزیمتها بخوانم
    کنم در شیشه و پیشت نشانم
    وگر باشد ز جنس آدمیزاد
    بزودی سازم از وی خاطرت شاد»
    زلیخا چون بدید آن مهربانی
    فسون پردازی و افسانهخوانی،
    ندید از راست گفتن هیچ چاره
    گرفت از گریه مه را در ستاره
    که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست
    در آن گنج، ناپیدا کلیدست
    چه گویم با تو از مرغی نشانه
    که با عنقا بود هم آشیانه
    ز عنقا هست نامی پیش مردم
    ز مرغ من بود آن نام هم گم
    چه شیرین است خوشـی‌ تلخکامی
    که میداند ز کام خویش نامی
    ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش
    کند باری زبان شیرین ز نامش»
    زبان بگشاد آنگه پیش دایه
    ز همرازی بلندش ساخت پایه
    به خواب خویشتن بیداریاش داد
    به بیهوشی خود هشیاریاش داد
    چو دایه حرفی از تومار او خواند
    ز چارهسازیاش حیران فروماند
    بلی این حرف، نقش هر خیال است
    که: نادانسته از جستن محال است!
    نیارست از دلش چون بند بگشاد
    به اصلاحاش زبان پند بگشاد
    نخستین گفت کاینها کار دیوست
    همیشه کار دیوان مکر و ریوست
    به مردم صورت زیبا نمایند
    که تا بر وی در سودا گشایند
    زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا
    که بنماید چنان شکل دلارا؟
    تنی کز شور و شر باشد سرشته
    معاذ الله کز او زاید فرشته»
    دگر گفتا که: «این خوابیست ناراست
    که کج با کج گراید، راست با راست»
    دگر گفتا که: «هستی دانشاندیش
    برون کن این محال از خاطر خویش!»
    بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،
    کی این بار گران دادی شکستام؟
    مرا تدبیر کار از دست رفتهست
    عنان اختیار از دست رفتهست
    مرا نقشی نشسته در دل تنگ
    که بس محکمترست از نقش در سنگ»
    چو دایه دیدش اندر عشق، محکم
    فروبست از نصیحت گوییاش دم
    نهانی رفت و حالش با پدر گفت
    پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
    ولی چون بود عاجز دست تدبیر
    حوالت کرد کارش را به تقدیر
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۱۱ - خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم


    خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
    ز کار عالماش غافل کند عشق
    در او رخشنده برقی برفروزد
    که صبر و هوش را خرمن بسوزد
    زلیخا همچو مه میکاست سالی
    پس از سالی که شد بدرش هلالی،
    هلالآسا شبی پشت خمیده
    نشسته در شفق از خون دیده
    همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟
    رساندی آفتابم را به زردی
    به دست سرکشی دادی عنانم
    کزو جز سرکشی چیزی ندانم
    به بیداری نگردد همنشینم
    نیاید هم که در خوابش ببینم»
    همی گفت این سخن تا پاسی از شب
    رسیده جانش از اندوه بر لب
    ز ناگه زین خیالش خواب بربود
    نبود آن خواب، بل بیهوشیای بود
    هنوزش تن نیاسوده به بستر
    درآمد آرزوی جانش از در
    همان صورت کز اول زد بر او راه،
    درآمد با رخی روشنتر از ماه
    نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
    ز جا برجست و سر در پایش انداخت
    زمین بوسید کای سرو گلاندام!
    که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،
    به آن صانع که از نور آفریدت
    ز هر آلایشی دور آفریدت،
    که بر جان من بیدل ببخشای!
    به پاسخ لعل شکربار بگشای!
    بگو با این جمال و دلستانی
    که ای تو، وز کدامین خاندانی؟
    بگفتا: «از نژاد آدمام من
    ز جنس آب و خاک عالمام من
    کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق!
    اگر هستی درین گفتار صادق،
    حق مهر و وفای من نگهدار!
    به بیجفتی رضای من نگهدار!
    مرا هم دل به دام توست در بند
    ز داغ عشق تو هستم نشانمند»
    زلیخا چون بدید آن مهربانی
    ز لعل او شنید آن نکتهدانی
    سری مـسـ*ـت از خیال خواب برخاست
    جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست
    به دل اندوه او انبوهتر شد
    به گردون دودش از اندوه برشد
    زمان عقل بیرون رفتاش از دست
    ز بند پند و قید مصلحت رست
    همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک
    چو لاله خون دل میریخت بر خاک
    گهی از مهر رویش روی میکند
    گهی بر یاد زلفش موی میکند
    پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،
    دواجو شد ز دانایان درگاه
    به تدبیرش به هر راهی دویدند
    به از زنجیر تدبیری ندیدند
    بفرمودند بیجان ماری از زر
    که باشد مهرهدار از لعل و گوهر
    به سیمینساقش آن مار گهرسنج
    درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
    چو زرینمار زیر دامنش خفت
    ز دیده مهره میبارید و میگفت:
    «مرا پای دل اندر عشق بندست
    همان بندم ازین عالم پسندست
    سبکدستی چرخ عمرفرسای
    بدین بندم چرا سازد گران، پای؟
    به این بند گران پا بستنام چیست؟
    بدین تیغ جفا دل خستنام چیست؟
    به پای دلبری زنجیر باید
    که در یک لحظه هوش از من رباید
    اگر یاری دهد بخت بلندم
    بدین زنجیر زر پایش ببندم
    ببینم روی او چندان که خواهم
    بدو روشن شود روز سیاهم»
    گهی در گریه گـه در خنده میشد
    گهی میمرد و گاهی زنده میشد
    همی شد هر دم از حالی به حالی
    بدین سان بود حالش تا به سالی


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم


    زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
    به غم همراز و با محنت هم آغـ*ـوش
    کشید از مقنعه موی معنبر
    فشاند از آتش دل، خاک بر سر
    به سجده پشت سرو ناز خم کرد
    زمین را رشک گلزار ارم کرد
    شد از غمگین دل خود غصهپرداز
    به یار خویش کرد این قصه آغاز
    که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
    پریشان کردهای تو روزگارم
    مبادا کس به خون آغشته چون من!
    میان خلق رسوا گشته چون من!
    دل مادر ز بد پیوندیام تنگ
    پدر را آید از فرزندیام ننگ
    زدی آتش به جان، چون من خسی را
    نسوزد کس بدین سان بیکسی را»
    به آن مقصود جان و دل خطابش
    بدینسان بود، تا بربود خواباش
    چو چشمش مـسـ*ـت گشت از ساغر خواب
    به خوابش آمد آن غارتگر خواب
    به شکلی خوبتر از هر چه گویم
    ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
    به زاری دست در دامانش آویخت
    به پایش از مژه خون جگر ریخت
    که: «ای در محنت عشقت رمیده
    قرارم از دل و خوابم ز دیده!
    به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
    ز خوبان دو عالم برگزیدت
    که اندوه را کوتاهیای ده!
    ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!»
    بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
    عزیز مصرم و مصرم مقام است
    به مصر از خاصگان شاه مصرم
    عزیزی داد عز و جاه مصرم»
    زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
    تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
    رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
    به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
    از آن خوابی که دید از بخت بیدار
    اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
    کنیزان را ز هر سو داد آواز
    که: «ای با من درین اندوه دمساز!
    پدر را مژدهٔ دولت رسانید
    دلش را ز آتش محنت رهانید
    که آمد عقل و دانش سوی من باز
    روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
    بیا بردار بند زر ز سیمام
    که نبود از جنون من بعد، بیمام»
    پدر را چون رسید این مژده در گوش
    به استقبال آن رفت از سرش هوش
    به رسم عاشق اول ترک خود کرد
    وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
    دهان بگشاد آن مار دو سر را
    رهاند از بند زر آن سیمبر را
    پرستاران به پایش سر نهادند
    به زیر پاش تخت زر نهادند
    پریرویان ز هر جا جمع گشتند
    همه پروانهٔ آن شمع گشتند
    به همزادان چو در مجلس نشستی
    چو طوطی لعل او شکر شکستی
    سر درج حکایت باز کردی
    ز هر شهری سخن آغاز کردی
    حدیث مصریان کردی سرانجام
    که تا بردی عزیز مصر را نام
    چو این نامش گرفتی بر زبان جای
    درافتادی به سان سایه از پای
    ز ابر دیده سیل خون فشاندی
    نوای ناله بر گردون رساندی
    به روز و شب همه این بود کارش
    سخن از یار راندی وز دیارش





     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304

    بخش ۱۳ - آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا


    زلیخا گرچه عشق آشفت حالش
    جهان پر بود از صیت جمالش
    به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی
    شدی مفتون او هر کس شنیدی
    سران ملک را سودای او بود
    به بزم خسروان غوغای او بود
    به هر وقت آمدی از شهریاری
    به امید وصالش خواستگاری
    درین فرصت که از قید جنون رست
    به تخت دلبری هشیار بنشست
    رسولان از شه هر مرز و هر بوم
    چو شاه ملک شام و کشور روم،
    فزون از ده تن از ره در رسیدند
    به درگاه جمالش آرمیدند
    یکی منشور ملک و مال در مشت
    یکی مهر سلیمانی در انگشت
    زلیخا را ازین معنی خبر شد
    ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
    که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟
    که عشق مصریان ام پشت بشکست
    به سوی مصریانام میکشد دل
    ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟
    درین اندیشه بود او، کهش پدر خواند
    پدروارش به پیش خویش بنشاند
    بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!
    ز بند غم، خط آزادی دل!
    به دارالملک گیتی، شهریاران
    به تخت شهریاری، تاجداران
    به دل داغ تمنای تو دارند
    به سـ*ـینه تخم سودای تو کارند
    به سوی ما به امید قبولی
    رسیدهست اینک از هر یک رسولی
    بگویم داستان هر رسولات
    ببینم تا که میافتد قبولات
    پدر میگفت و او خاموش میبود
    به بوی آشنائی گوش میبود
    ز شاهان قصهها پی در پی آورد
    ولی از مصریان دم بر نیاورد
    زلیخا دید کز مصر و دیارش
    نیامد هیچ قاصد خواستگارش
    ز دیدار پدر نومید برخاست
    ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
    به نوک دیده مروارید میسفت
    ز دل خونابه میبارید و میگفت:
    «مرا ای کاشکی مادر نمیزاد!
    وگر میزاد کس شیرم نمیداد!
    کیام من، وز وجود من چه خیزد؟
    وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»
    به صد افغان و درد آن روز تا شب
    درونی غنچهوار، از خون لبالب
    سرشک از دیدهٔ غمناک میریخت
    به دست غصه بر سر خاک میریخت
    پدر چون دید شوق و بیقراریش
    ز سودای عزیز مصر زاریش
    رسولان را به خلعتهای شاهی
    اجازت داد، پر، از عذرخواهی
    که هست از بهر این فرزانه فرزند
    زبانم با عزیز مصر در بند
    بود روشن بر دانشپرستان
    که باشد دست، دست پیشدستان
    رسولان ز آن تمنا درگذشتند
    ز پیشش باد در کف بازگشتند


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۱۴ - رفتن رسول از سوی پدر زلیخا به جانب عزیز مصر


    زلیخا داشت از دل بر جگر داغ
    ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
    بود هر روز را رو در سفیدی
    بجز روز سیاه نامیدی
    پدر چون بهر مصرش خستهجان دید
    علاج خستهجانیش اندر آن دید
    که دانایی به راه مصر پوید
    علاجش از عزیز مصر جوید
    ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
    به دانایی هزارش آفرین کرد
    بداد از تحفهها صد گونه چیزش
    به رفتن رای زد سوی عزیزش
    پیامش داد کای دور زمانه
    تو را بوسیده خاک آستانه!
    به هر روز از نوازشهای گردون
    عزیزی بر عزیزی بادت افزون!
    مرا در برج عصمت آفتابیست
    که مه را در جگر افکنده تابیست
    ز اوج ماه برتر پایهٔ او
    ندیده دیدهٔ خور سایهٔ او
    کند پوشیده رخ مه را نظاره
    که ترسد بیندش چشم ستاره
    جز آیینه کسی کمدیده رویش
    بجز شانه کسی نبسوده مویش
    نباشد غیر زلفش را میسر
    که گاهی افکند در پای او سر
    جمال او ز گل دامن کشیده
    که پیراهن به بدنامی دریده
    نپوید در فروغ مهر یا ماه
    که تا با او نگردد سایه همراه
    گذر بر چشمه و جویاش نیفتد
    که چشم عکس بر رویش نیفتد
    سرافرازان ز حد روم تا شام
    همه از شوق او خوندل آشام
    ولی وی در نیارد سر به هر کس
    هوای مصر در سر دارد و بس
    عزیز مصر چون این قصه بشنود
    کلاه فخر بر اوج فلک سود
    تواضع کرد و گفتا: «من که باشم
    که در دل تخم این اندیشه پاشم؟
    ولی چون شه مرا برداشت از خاک
    سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»
    چو داناقاصد این اندیشه بشنید
    به سجده سرنهاد و خاک بوسید
    که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی!
    ز تو کشت کرم در تازهخیزی!
    مراد وی قبول خاطر توست
    خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!
    چون آن میوه خورای خوانت افتاد
    به زودی پیش تو خواهد فرستاد»


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر


    چو از مصر آمد آن مرد خردمند
    که از جان زلیخا بگسلد بند،
    خبرهای خوش آورد از عزیزش
    تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
    گل بختش شکفتن کرد آغاز
    همای دولتش آمد به پرواز
    ز خوابی بندها بر کارش افتاد
    خیالی آمد و آن بند بگشاد
    بلی هر جا نشاطی یا ملالیست
    به گیتی در، ز خوابی یا خیالیست
    زلیخا را پدر چون شادمان یافت
    به ترتیب جهاز او عنان تافت
    مهیا ساخت بهر آن عروسی
    هزاران لعبت رومی و روسی
    نهاده عقد گوهر بر بناگوش
    کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
    کلاه لعل بر سر کج نهاده
    گره از کاکل مشکین گشاده
    ز اطراف کله هر تار کاکل
    چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
    کمرهای مرصع بسته بر موی
    به موی آویخته صد دل ز هر سوی
    هزار اسب نکوشکل خوشاندام
    به گاه پویه تند و وقت زین رام
    ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر
    ز آب روی سبزه، نرم روتر
    اگر سایه فکندی تازیانه
    برون جستی ز میدان زمانه
    چو وحشیگور، در صحرا تکآور
    چون آبیمرغ، رد دریا شناور
    شکن در سنگ خارا کرده از سم
    گره بر خیزران افکنده در دم
    بریده کوه را آسان چو هامون
    ز فرمان عنان کم رفته بیرون
    هزار اشتر همه صاحب شکوهان
    سراسر پشتهپشت و کوه کوهان
    ز انواع نفایس صد شتروار
    خراج کشوری بر هر شتر بار
    دو صد مفرش ز دیبای گرامی
    چه مصری و چه رومی و چه شامی
    دو صد درج از گهرهای درخشان
    ز یاقوت و در و لعل بدخشان
    دو صد طبله پر از مشک تتاری
    ز بان و عنبر و عود قماری
    به هر جا ساربان منزلنشین شد
    همه روی زمین صحرای چین شد
    مرتب ساخت از بهر زلیخا
    یکی دلکش عماری حجله اسا
    مرصع سقف او چون چتر جمشید
    زرافشان قبهاش چون گوی خورشید
    برون او، درون او، همه پر
    ز مسمار زر و آویزهٔ در
    فروهشته در او زربفتدیبا
    به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
    زلیخا را در آن حجله نشاندند
    به صد نازش به سوی مصر راندند
    به پشت بادپایان آن عماری
    روان شد چون گل از باد بهاری
    هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
    سمنبوی و سمنروی و سمنبر
    بدین دستور منزل میبریدند
    به سوی مصر محمل میکشیدند
    زلیخا با دلی از بخت خشنود
    که راه مصر طی خواهد شدن زود
    شب غم را سحر خواهد دمیدن
    غم هجران به سر خواهد رسیدن
    از آن غافل که آن شب بس سیاه است
    از آن تا صبح، چندن ساله راه است
    به روز روشن و شبهای تاریک
    همی راندند تا شد مصر نزدیک
    فرستادند از آنجا قاصدی پیش
    که راند پیش از ایشان محمل خویش
    به سوی مصر جوید پیشتر راه
    عزیز مصر را گرداند آگاه
    که: آمد بر سر اینک دولت تیز
    گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
    عزیز مصر چون آن مژده بشنید
    جهان را بر مراد خویشتن دید
    منادی کرد تا از کشور مصر
    برون آیند یکسر لشکر مصر
    ز اسباب تجمل هر چه دارند
    همه در معرض عرض اندر آرند
    برون آمد سپاهی پای تا فرق
    شده در زیور و زر و گهر غرق
    غلامان و کنیزان صد هزاران
    همه گل چهرگان و مه عذاران
    غلامانی به طوق و تاج زرین
    چو رسته نخل زر از خانهٔ زین
    کنیزانی همه هر هفت کرده
    به هودج در پس زربفت پرده
    شکرلب مطربان نکتهپرداز
    به رسم تهنیت خوش کرده آواز
    مغنی چنگ عشرت ساز کرده
    نوای خرمی آغاز کرده
    به مالش داده گوش عود را تاب
    طرب را ساخته او تارش اسباب
    نوای نی نوید وصل داده
    به جان از وی امید وصل زاده
    رباب از تاب غم جان را امان ده
    برآورده کمانچه نعرهٔ زه
    بدین آیین رخ اندر ره نهادند
    به ره داد نشاط و خوشـی‌ دادند
    عزیز مصر چون آن بارگه دید
    چو صبح از پرتو خورشید خندید
    فرود آمد ز رخش خسروانه
    به سوی بارگه شد خوش روانه
    مقیمان حرم پیشش دویدند
    به اقبال زمینبوسش رسیدند
    تفحص کرد از ایشان حال آن ماه
    ز آسیب هوا و محنت راه
    به فردا عزم ره را نامزد کرد
    وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه


    عزیز مصر چون افگند سایه
    در آن خیمه زلیخا بود و دایه
    عنان بربودش از کف شوق دیدار
    به دایه گفت کای دیرینهغمخوار
    علاجی کن! که یک دیدار بینم
    کزین پس صبر را دشوار بینم
    نباشد شوق دل هرگز از آن بیش
    که همسایه بود یار وفا کیش
    زلیخا را چو دایه مضطرب دید
    به تدبیرش به گرد خیمه گردید
    شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
    در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
    زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی
    برآورد از دل غمدیده آهی
    که واویلا، عجب کاریم افتاد!
    به سر نابهره دیداریم افتاد!
    نه آنست این که من در خواب دیدم
    به جست و جوش این محنت کشیدم
    نه آنست این که عقل و هوش من برد
    عنان دل به بیهوشیم بسپرد
    نه آنست این که گفت از خویش رازم
    ز بیهوشی به هوش آورد بازم
    دریغا! بخت سستام سختی آورد
    طلوع اخترم بدبختی آورد
    برای گنج بردم رنج بسیار
    فتاد آخر مرا با اژدها کار
    چو من در جمله عالم بیدلی نیست
    میان بیدلان، بیحاصلی نیست
    خدا را، این فلک، بر من ببخشای!
    به روی من دری از مهر بگشای!
    به رسوایی مدر پیراهنم را!
    به دست کس میالا دامنم را!
    به مقصود دل خود بستهام عهد
    که دارم پاس گنج خود به صد جهد
    مسوز از غم من بی دست و پا را!
    مده بر گنج من دست، اژدها را!
    همی نالید از جان و دل چاک
    همی مالید روی از درد بر خاک
    درآمد مرغ بخشایش به پرواز
    سروش غیب دادش ناگه آواز
    که ای بیچاره، روی از خاک بردار!
    کزین مشکل تو را آسان شود کار
    عزیز مصر مقصود دلات نیست
    ولی مقصود او بیحاصلات نیست
    ازو خواهی جمال دوست دیدن
    وز او خواهی به مقصودت رسیدن
    مباد از صحبت وی هیچ بیمات!
    کزو ماند سلامت قفل سیمت
    کلیدش را بود دندانه از موم!
    بود کار کلید موم معلوم!
    زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
    به شکرانه سر خود بر زمین سود
    زبان از ناله و لب از فغان بست
    چو غنچه خوردن خون را میان بست
    ز خون خوردن دمی بیغم نمیزد
    ز غم میسوخت اما دم نمیزد
    به ره میبود چشم انتظارش
    که کی این عقده بگشاید ز کارش


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۱۷ - به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی

    عزیز آمد به فر شهریاری
    نشاند از خیمه مه را در عماری
    سپه را از پس و پیش و چپ و راست
    به آیینی که میبایست، آراست
    ز چتر زر به فرق نیک بختان
    بپا شد سایه در زریندرختان
    طربسازان نواها ساز کردند
    شتربانان حدی آغاز کردند
    کنیزان زلیخا خرم و خوش
    که رست از دیو هجران آن پریوش
    عزیز و اهل او هم شادمانه
    که شد زینسان بتی بانوی خانه
    زلیخا تلخعمر اندر عماری
    رسانده بر فلک فریاد و زاری
    که ای گردون مرا زینسان چه داری؟
    چنین بیصبر و بیسامان چه داری؟
    نخست از من به خوابی دل ربودی
    به بیداری هزارم غم فزودی
    گـه از دیوانگی بندم نهادی
    گـه از فرزانگی بندم گشادی
    چه دانستم که وقت چارهسازی
    ز خان و مان مرا آواره سازی
    مرا بس بود داغ بینصیبی
    فزون کردی بر آن درد غریبی
    منه در ره دگر دام فریبام!
    میفکن سنگ در جام شکیبام!
    دهی وعده کزین پس کامیابی
    وز آن آرام جان آرام یابی
    بدین وعده به غایت شادمانم
    ولی گر بخت این باشد، چه دانم!
    برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
    که اینک شهر مصر و ساحل نیل
    هزاران تن سواره یا پیاده
    خروشان بر لب نیل ایستاده
    ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
    عماری در زر و گوهر نهان شد
    نمیآمد ز گوهر ریز مردم
    در آن ره مرکبان را بر زمین سم
    همه صفها کشیده میل در میل
    نثارافشان گذشتند از لب نیل
    بدین آرایش شاهانه رفتند
    به دولت سوی دولتخانه رفتند
    سرایی، بلکه در دنیا بهشتی
    ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی
    به پای تخت زر مهدش رساندند
    گهروارش به تخت زر نشاندند
    ولی جانش ز داغ دل نرسته
    از آن زر بود در آتش نشسته
    مرصع تاج بر فرقش نهادند
    میان تخت و تاجاش جلوه دادند
    ولیکن بود از آن تاج گران سنگ
    به زیر کوه از بار دل تنگ
    فشاندندش به تارک گوهر انبوه
    ولی بود آن بر او باران اندوه
    در آن میدان که را باشد سر تاج
    که صد سر میرود آنجا به تاراج
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا