شعر دفتر اشعار حسین بن منصور حلاج

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,884
  • پاسخ ها 277
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • دیوان اشعار منصور حلاج


  • غزل ها


  • غزل شماره 141





من آن آشفته مستم که آنساعت که برخيزم
ز سوز جان پر آتش قيامتها برانگيزم

خليل عشق دلدارم ز آتش گلشني دارم
از آنرو جانب آتش ز صحن روضه بگريزم

بدان ساقي چو پيوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهيزم

اگر دانم که دلدارم کشد تيغ و کشد زارم
برهنه رو به تيغ آرم بجان خويش بستيزم

اگر آن عيسي جان را گذار افتد بخاک من
ز انفاس مسيحائي چو گرد از خاک برخيزم

خيال دوست در خلوت چو با جانم بياويزد
مرا ديگر نمي شايد که با هر کس بياميزم

من اين نار حسيني را فرو کشتن نمي يارم
اگر چه هر نفس مشگي ز اشک ديده ميريزم
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 142





    دل بيچاره ام گم شد بکوي يار ميجويم
    دل گمگشته خود را از آن دلدار ميجويم

    ز گلشنهاي روحاني چنين بلبل که من دارم
    قفس چون بشکند او را در آن گلزار ميجويم

    چو چشم او بعياري روان و قلب ميدزدد
    من بيدل متاع خود از آن عيار ميجويم

    چو دانستم که آن عيسي پي تيمار ميآيد
    دل آشفته خود را کنون بيمار ميجويم

    چنان با سوز عشق او خوشستم دل که در محشر
    بجاي شربت کوثر حريق نار ميجويم

    اگر گـه گـه ز بيخويشي نظر در عالم اندازم
    از او آيينه ميسازم در او ديدار ميجويم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 143





    منم که با تو زماني وصال مي بينم
    بجاي وصل همانا خيال مي بينم

    براستان که بهشتم بهشت را تا من
    بر آستان تو خود را مجال مي بينم

    توئي بلطف درآميخته بمن يا من
    ميان جان و بدن اتصال مي بينم

    تو هر جفا که کني در وصال خورسندم
    که در فراق صبوري محال مي بينم

    سزاي افسر شاهي دنيي و عقبي ست
    سري که در قدمت پايمال مي بينم

    مگر بشان تو نازل شده ست آيت حسن
    که در تو غايت حسن و جمال مي بينم

    اگر چه بلبل باغ معانيم خود را
    بوصف لاله روي تو لال مي بينم

    ببحر عشق فرو رو حسين و حال طلب
    که غير عشق همه قيل و قال مي بينم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 144






    بوئي ز گلستان تو ما چون بشنيديم
    از خود برميديم و بدانسوي دويديم

    از بال و پر خويش چو کرديم تبرا
    با بال و پر عشق در آن راه پريديم

    عمري چو در آن باديه سرگشته بگشتيم
    آخر بحريم حرم وصل رسيديم

    اي واي که چون حلقه بر آن در بنشستيم
    وز صدر سرا بانگ درآئي نشنيديم

    چون بار ندادند و دري هم نگشادند
    فرياد و فغان از دل آشفته کشيديم

    گفتند حسين از چه فغان است و خروش ست
    ما خلوت خاص از پي هرکس نگزيديم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 145





    قفل در ما بستي و پندار تو ديديم
    با خويش مشو بسته که ما جمله کليديم

    مفتاح ترا نيست در اين باب فتوحي
    کشاف ترا لايق اين کشف نديديم

    در هستي ما آتش عشقش چو درافتاد
    از بستگي بند بيکبار رهيديم

    تا وصله اقبال بدوزيم ز وصلش
    در عشق بسي خرقه ناموس دريديم

    حاصل همه اين است که اي يار در اين راه
    پيوسته بياريم چو از خويش بريديم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 146





    اي گشته مـسـ*ـت عشقت روز الست جانم
    مستي جان بماند روزي که من نمانم

    هر ذره اي ز خاکم سرمست عشق باشد
    چون ذره ها برآيد از خاک استخوانم

    فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
    من مـسـ*ـت عشق جانان فارغ ز اين و آنم

    گفتي بغير منگر گر طالب حبيبي
    والله که در دو گيتي غير از تو من ندانم

    از روي مهرباني اي مه بيا خرامان
    تا نقد جان و دل را در پاي تو فشانم

    چون هيچکس نشاني با خود نيافت از تو
    در جستن نشانت از خويش بي نشانم

    اسرار عشق جانان دانم حسين ليکن
    چون محرمي ندارم گفتن نميتوانم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 147






    رضا دادم بعشق او اگر غارت کند جانم
    که جان صد چو من بادا فداي عشق جانانم

    بزخم عشق او سازم که زخمش مرهم جانست
    بداغ درد او سازم که درد اوست درمانم

    غمي کز عشق يار آيد بشادي بر سرش گيرم
    بهر چه دوست فرمايد غلام بنده فرمانم

    مرا همت چو طور آمد ارادت وادي اقدس
    درخت آتشين عشقست و من موسي بن عمرانم

    مرا همت چنان آمد که گر از تشنگي ميرم
    بمنت آب حيوان را ز دست خضر نستانم

    مرا گويند کآرام دل از ديدار ديگر جو
    معاذالله که در عالم دلارامي دگر دانم

    ز روي پاکبازانش هنوزم خجلتي باشد
    بگاه جلوه حسنش اگر صد جان برافشانم

    مرا چون نيست کس محرم ز عشقش چون برآرم دم
    چو ديوانه نمي يابم چرا زنجير جنبانم

    حسين از گفتگو بگذر مگو با کس حديث او
    که تا اسرار پنهاني بگوش تو فرو خوانم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 148






    وقت آنست که ما جانب ميخانه شويم
    چون پري ساقي ما شد همه ديوانه شويم

    جرعه اي چون بچشيديم ز ميخانه عشق
    عهد و پيمان شکنيم از پي پيمانه شويم

    آشناي حرم عشق چو گشتيم کنون
    خويش را ترک کنيم از همه بيگانه شويم

    مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
    بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شويم

    ما که از جام تجلي جمالش مستيم
    حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شويم

    کنج ويران چو بود مخزن گنج شاهي
    از پي گنج حقايق همه ويرانه شويم

    قطره هائيم جدا گشته ز بحر احدي
    غوطه در بحر خوريم و همه دردانه شويم

    همچو آيينه صافي همه يکرو باشيم
    چند دو روي و دو سر همچو سر شانه شويم

    حبذا شادي و آن حال که ما همچو حسين
    بيخود و مـسـ*ـت از آن غمزه مسـ*ـتانه شويم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 149





    من آشفته و شيدا چو تمناي تو دارم
    از سر خويش گذشتم سر سوداي تو دارم

    گل صد برگ نبويم سمن و لاله نجويم
    که در اين باغ هواي گل رعناي تو دارم

    بجهان شورش و غوغا چه عجب از من شيدا
    که بهنگام قيامت سر غوغاي تو دارم

    دلم از ملک دو عالم نشود فرخ و خرم
    ز غم عشق جگر سوز دلاراي تو دارم

    بتماشاگه جنت چو روم ديده به بندم
    من دلخسته به پنهان چو تماشاي تو دارم

    چو مرا هست تمنا که شکاري تو باشم
    همه روي دل از آنروز بصحراي تو دارم

    چو حسين از سر دانش ز تو چون شکر نگويم
    که بسي بخت و سعادت ز عطاهاي تو دارم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 150





    دو ديده بر سر راه اميد ميدارم
    که کي بود که رسد قاصدي ز دلدارم

    کراست زهره که آرد ز يار من خبري
    و يا ز من ببرد خدمتي سوي يارم

    چگونه نامه نويسم بخدمت تو که من
    ز بيم مدعيان دم زدن نمي آرم

    ز خون ديده شود روي زرد من گلگون
    شب فراق چو از روز وصل ياد آرم

    اگر کشند مرا دشمنان بجور و جفا
    من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم

    چه کردم اي صنم بيوفا چه ديدستي
    ز من که رفتي و ماندي بزاري زارم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,545
    بالا