شعر اشعار *بیدل دهلوی*

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
برگ خوشـی‌ من به ساز بیخودی آماده است

چون بط می بال پروازم ز موج باده است

نقش پایم ناتوانیهای من پوشیده نیست

بیشتر از سایه اجزایم به خاک افتاده است

عجز هم در عالم مشرب دلیل عالمی‌ست

پای خواب‌آلوده را دامان صحرا جاده است

حیرت ما را به‌تحـریـ*ک مژه رخصت نداد

خط شوخ اوکه رنگ حسن را پر داده است

نافه شدگلبرگ ختن اما تغافلها بجاست

دور چشم بد هنوزآن نو خط ما ساده است

گوهریم اما زپیچ وتاب دریا بیخبر

جز به روی ما تحیر چشم ما نگشاده است

می‌توان در هستی ما دید عرض نیستی

شعله بی‌شغل نشستن نیست تا استاده است

بی‌تو درگنج عدم هم خاک بر سرکرده‌ایم

دست گرد ما ز دامانی جدا افتاده است

قطرهٔ آبی‌که داری خون‌کن وگوهر مبند

تهمت آرام داغ طینت آزاده است

هر نفس چندین امل می‌زاید از اندیشه‌ات

شرم دار از لاف مردیهاکه طبعت ماده است

درکمین داغ دل چون شمع می‌سوزم نفس

قرب منزل درخور سعی وداع جاده است

در خرابیها بساط خواب نازی چیده‌ایم

سایه‌گل کرده‌ست تا دیوار ما افتاده است

با شکست رنگ بیدل‌کرده‌ام جولان عجز

رفتن از خویشم قدم در هیچ جا ننهاده است
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است

    نامه‌ام چون حیرت آیینه یکسر ساده است

    طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال

    گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است

    نشئه‌ای دارد دماغ بیقراریهای من

    پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است

    گردباد شوقم و عمری‌ست در دشت جنون

    خیمه‌ام چون‌چرخ بر سرگشتگی‌استاده است

    آهم و طرفی نمی‌بندم به الفتگاه دل

    بی‌دماغیهای شوقم سر به صحرا داده است

    زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست

    شیشهٔ رنگین حجاب آب و رنگ باده است

    در طلب بایدگذشت ازهرچه می‌آید به ییش

    گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است

    گربودتسلیم سرمشق جبینت چون غبار

    دامن هرکس‌که می‌آری به‌کف سجاده است

    وضع محویت تماشاخانهٔ‌ نیرنگ‌کیست

    یک جهان آیینه‌ام تا حیرتم رو داده است

    برق جولان آه بیدل یاس‌پرورد است و بس

    الحذر ای مدعی این دود آتش‌زاده است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    در بهارگریه خوشـی‌ بیدلان آماده است

    اشک تاگل می‌کند هم شیشه و هم باده است

    طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست

    چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است

    هیچکس واقف نشد از ختم‌کار رفتگان

    در پی این‌کاروان هم آتشی افتاده است

    پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست

    م ما را شیشه‌ای‌گر هست رنگ‌باده است

    منزل خاصی نمی‌خواهد عبادتگاه شوق

    هرکف خاکی‌که آنجا سر نهی سجاده است

    زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان

    همچو خارخشک بهر سوختن آماده است

    عقل‌کو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما

    عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است

    خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست

    ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است

    زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من

    گرهمه یک‌شبنم است‌این طفل توفان‌زاده است

    تا فنا در هیچ جا آر‌ام نتوان یافتن

    هرچه‌جزمنزل درین‌وادی‌ست یکسرجاده‌است

    گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود

    می‌رود دریا ز خویش و موج ما استاده است

    دل به نادانی مده بیدل‌که در ملک یقین

    تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    سطر یقین به حک داد تکرار بی‌حد ما

    این دشت جاده‌گم‌کرد ز رفت و آمد ما

    افسرد شمع امید در چین دامن شب

    یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما

    شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن

    غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما

    در دیر بوالفضولیم‌، درکعبه ناقبولیم

    یارب شکست دل‌کن محراب معبد ما

    هرجا به خود رسیدیم‌، زین بیشترندیدیم

    کآثار مقصد ز ما می‌جست مقصد ما

    تجدیدرنگ هستی بریک و تیره نگذاشت

    شغل فنای ما شد خوشـی‌ مجدد ما

    افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید

    مغز جهات‌گردید از شش طرف رد ما

    سیرمحیط خواهی بر موج وکف نظرکن

    مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما

    گفتیم از چه دانش سبقت‌کنیم بر خلق

    تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما

    هرچند سر برآریم رعناییی نداریم

    انگشت زینهاریم خط می‌کشد قد ما

    چون شخص سایه بیدل صدربساط عجزیم

    تعظیم برنخیزد از روی مسند ما
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    دل به یاد جلوه‌ای طاقت به غارت داده است

    خانهٔ آیینه‌ام از تاب عکس افتاده است

    الفت آرام‌، چون سد ره آزاده است

    پای‌خواب‌آلودهٔ دامان‌صحرا جاده است

    تهمت‌آلود تک وپوی هوسها نیستم

    همچوگوهر طفل‌اشک من تحیرزاده است

    پیری از اسباب هشی می‌دهد زیب دگر

    جوهر آیینهٔ مهتاب موج باده است

    نیست نقش پا به‌گلزار خرامت جلوه‌گر

    دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است

    مفت عجز ماست‌گرپامالی هم می‌کشیم

    نقش‌پای رهروان‌سرمشق‌خوشـی‌ جاده است

    رفته‌ایم از خویش اما از مقیمان دلیم

    حیرت ازآیینه هرگزپا برون ننهاده است

    داغ شو، زاهدکه در آیین مرتاضان عشق

    خاک‌گردیدن بر آب افکندن سجاده است

    دل درستی در بساط حادثات دهر نیست

    سنگ هم درکسوت‌مینا شکست آماده است

    می‌تپد گردابم از اندیشهٔ آغـ*ـوش بحر

    دام چشم سوزن و نخجیر سخت افتاده است

    از تپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس

    منزل‌ماکاروان را درس وحشت داده است

    چون نگاه چشم بسمل بی‌تعلق می‌رویم

    قاصد بی‌مطلبیم و نامهٔ ما ساده است

    بیقرار شوق بیدل قابل تسخیر نیست

    گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    زندگانی از نفس آفت بنا افتاده است

    طرف سیلی در پی تعمیر ما افتاده است

    تنگ کرد آفاق را پیچیدن دود نفس

    گرنه دل می‌سوزد آتش درکجا افتاده است

    آرزو از سـ*ـینه بیرون ‌کن ز کلفتها برآ

    عالمی زین دانه در دام بلا افتاده است

    تا نفس باقی‌ست جسم خسته را آرام نیست

    مشت خاک ما به دامان هوا افتاد‌ه است

    در علاجم ای طبیب مهربان زحمت مکش

    درد دل عمری‌ست از چشم دوا افتاده است

    تا قیامت دشت‌پیمایی‌ کند چون ‌گردباد

    هرکخا یک حلقه از زنجیر ما افتاده است

    غیر نومیدی سر و برگ شهید عشق چیست

    از سر افتاده اینجا خونبها افتاده است

    دیده تا دل فرش راه خاکساری کرده‌ایم

    از نفس تا موج مژگان بوربا افتاده است

    شوخی انداز شبنم ننگ گلزار حیاست

    خنده ی ‌حسن از عرق ‌‌دندان‌نما افتاده ا‌ست

    معنی دولت سراپا صورت افتادگی‌ست

    از تواضع سایه ی بال هما افتاده است

    اضطراب موج آخر محو گوهر می‌شود

    در کمین ما دل بی مدعا افتاده است

    عالمی شد بیدل ار سرگشتگی پامال‌یأس

    تخم ما هم در خم این آسیا افتاده است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    در گلستانی‌که‌گرد عجز ما افتاده است

    همچو عکس‌ازشخص‌،‌رنگ‌ازگل‌جدا افتاده است

    بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار

    دیدهٔ‌ما، بی‌‌نگه چون نقش پا افتاده است

    ما اسیران از شکست‌دل چسان‌ایمن شویم

    بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است

    نیست خاکی‌کز غبار عجز ما باشد تهی

    هرکجا پا می‌گذاری نقش ما افتاده است

    گاهگاهی ذوق همچشمی‌ست ما را با حباب

    در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است

    از طلسم مل‌که تمثال حبابی بیش نیست

    عقده‌ها در رشتهٔ موج بقا افتاده است

    کو دم بیباکی تیغی‌که مضرابی‌کند

    ساز رقـ*ـص بسمل ما از نوا افتاده است

    سبزه وگل تا به‌کی بوسد بساط مقدمت

    از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است

    ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی

    رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است

    جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست

    هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است

    این زمان از سرمه می‌باید سراغ دل‌گرفت

    جام‌ماعمری‌ست‌از چشم‌صدا افتاده است

    گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسوده‌ام

    می‌کند خوب فراغت سایه تا افتاده است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    آرزوی دل‌، چو اشک از چشم ما افتاده است

    مدعا چون سایه‌ای در پیش پا افتاده است

    گوهر امید ما قعر توکل‌کرده ساز

    کشتی تدبیر در موج رضا افتاده است

    جادهٔ سرمنزل عشاق سعی نارساست

    یا ز دست خضر این وادی‌، عصا افتاده است

    تا قیامت برنمی‌خیزد چوداغ ازروی دل

    سایهٔ ما ناتوانان هرکجا افتاده است

    موی آتش دیده راکوتاه می‌باشد امل

    چشم ما عمری‌ست بر روز جزا افتاده است

    بسکه‌کردم مشق وحشت در دبستان جنون

    شخصم‌از سایه‌چوکلک‌از خط‌جدا افتاده است

    پیکرم‌خم گشته‌است ازضعف‌و دل‌خون می‌خورد

    بار این‌کشتی به دوش ناخدا افتاده است

    شبنم‌گلزار حیرت را نشست و خاست نیست

    اشک من در هرکجا افتاد وا افتاده است

    نیست در دشت طلب‌، باکعبه ما را احتیاج

    سجده‌گاه ماست هرجا نقش پا افتاده است

    سایهٔ ما می‌زند پهلو به نورآفتاب

    ناتوانی اینقدرها خودنما افتاده است

    چون خط پرگارعمری شدکه سرتاپا خمیم

    ابتدای ما به فکر انتها افتاده است

    سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست

    چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است

    در حقیقت بیدل ما صاحب‌گنج بقاست

    گر به صورت در ره فقروفنا افتاده است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    چشم‌واکن حسن نیرنگ قدم بی‌پرده است

    گوش شو آهنگ قانون عدم بی‌پرده است

    معنیی‌کز فهم آن اندیشه در خون می‌تپد

    این زمان درکسوت حرف و رقم بی‌پرده است

    آنچه می‌دانی منزه ز اعتبار بیش وکم

    فرصتت باداکه اکنون بیش‌وکم بی‌پرده است

    گاه هستی در نظر داریم وگاهی نیستی

    بیش ازاینها نیست‌گرآرام و رم بی‌پرده است

    از مدارای فلک غافل نباید زیستن

    زخم‌این شمشیر ناپیدا و خم بی‌پرده‌است

    خواه نگشت شهادت‌گیر و خواهی زینهار

    از غبار عرصهٔ ما یک علم بی‌پرده است

    مدعا محو است از اظهار مطلب دم مزن

    از زبان خامش سایل کرم بی‌پرده است

    هرچه اندیشی به تحـریـ*ک زبانت داده‌اند

    تا قلم لغزیدنی دارد رقم بی‌پرده است

    غیر آثار عبارت حایل تحقیق نیست

    گر تو برخیزی در دیر و حرم‌.بی‌پرده است

    شرم‌دار از لفظ گر می‌خواهی از معنی سراغ

    از صمد تاکی نشان جستن صنم بی‌پرده است

    حیف ازآن چشمی‌که مژگانش نقاب‌آرا شود

    جلوه‌ها آیینه و آیینه هم بی‌پرده است

    دعوی تحقیق در هر رنگ دارد انفعال

    بر جبین هرکه خواهی دیدنم بی‌پرده است

    هوش‌کو بیدل‌که اسرار ازل فهمدکسی

    هرکه جز بی‌پردگی پیداست‌کم بی‌پرده است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    خامشی در پرده سامان تکلم‌کرده است

    از غبار سرمه آوازی توهم کرده است

    بی‌توگر چندی درین محفل به عبرت زنده‌ایم

    بر بنای ما چو شمع آتش ترحم‌کرده است

    تا خموشی داشتیم آفاق بی‌تشویش بود

    موج این بحر از زبان ما تلاطم‌کرده است

    از عدم ناجسته شوخیهای هستی می‌کنیم

    صبح ما هم در نقاب شب تبسم‌کرده است

    معبد حرص آستان سجدهٔ بی‌عزتی‌ست

    عالمی اینجا به آب رو تیمم‌کرده است

    هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد

    قطره راگوهر شدن بیرون قلزم‌کرده است

    خام‌طبعان ز فشار رنج دهر آزاده‌اند

    پختگی انگور را زندانی خم‌کرده است

    غیبت ظالم‌گزندش‌کم میندیش از حضور

    نیش عقرب نردبانها حاصل‌از دم‌کرده است

    سحرکاریهای چرخ از اختلاط بی‌نسق

    خستگی اطوار مردم راسریشم کرده است

    آن تپش‌کز زخم حسرتهای روزی داشتیم

    گرد ما را چون سحرانبارگندم‌کرده است

    این‌گلستان‌، غنچه‌ها بسیار دارد، بوکنید

    در همین‌جا بیدل ما هم دلی‌گم‌کرده است
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا