شعر اشعار سیف فرغانی

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 7,593
  • پاسخ ها 188
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
غزل شماره ۵۱


ایا نموده دهانت ز لعل خندان در
سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در
غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد
تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در
به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در
دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کس به شهد نپرورد در نمکدان در
چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در
سال بـ..وسـ..ـهٔ ما را ز لب جوابی ده
به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در
دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان تو آید مرا به دندان در
به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده ز لعل شکر بار قند و بستان در
دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری به چندان در
به دست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من از جان در
حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است
به دست همچو منی خود نیاید آسان در
گر از لبت به سخن بوسهای خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در
غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در
مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو
که در طویلهٔ تو با شبهست یکسان در
سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی به سوهان در
به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی به مصر شکر چون برد به عمان در
ز شاعران سخن عاشقان جانپرور
طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در​

[ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:9 ] [ محمد مرفه ]
آرشيو نظرات
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۲


    دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر
    طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر
    ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم
    شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر
    عقل در سایهٔ حیرت شده زآن رو و دهان
    که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر
    خط ریحانی بر چهرهٔ مشکین خالش
    همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر
    وصف آن حسن درازست و من کوته بین
    به معانی نرسیدم ز تماشای صور
    پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور
    کمتر از نقطه بود دایرهٔ روی قمر
    هست آن میوهٔ دل نوبر بستان جمال
    وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر
    خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس
    حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر
    از پی حسن بهین همه اجزا شد روی
    وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر
    هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک
    دایم از آب لطافت گل رخسارش تر
    او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز
    ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر
    اوست پیدا و سرافراز میان خوبان
    همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر
    سر انصاف به زیر قدم او آورد
    سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر
    بر جگر تیغ زند غمزهٔ تیر اندازش
    دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر
    سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است
    نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۳


    مـسـ*ـت عشقت به خود نیاید باز
    ور ببری سرش چو شمع به گاز
    ای به نیکی ز خوب رویان فرد
    وی به خوبی ز نیکوان ممتاز
    هر که در سایهٔ تو باشد نیست
    روز او را به آفتاب نیاز
    هر که را عشق تو طهارت داد
    در دو عالم نیافت جای نماز
    قبله چون روی تست عاشق را
    دل به سوی تو به که رو به حجاز
    عشق تو در درون ما ازلیست
    ما نه اکنون همی کنیم آغاز
    هیچ بیدرد را نخواهد عشق
    هیچ گنجشک را نگیرد باز
    عشق بر من ببست راه وصال
    شیر بر سگ نمیکند در باز
    تا سخن از پی تو میگویم
    بلبل از بهر گل کند آواز
    عشق سلطان قاهر است و کند
    صد چو محمود را غلام ایاز
    همچو فرهاد بینوایی را
    عشق با خسروان کند انباز
    هر که از بهر تو نگفت سخن
    سخنش در حقیقت است مجاز
    دلم از قوس ابروت آن دید
    که هدف از کمان تیرانداز
    به تو حسن تو ره نمود مرا
    بوی مشک است مشک را غماز
    نوبت تست سیف فرغانی
    به سخن شور در جهان انداز
    کآفرین میکنند بر سخنت
    شکر از مصر و سعدی از شیراز
    سوز اهل نیاز نشناسد
    متنعم درون پردهٔ ناز​

    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:8 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۴


    ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
    عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
    شوق لقاء تو بادهٔ طرب انگیز
    عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
    در دل مجنون چه سوز بود زلیلی
    هست مرا از تو ای نگار همان سوز
    خلق جهان مختلف شدند نگارا
    پرده برانداز از آن یقین گمان سوز
    کرد سیه دل مرا به دود ملامت
    عقل که چون هیزم تر است گران سوز
    رو غم آن ماهرو مخور که ندارد
    هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
    در ره سودای او مباش کم از شمع
    گر نکشندت برو بمیر در آن سوز
    با که توان گفت سر عشق چو با خود
    دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
    در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت
    تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۵


    ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز
    قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز
    به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد
    به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟
    اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند
    بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز
    بریز پای میاور چو خاک و برمگذر
    مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز
    گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم
    نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز
    من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب
    نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز
    کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش
    از آب گرد برآرد به آه دردآمیز
    به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی
    که مرده خفته نماند به روز رستاخیز
    از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد
    چو وجد گفتهٔ شیرین اوست شورانگیز​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۶


    جرعهای می نخورده از دستش
    بیخودم کرد نرگس مستش
    هر که از جام عشق او میخورد
    توبه گر سنگ بود بشکستش
    به کسی مبتلا شدم که نرست
    مرغ از دام و ماهی از شستش
    به همه جای میرود حکمش
    به همه کس همی رسد دستش
    از عنایت مپرس کن معنی
    نیست در حق بنده گر هستش
    هر که عاشق نشد، به دامن دوست
    نرسد دست همت پستش
    سیف از مشک بوی دوست شنید
    بر گریبان خویشتن بستش​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۷


    گر چه جان میدهم از آرزوی دیدارش
    جان نو داد به من صورت معنیدارش
    بنگر آن دایرهٔ روی و برو نقطهٔ خال
    دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش
    بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
    ناردان لب و رخسارهٔ چون گلنارش
    ملک خسرو برود در هـ*ـوس بندگیش
    آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
    نقد جان رفت درین کار خریدارش را
    برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
    از پی نصرت سلطان جمالش جمع است
    لشکر حسن به زیر علم دستارش
    تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
    کام شیرین نکنی از لب شکربارش
    عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
    گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
    لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
    کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
    آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست
    گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش
    سیف فرغانی نزدیک همه زندهدلان
    مردهای باش اگر جان ندهی در کارش​

    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:7 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۸


    قند خجل میشود از لب چون شکرش
    قوت دل میدهد بـ..وسـ..ـهٔ جان پرورش
    زهر غمش میخورم بوک به شیرین لبان
    کام دلم خوش کند پستهٔ پر شکرش
    لـ*ـذت قند و نبات چاشنیی از لبش
    چشمهٔ آب حیوة رشحهٔ لعل ترش
    از دهنش قند ریخت لعل شکربار او
    در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش
    دل شده را قوت جان از لب لعل وی است
    هر که بهشتی بود آب دهد کوثرش
    پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد
    معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش
    از کله و از قبا هست برون یار ما
    یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش
    در بر او دیگری میخورد آب حیوة
    ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش
    دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد
    گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۵۹


    شبی از مجلس مستان برآمد نالهٔ چنگش
    رسید از غایت تیزی به گوش زهره آهنگش
    چو بشنودم سماع او، نگردد کم، نخواهد شد
    ز چشم ژالهٔ اشک وز گوشم نالهٔ چنگش
    چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
    که گل با رنگ و بوی خود نموداری است از رنگش
    لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
    به آب چشمهٔ حیوان شکر در پستهٔ تنگش
    کفی از خاک پای او به دست پادشا ندهم
    وگر چون من گدایی را دهد گوهر به همسنگش
    مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
    بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش
    فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
    به گوش عاشقان آمد سحرگه نالهٔ چنگش​

    [ شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۹ ] [ 13:6 ] [ محمد مرفه ]
    آرشيو نظرات
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    غزل شماره ۶۰


    ترکی است یار من که نداند کس از گلش
    او تندخو و بنده نه مرد تحملش
    پسته دهان که در سخن و خنده میشود
    ز آن پسته پر شکر طبق روی چون گلش
    پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
    چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش
    بی او ز زندگانی چون سیر گشتهام
    ز آن جان خطاب میکنم اندر ترسلش
    چندین هزار ترک تتاری نغوله را
    گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش
    آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
    بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش
    دیوانهای شود که نیاید به هوش باز
    هر عاقلی که دید به مـسـ*ـتی شمایلش
    هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
    اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش
    او زیور عروس جمال خود است و نیست
    بهر مزید حسن به زیور تجملش
    او شاه بیت نظم جهان است زینهار
    جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش
    آن کس که اسب در پی این شهسوار راند
    رختش به آب رفت و خر افتاد بر پلش
    جان برد و عشـ*ـوه داد و همه ساله آن بود
    با او تقرب من و با من تفضلش
    با گلستان چهرهٔ او فارغ است سیف
    از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,610
    بالا