شعر اشعار ناصر خسرو

  • شروع کننده موضوع fatemeh d
  • بازدیدها 1,079
  • پاسخ ها 35
  • تاریخ شروع

fatemeh d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/12
ارسالی ها
523
امتیاز واکنش
1,052
امتیاز
0
محل سکونت
تبریز
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،

تو بر زمی و از برت این چرخ مدور


این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو

چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟


تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟

یک چند به جان از نعم دانش برخور


بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب

بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر


خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟

دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟


این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز

گـه روشن و گـه تیره گهی خشک و گهی تر


نعمت همه آن داند کز خاک بر آید

با خاک همان خاک نکو آید و درخور


با صورت نیکو که بیامیزد با او

با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر


با تشنگی و گرسنگی دارد محنت

سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر


بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،

بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر


از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم

آمیـ*ـزش تو بیشتر است انده کمتر


چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند

منت ننهد بر تو بدان ایزد داور


نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش

نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر


گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی

مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر


بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان

چونان که سکندر شد با ملک سکندر


امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟

این مرده و آن مرده و املاک مبتر


بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا

نا آمده اندوه و گذشته است برابر


اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان

وان عزم براهیم که برد ز پسر سر


گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت

نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر


گر مـسـ*ـت نه ای منشین با مستان یکجا

اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر


انجام تو ایزد به قران کرد وصیت

بنگر که شفیع تو کدام است به محشر


فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی

فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟


یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا

خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟


دانی که خداوند نفرمود بجز حق

حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور


قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن

تا راه شناسی و گشاده شودت در


ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک

من چون تو بسی بودم گمراه و محیر


بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار

بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر


بالندهٔ بیدانش مانند نباتی

کز خاک سیه زاید وز آب مقطر


از حال نباتی برسیدم به ستوری

یک چند همی بودم چون مرغک بی پر


در حال چهارم اثر مردمی آمد

چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر


پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو

جویان خرد گشت مرا نفس سخنور


رسم فلک و گردش ایام و موالید

از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر


چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را

گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:


چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم

چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر


چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها

چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»


ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر

ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر


از شافعی و مالک وز قول حنیفی

جستم ره مختار جهان داور رهبر


هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت

این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر


چون چون و چرا خواستم و آیت محکم

در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر


یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت

کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»


آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند

چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر


گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،

آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»


گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست

کان جمع پراگنده شد آن دست مستر


آنها همه یاران رسولند و بهشتی

مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»


گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد

بشیر و نذیر است و سراج است و منور


ور خواهد کشتن به دهن کافر او را

روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر


چون است که امروز نماندهاست از آن قوم؟

جز حق نبود قول جهان داور اکبر


ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان

تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟


ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟

محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»


رویم چو گل زرد شد از درد جهالت

وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر


ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است

بر مردم در عالم این است محصر


امروز که مخصوصاند این جان و تن من

هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر


دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی

یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر


چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ

بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور


این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟

خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر


برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم

نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر


از پارسی و تازی وز هندی وز ترک

وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر


وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری

درخواستم این حاجت و پرسیدم بیمر


از سنگ بسی ساختهام بستر و بالین

وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر


گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی

گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر


گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر

گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر


گـه دریا گـه بالا گـه رفتن بیراه

گـه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر


گـه حبل به گردن بر مانند شتربان

گـه بار به پشت اندر مانندهٔ استر


پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر

جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر


گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است

زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»


گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین

واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»


تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم

زیرا که نشد حق به تقلید مشهر


ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت

دشواری آسان شود و صعب میسر


روزی برسیدم به در شهری کان را

اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر


شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل

دیوار زمرد همه و خاک مشجر


صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا

آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر


شهری که درو نیست جز از فضل منالی

باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر


شهری که درو دیبا پوشند حکیمان

نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر


شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت

«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»


رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود

گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر


دریای معین است در این خاک معانی

هم در گرانمایه و هم آب مطهر


این چرخ برین است پر از اختر عالی

لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»


رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم

از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر


گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است

منگر به درشتیی تن وین گونهٔ احمر


دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان

وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»


گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم

بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»


از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه

وز علت تدبیر که هست اصل مدبر


وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت

وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر


کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم

چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟


او صانع این جنبش و جنبش سبب او

محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟


وز حال رسولان و رسالات مخالف

وز علت تحریم دم و خمر مخمر


وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت

کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟


وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال

وز حال زکات درم و زر مدور


وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب

این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟


وز علت میراث و تفاوت که درو هست

چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟


وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم

«چون است غمی زاهد و بیرنج ستمگر؟


بینا و قوی چون زید و آن دگری باز

مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟


یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج!

یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!


ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن

خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر


من روز همی بینم و گوئی که شب است این

ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر


گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است

هر کس که زیارت کندش گشت محرر


آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی

امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»


دانا که بگفتمش من این دست به برزد

صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر


گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان

لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»


ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش

بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور


راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو

هر روز به تدریج همی داد مزور


چون علت زایل شد بگشاد زبانم

مانند معصفر شد رخسار مزعفر


از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار

یک برج مرا داد پر از اختر ازهر


چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت

چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر


دستم به کف دست نبی داد به بیعت

زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر


دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟

روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟


خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ

کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟


یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس

کز نور وی این عالم تاری شود انور


از رشک همی نام نگویمش در این شعر

گویم که «خلیلی است کهش افلاطون چاکر


استاد طبیب است و مؤید ز خداوند

بل کز حکم و علم مثال است و مصور»


آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش

آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر


ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،

ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،


ای خیل ادب صفزده اندر خطب تو،

ای علمزده بر در فضل تو معسکر،


خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی

پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر


زاینده و باینده چو افلاک و طبایع

تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر


چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد

چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر


چون وصل نکورویان مطبوع و دلانگیز

چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر


پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز

کز کوه فرو آید چو مشک معطر


وافی و مبارک چود دم عیسی مریم

عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر


زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور

با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر


زی طالع سعد و در اقبال خدائی

فخر بشر و بر سر عالم همه افسر


مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش

در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر


بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر

وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر


بر نام خداوند بر این وصف سلامی

در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر


وانگاه بر آن کس که مرا کردهاست آزاد

استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر


ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت

ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر


در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین

این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر


حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم

چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر


شش سال ببودم بر ممثول مبارک

شش سال نشستم به در کعبه مجاور


هر جا که بوم تا بزیم من گـه و بیگاه

در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر


تا عرعر از باد نوان است همی باد

حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر
 
  • پیشنهادات
  • fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    ای زده تکیه بر بلند سریر

    بر سرت خز و زیر پای حریر


    شاعر اندر مدیح گفته تو را

    که «امیرا هزار سال ممیر»


    ملک را استوار کردهستی

    به وزیری دبیر و با تدبیر


    خلل از ملک چون شود زایل

    جز به رای وزیر و تیغ امیر؟


    پادشا را دبیر چیست؟ زبان

    که سخنهاش را کند تحریر


    نیست بر عقل میر هیچ دلیل

    راهبرتر ز نامههای دبیر


    مهتر خویش را حقیر کند

    سوی دانا دبیر با تقصیر


    سخن با خطر تواند کرد

    خطری مرد را جدا ز حقیر


    جز به راه سخن چه دانم من

    که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟


    ای پسر، پیش جهل اسیری تو

    تا نگردد سخن به پیشت اسیر


    چون نیاموختی چه دانی گفت؟

    که به تعلیم شد جلیل جریر


    تو زخوشه عصیر چون یابی

    تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟


    ای پسر، همچو میر میری تو

    او کبیر است و تو امیر صغیر


    کار خود ساخته است امیر بزرگ

    تو سر کار خویش نیز بگیر


    جان تو پادشای این تن توست

    خاطر تو دبیر و عقل وزیر


    خاطر تو نبشت شعر و ادب

    بر صحیفهٔ دلت به دست ضمیر


    تا به شعر و ادب عزیزت داشت

    خویش و بیگانه و صغیر و کبیر


    خاطر و دست تو دبیرانند

    اینت کاری بزرگوار و هژیر!


    سرت چون قیر بود و قد چون تیر

    با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر


    به کمان چرخ تیر تو بفروخت

    قیر تو عرض دهر به شیر


    زان جمال و بها که بود تو را

    نیست با تو کنون قلیل و کثیر


    شاد بودی به بانگ زیر و کنون

    زرد و نالان شدی و زار چو زیر


    مگرت وقت رفتن است چنانک

    پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر


    مگر آن وعده کهت محمد کرد

    راست خواهد شدن کنون، ای پیر


    با سر همچو شیر نیز مخوان

    غزل زلفک سیاه چو قیر


    چشم دل باز کن ببین ره خویش

    تا نیفتی به چاه چون نخچیر


    نامهای کن به خط طاعت خویش

    علم عنوانش و نقطهها تکبیر


    نامهت از علم باید و زعمل

    ای خردمند زی علیم خبیر


    از دبیری مباش غافل هیچ

    پند پیرانه از پدر بپذیر


    از دبیری رساندت به نعیم

    وین دبیری رهاندت ز سعیر


    که نماید چنان که گفته ستند

    «باز دارد تو را ز شعر شعیر»


    چون همه کارهات بنویسد

    آن نویسندهٔ خدای قدیر


    پس مکن آنچه گر بباید خواند

    طیره مانی ازان و با تشویر


    این جهان را فریب بسیار است

    بفروشد به نرخ سوسن سیر


    حیلتش را شناخت نتواند

    جز کسی تیزهوش روشن ویر


    مخور از خوان او نه پخته نه خام

    مخر از دست او خمیر و فطیر


    نیست گفتار او مگر تلبیس

    نیست کردار او مگر تزویر


    چرخ حیلت گر است حیلت او

    نخرد مرد هوشیار و بصیر


    بیقرار است همچو آب سراب

    دود تیره است همچو ابر مطیر


    زر مغشوش کم بهاست به رنج

    زعفران مزور است زریر


    تو مزور گری مکن چو جهان

    خاک بر من مدم به نرخ عبیر


    که چو موشان نخورد خواهم من

    زهره داروی تو به بوی پنیر


    راست باش و خدای را بشناس

    که جز این نیست دین بی تغییر


    بنشین با وزیر خویش، خرد،

    رفتنت را نکو بکن تقدیر


    با خرد باش یک دل و همبر

    چون نبی با علی به روز غدیر


    خیر زاد تو است در طلبش

    خیره خیره چرا کنی تاخیر؟


    خوی نیک است و خیر مایهٔ دین

    کس نکردهاست جز به مایه خمیر


    مر بقا را در این سرای مجوی

    که بقا نیست زیر چرخ اثیر


    پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت

    از پدر شبرو گزیده شبیر


    در شکم سنگ خاره به زان دل

    که درو نیست پند را تاثیر
     

    fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    یکی خانه کردند بس خوب و دلبر

    درو همچنو خانه بیحد و بیمر


    به خانهٔ مهین درنشاندند جفتان

    به یک جا دو خواهر زن و دو برادر


    دو زن خفتهاند و دو مرد ایستاده

    نهفته زنان زیر شویان خود در


    نه کمتر شوند این چهار و نه افزون

    نه هرگز بدانند به را ز بتر


    ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی

    به فرزندشان داد یزدان داور


    سه فرزند دارند پیدا و پنهان

    ازیشان دو پیدا و یکی مستر


    نیاید برون آن مستر به صحرا

    نشسته نهفته است بر سان دختر


    وز این هر یکی هفت فرزند دیگر

    بزادهاست نه هیچ بیش و نه کمتر


    ز هر هفتی از جملهٔ این سه هفتان

    یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر


    وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد

    دگر جمله گشتند او را مسخر


    همی گوید آن پادشا هر چه خواهد

    همه دیگران مانده خاموش و مضطر


    به خانهٔ مهین در همیشه است پران

    پس یکدگر دو مخالف کبوتر


    بگیرند جفت و نسازند یک جا

    نباشند هرگز جدا یک ز دیگر


    به خانهٔ کهین در نیایند هرگز

    که خانهٔ مهین استشان جا و در خور


    بسا خانهها کان به پرواز ایشان

    شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر


    کبوتر که دیدهاست کز گردش او

    جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟


    به خانهٔ کهین در همیشه سه مهمان

    از این دو کبوتر خورد نعمت و بر


    نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم

    نه این دو کبوتر بیابد سدیگر


    سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف

    وگرچه پدرشان یکی بود و مادر


    ازیشان یکی کینهدار است و بدخو

    دگر شاد و جویای خواب است و یا خور


    سومشان به و مه که هرگز نجوید

    مگر خیر بیشر و یا نفع بیضر


    سه مهمان به یک خانه در باز کرده

    بر اندازهٔ خویش هر یک یکی در


    همی هر یکی گوید آن دیگران را

    که «زین در درآئید کاین راه بهتر»


    اگر زین سه آنک او شریف و والا

    مر آن دیگران را سرآرد به چنبر


    خداوند آن خانه آزاد گردد

    هم امروز اینجا و هم روز محشر


    وگر این یکی را فریبند آن دو

    خداوند خانه بماند در آذر


    بد و نیک چون نیست امروز یکسان

    چنان دان که فردا نباشند هم سر


    شناسی تو خانهٔ مهین و کهین را

    بخانهٔ تو هست این سه تن نیک بنگر


    کبوتر تو را بر سر است ایستاده

    که از زیر پرش نیاری برون سر


    نگر کان چه تخم است کامروز کاری

    همان بایدت خورد فردا ازو بر


    درختی شگفت است مردم که بارش

    گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر


    یکی برگ او مبرم و شاخ بسد

    یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر


    خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم

    بدی و بهی نیش و نوش است هم بر


    تو گزدم بینداز و بردار مبرم

    تو بردار آن نوش و از نیش بگذر


    دو مرد است مردم توانا و دانا

    جز این هر که بینی به مردمش مشمر


    تواناست بر دانش خویش دانا

    نه داناست آنک او تواناست بر زر


    هزاران توان یافت خنجر به دانش

    یکی علم نتوان گرفتن به خنجر


    توانا دو گونه است هر چند بینی

    یکی زو جوان است و دیگر توانگر


    جوان را جوانی فلک باز خواهد

    ستاند توان از توانگر ستمگر


    به چیزی دگر نیست داننده دانا

    ستمگار زی او یکیاند و داور


    کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟

    چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟


    به دانش گرای، ای برادر، که دانش

    تو را بر گذارد از این چرخ اخضر


    به دانش توانی رسید، ای برادر،

    از این گوی اغبر به خورشید ازهر


    جهان خار خشک است و دانش چو خرما

    تو از خار بگریز وز بار میخور


    جهان آینه است و درو هر چه بینی

    خیال است و ناپایدار و مزور


    جوانیش پیری شمر، مرده زنده

    شرابش سراب و منور مغبر


    جهان بحر ژرف است و آبش زمانه

    تو را کالبد چون صدف جانت گوهر


    اگر قیمتی در خواهی که باشی

    به آموختن گوهر جان بپرور


    بیندیش تا: چیست مردم که او را

    سوی خویش خواند ایزد دادگستر


    چه خواهد همی زو که چونین دمادم

    پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟


    بر اندیش کاین جنبش بیکرانه

    چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر


    که جنباند این را به همواری ایدون؟

    چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟


    گر از نور ظلمت نیاید چرا پس

    تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟


    وگر نیست مر قدرتش را نهایت

    چرا پس که هست آفریده مقدر؟


    ور از راست کژی نشاید که آید

    چرا هست کردهٔ مصور مصور؟


    ور آباد خواهد که دارد جهان را

    چرا بیشتر زو خراب است و بیبر؟


    بیابان بیآب و کوه شکسته

    دو صدبار بیش است از شهر و کردر


    بدین پرده اندر نیابد کسی ره

    جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر


    ره سر یزدان که داند؟ پیمبر

    پیمبر سپرده است این سر به حیدر


    اگر تو مقری ز من خواه پاسخ

    وگر منکری پس تو پاسخ بیاور


    ز خانهٔ کهین و مهین و از آن دور

    کبوتر جوابم بیاور مفسر


    بگو آن دو خواهر زن و دو برادر

    کدامند و فرزندشان ماده و نر


    بیان کن که از چیست تقصیر عالم

    جوابم ده از خشک این شعر وز تر


    ندانی به حق خدای و نداند

    کس این جز که فرزند شبیر و شبر


    جهان را بنا کرد از بهر دانش

    خدای جهاندار بییار و یاور


    تو گوئی که چون و چرا را نجویم

    سوی من همین است بس مذهب خر


    تو را بهره از علم خار است یا که

    مرا بهره مغز است و دانهٔ مقشر


    سوی گاو یکسان بود کاه و دانه

    به کام خر اندر چه میده چه جو در


    منم بستهٔ بند آن کو ز مردم

    چنان است سنگ یاقوت احمر


    چو مدحت به آل پیمبر رسانم

    رسد ناصبی را ازو جان به غرغر


    جزیرهٔ خراسان چو بگرفت شیطان

    درو خار بنشاند و بر کند عرعر


    مرا داد دهقانی این جزیره

    به رحمت خداوند هر هفت کشور


    خداوند عصر آنکه چون من مرو را

    ده و دو ستاره است هریک سخنور


    چو مردم زحیوان بهست و مهست او

    ز مردم بهین و مهین است یکسر


    به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر

    به نازش برد کافر از کرده کیفر


    چو بر منبر جد خود خطبه خواند

    باستدش روح الامین پیش منبر


    چو آن شیر پیکر علامت ببندد

    کند سجده بر آسمانش دو پیکر


    نه جز امر او را فلک هست بنده

    نه جز تیغ او راست مریخ چاکر


    به لشکر بنازند شاهان و دایم

    ز شاهان عصر است بر درش لشکر


    درش دشت محشر تنش کان گوهر

    دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر


    اگر سوی قیصر بری نعل اسپش

    ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر


    همی تا جهان است وین چرخ اخضر

    بگردد همی گرد این گوی اغبر


    هزاران درود و دو چندان تحیت

    از ایزد بر آن صورت روح پیکر
     

    fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    ای به هوا و مراد این تن غدار

    مانده به چنگال باز آز گرفتار


    در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر

    وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار


    آز تو را گل نماید ای پسر از دور

    لیک نباشد گلش مگر همه جز خار


    آز، گر او را امین کنی، بستاند

    او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار


    بار و بزه از تو بر خره کردهاست

    ای شده چوگانت پشت در بزه و بار


    مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد

    زیرک خر بنده زیر بار به خروار


    خر سپس جو دوید و تو سپس نان

    اکنون در زیر بار میرو خروار


    خوار که کردت به پایگاه شه و میر

    در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار


    تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش

    «خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟


    چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟

    اینت والله بزرگ و زشت یکی عار!


    گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر

    چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟


    فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود

    عقل و سخن نیست جز که هدیهٔ جبار


    عقل و سخن مر تو را به کار کی آید

    چون تو به می مـسـ*ـت کردهای دل هشیار؟


    کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر

    کار سخن نیز نیست جز همه گفتار


    کردی تدبیر تو ولیک همه بد

    گفتی لیکن سرود یافه و بی کار


    چون که خرد را دلیل خویش نکردی

    بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟


    هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد

    کار عظیم است چیست عاقبت کار


    من چه به کارم خدای را که ببایست

    کردن چندین هزار کار و بیاوار


    گرش نبودم به کار بیهدگی کرد

    بیهدگی ناید از مهیمن قهار


    واکنون تدبیر چیست تام بباید

    بد، چو برون بایدم همی شد از این دار


    عقل ز بهر تفکر است در این باب

    بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار


    عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است

    پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟


    آتش دادت خدای تا نخوری خام

    نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار


    چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی

    پس چه تو ای بیخرد چه آن خر بیکار


    نیست خبر سرت را هنوز کنون باش

    جو نسپرده است پای تو خر با بار


    چرخ همی بنددت به گشت زمان پای

    روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار


    عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد

    خواهی تو عمر باش و خواهی عمار


    تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه

    جامه نماند چو پود دور شد از تار


    چندین در معصیت مدو به چپ و راست

    چون شتر بیمهار و اسپ بیافسار


    یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه

    اکنون کهت تن ضعیف نیست و نه بیمار


    راست که افتادی و زخواب و زخور ماند

    آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار


    بیگنهی تات کار پیش نیاید

    وانگه کهت تب گلو گرفت گنهکار


    چونت بخواهند باز عاریتی جان

    از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار


    تو بسگالی که نیز باز نگردی

    سوی بلا گرت عافیت دهد این بار


    وانگه چون بهشدی، زمنظر توبه

    باز درافتی بهچاه جهل نگونسار


    عذر طرازی که «میر توبهم بشکست»

    نیست دروغ تو را خدای خریدار


    راست نگردد دروغ و زرق به چاره

    معصیتت را بدین دروغ میاچار


    میر گرت یک قدح نوشید*نی فرو ریخت

    چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟


    میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،

    ای شده گم ره، به دوختهاست به مسمار؟


    چون که بدان یک قدح که داد تو را میر

    با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟


    بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است

    چون سوی طباخ چشم مردم ناهار


    نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است

    کز حشم و میر زور یافتی و یار؟


    ای به شب تار تازنان به چپ و راست

    برزنی آخر سر عزیز به دیوار


    روزی پیش آیدت به آخر کان روز

    دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار


    گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز

    ایزد باشد تو را به حشر نگهدار


    امروز آزار کس مجوی که فردا

    هم ز تو بیشک بهجان تو رسد آزار


    آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم

    پیش من از قول و فعل خویش چنان مار


    جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است

    سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار


    چون ندهی داد و داد خویش بخواهی

    نیست جزین هیچ اصل و مایهٔ پیکار


    داد تو داده است کردگار، تو را نیز

    داد ز طاعت بهداد باید ناچار


    ور ندهی داد کردگار به طاعت

    بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار


    هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت

    حکمت چون در و پند سخته به معیار
     

    fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر

    نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر


    اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد

    جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟


    خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته

    زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر


    ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی

    لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر


    جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود

    مرد مـسـ*ـت و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟


    گر نهای مـسـ*ـت از ره مستان و شر و شورشان

    دورتر شو تا بسر درناید اسپت، ای پسر


    گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن

    جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشتگر


    جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند

    گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر


    نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من

    صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر


    جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی

    چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟


    گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را

    گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر


    نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است

    پس تو چون بینفع و خیری بل همه شری و ضر؟


    تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد

    جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر


    پیش جان تو سپر کردهاست یزدان تنت را

    تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟


    خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را

    چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟


    مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان

    چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر


    گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین

    همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر


    داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او

    یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر


    جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی

    گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر


    مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس

    مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر


    تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست

    جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر


    جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل

    چون درختی کهش عمل برگ است و از علم است بر


    جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک

    بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر


    گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب

    وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر


    مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای

    می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور


    بر فلک بیپا و پر دانی که نتوانی شدن

    پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟


    از حریصیی کار دنیا مینپردازی همی

    خانه بس تنگ است و تاری مینبینی راه در


    خاک را بر زر گزیدهستی چو نادانان ازانک

    خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر


    همچو کرم سرکهای ناگه زشیرین انگبین

    با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟


    بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را

    خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بیبصر


    جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن

    چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر


    همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی

    زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر


    ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند

    دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر


    زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال

    تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر


    دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای

    زیب و فرم پاک بردهاست اینچنین بی زیب و فر


    نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک

    همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر


    کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است

    کار این دولاب گشتن گاه زیر و گـه زبر


    نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم

    جانور فرزند ناید هرگز از بیجان پدر


    نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش

    آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر


    وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست

    کاین ز بهر تو همی گردد چنین بیحد و مر


    مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است

    مختصر، لیکن سخنگوی است و هم تدبیر گر


    پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما

    نافریدهاست این جهان را، ای جهان مختصر


    تن تو را گور است بیشک، مر تو را پس وعده کرد

    روزی از گورت برون آرد خدای دادگر


    تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ

    جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر


    خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن

    ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر


    انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین

    ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر
     

    fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور

    تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور


    موری تو و فلک به مثل زنده پیل مـسـ*ـت

    دارد هگرز طاقت با پیل مـسـ*ـت، مور؟


    شور است آب او ننشاندت تشنگی

    گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور


    بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای

    یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور


    زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت

    «چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور»


    لخـ*ـتی عنان مرکب بدخوت بازکش

    تا دستها فرو ننهد مرکبت به گور


    گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست

    پرهیزدار و با دم این اژدها مشور


    شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار کرد

    از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور


    از بیوفا وفا به غنیمت شمار ازانک

    یک قطره آب نادره باشد زچشم کور


    گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم

    بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور


    ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر

    تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور


    وز بهر خز و بز و خورشهای چرب و نرم

    گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور


    هردو یکی شود چو زحلقت فرو گذشت

    حلوا و نان خشک در آن تافته تنور


    آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟

    کار چو تار او همه آشفته گشت و تور


    پای تو مرکب است و کف دست مشربه است

    گر نیست اسپ تازی و نه مشربه بلور


    اکنون نگر به کار که کارت به دست توست

    برگ سفر بساز و بکن کارها به هور


    بار درخت دهر توی جهد کن مگر

    بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور


    غره مشو بدانکه تو را طاهر است نام

    طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور


    فعل نکو ز نسبت بهتر، کز این قبل

    به شد ز سیمجور براهیم سیمجور


    بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی

    بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور


    این کالبد خنور تو بودهاست شست سال

    بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور
     

    fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    برآمد سپاه بخار از بحار

    سوارانش پر در کرده کنار


    رخ سبز صحرا بخندید خوش

    چو بر وی سیاه ابر بگریست زار


    گل سرخ بر سر نهاد و ببست

    عقیقین کلاه و پرندین ازار


    بدرید بر تن سلب مشک بید

    زجور زمستان به پیش بهار


    به بازوی پر خون درون بید سرخ

    بزد دشنه زین غم هزاران هزار


    ز بس سرد گفتارهای شمال

    بریده شد از گل دل جویبار


    نبینی که هر شب سحرگه هنوز

    دواج سمور است بر کوهسار؟


    صبا آید اکنون به عذر شمال

    سحرگاه تازان سوی لالهزار


    بشویدش عارض به لولوی تر

    بیالایدش رخ به مشکین عذار


    بیارد سوی بوستان خلعتی

    که لولوش پود است و پیروزه تار


    سوی گلبن زرد استام زر

    سوی لالهٔ سرخ جام عقار


    سوی مادر سوسن تازه تاج

    سوی دختر نسترن گوشوار


    به سر بر نهد نرگس نو به باغ

    به اردیبهشت افسر شاهوار


    نوان و خرامان شود شاخ بید

    سحرگاه چون مرکب راهوار


    دهد دست و سر بـ*ـوس گل را سمن

    چو گیرد سمن را گل اندر کنار


    شگفتی نگه کن به کار جهان

    وزو گیر بر کار خویش اعتبار


    که تا شادمانه نگردد زمین

    نپوشد هوا جامهٔ سوکوار


    چو نسرین بخندد شود چشم گل

    به خون سرخ چون چشم اسفندیار


    چو نرگس شود باز چون چشم باز

    شود پای بط بر چنار آشکار


    پر از چین شود روی شاهسپرم

    چو تازه شود عارض گلنار


    نگه کن به لاله و به ابر و ببین

    جدا نار از دود، وز دود نار


    سوی شاخ بادام شو بامداد

    اگر دید خواهی همی قندهار


    و گر انده از برف بودت مجوی

    ز مشکین صبا بهتر انده گسار


    نگه کن بدین بیفساران خلق

    تو نیز از سر خود فرو کن فسار


    اگر نیست سوی تو داری دگر

    همه هوش و دل سوی این دار دار


    وگر نیستت طمع باغ بهشت

    چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار


    نگه دار اندر زیان آن خویش

    چنانکهت بگفتهاست بسیار خوار


    به نسیه مده نقد اگر چند نیز

    به خرما بود وعده و نقد خار


    کرا معده خوش گردد از خار و خس

    شود کامش از شیر و روغن فگار


    چه باید تو را سلسبیل و رحیق

    چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟


    جهان ره گذار است، اگر عاقلی

    نباید نشستنت بر ره گذار


    ستور است مردم در این ره چنانک

    بریده نگردد قطار از قطار


    شتابنده جمله که یک دم زدن

    نپاید کسی را برادر نه یار


    ره تو کدام است از این هر دو راه؟

    بیندیش و برگیر نیکو شمار


    اگر سازوار است و خوش مر تو را

    بت رود ساز و می خوشگوار


    وز این حالها تو به کردار خواب

    نگردی همی سرد زین روزگار


    وز این ایستادن به درگاه شاه

    وز این خواستن سوی دهدار بار


    وز این بند و بگشای و بستان و ده

    وز این هان و هین و از این گیر و دار


    وز این در کشیدن به بینی خویش

    ز بهر طمع این و آن را مهار


    گمانی مبر کاین ره مردم است

    بر این کار نیکو خرد برگمار


    همی خویشتن شهره خواهی به شهر

    که من چاکر شاهم و شهریار


    شکار یکی گشتی از بهر آنک

    مگر دیگری را بگیری شکار


    بدان تا به من برنهی بار خویش

    یکی دیگرت کرد سر زیر بار


    ستوری تو سوی من از بهر آنک

    همی باز نشناسی از فخر عار


    تو را ننگ باید همی داشتن

    بخیره همی چون کنی افتخار؟


    ستور از کسی به که بر مردمی

    بعمدا ستوری کند اختیار


    ز مردم درختی نهای بارور

    بلندی و بیبر چو بید و چنار


    اگر میوه داری نشد هیچ بید

    به دانش تو باری بشو میوهدار


    دریغ این قد و قامت مردمی

    بدین راستی بر تو، ای نابکار


    اگر باز گردی ز راه ستور

    شود بید تو عود ناچار و چار


    وگر همچنین خود بمانی چو دیو

    دل از جهل پر دود و سر پرخمار


    کسی برتو نتواند، از جهل،بست

    یکی حرف دانش به سیصد نوار


    تو را صورت مردمی دادهاند

    مکن خیره مر خویشتن را حمار


    بکن جهد آن تا شوی مردمی

    مکن با خدای جهان کارزار


    تو را روی خوب است لیکن بسی است

    به دیوار گرمابهها بر نگار


    به دانش تو صورتگر خویش باش

    برون آی از این ژرف چه مردوار


    خرد ورز ازیرا سوی هوشمند

    زجاهل بسی به بود موش و مار


    چو مر خویشتن را بدانی به حق

    در این ژرف زندان نگیری قرار


    ز کردار بد باز گردی به عذر

    چو هشیار مردان سوی کردگار


    مر این گوهر ایزدی را به علم

    بشوئی ز زنگار عیب و عوار


    ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،

    برو کرد نتواند از اصل کار


    ز حجت شنو حجت ای منطقی

    ز هر عیب صافی چو زر عیار
     

    fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    نگه کن زده صف دو انبوه لشکر

    یکی را یکی ایستاده برابر


    نه آن جای این را نه این جای آن را

    بگردند هردو به هردو صف اندر


    به دو سوی صف دو برادر مبارز

    ابا هر یکی پنج فرزند در خور


    رسولی شغب کو میان دو صفشان

    دوان زین برادر سوی آن برادر


    رسولی که پیغام او از پس او

    همی ماند اندر میان دو لشکر


    کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن

    همه روی بر روی بنهند یکسر
     

    fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    ند بدادمت من، ای پور، پار چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟

    غره مشو گر چه نیابد همی

    بی تو نه بهرام و نه شاپور پار


    پشت گرانبار تو اکنون شدهاست

    کامدت از بلخ و نشابور بار


    خانهٔ معموری و مار است جهل

    مار درین خانهٔ معمور مار


    ز ایزد مذکور به عقلی، مکن

    جز که به عقل، ای سره مذکور، کار


    دیو سیاه است تنت، خویشتن

    از بد این دیو سیه دور دار


    پیرهن عصیان بنداز اگر

    آیدت از بلعم باعور و عار


    خمر مخور، پور، که آن دود خمر

    مار شود در سر مخمور، مار


    پیر پدر پار تو خواهد شدن

    باز نیاید به تو، ای پور، پار
     

    fatemeh d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/12
    ارسالی ها
    523
    امتیاز واکنش
    1,052
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تبریز
    نشنودهای که دید یکی زیرک

    زردآلوی فگنده به کو اندر


    چو یافتش مزه ترش و ناخوش

    وان مغز تلخ باز بدو اندر


    گفتا که «هر چه بود به دلت اندر

    رنگت همی نمود به رو اندر»
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا