شعر دفتر اشعار هلالی جغتایی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,169
  • پاسخ ها 322
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
سالها شد که مهر عالمسوز
تیغ کین تیز میکند هر روز
وه! که تا مهر چرخ بود کبود
در کبودی چرخ مهر نبود
جانب هر که بنگرم به نیاز
ننگرد جانب من از سر ناز
در ره هر که سر نهم به وفا
پا نهد بر سرم ز راه جفا
چند بیداد بینم از هر کس؟
ای کس بیکسان به دادم رس
چند پامال عام و خاص شوم
دست من گیر تا خلاص شوم
همتی ده که بگذرم ز همه
رو به سوی تو آورم ز همه
سوی خود کن رخ نیاز مرا
به حقیقت رسان مجاز مرا
زلف خوبان مشوشم دارد
لعل ایشان در آتشم دارد
از بتان چو در آتشم شب و روز
روز حشرم بدین گـ ـناه مسوز
مهوشانم چو سوختند به ناز
ز آفتاب قیامتم مگداز
بس بود این که سوختم یک بار
«و قنا ربنا عذاب النار»
آتش از جو منی چه افروزد؟
بلکه دوزخ ز ننک من سوزد
گنهم بخش و طاعتم بپذیر
که همین دارم از قلیل و کثیر
در شب تیره چون دهم جان را
همرهم کن چراغ ایمان را
اتحادی نصیب کن با من
که ندانم که ان تویی یا من
چون زبان دادهای بیانم بخش
در بیان سخن زبانم بخش
محزنم را در نظامی ده
ساغرم را نوشید*نی جامی ده
بنده را خسرو سخن گردان
حسن نظم مرا حسن گردان
آب ده خنجر زبان مرا
تاب ده گوهر بیان مرا
تا شوم در فشان ز بحر کلام
به سلام نبی، علیه سلام
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای خوش آن شب که جبرئیل امین
    سویش آمد ز آسمان به زمین
    مرکبی رهنورد گردونسیر
    بر زمین وحش و بر فلک چون طیر
    بود نامش براق و همچون برق
    تیز بگذشت تا به غرب از شرق
    همچو گلگون اشک در یک دم
    زده بیرون ز هفت پرده قدم
    بر فلک همچو برق گرمروی
    در هوا همچو ابر نرمروی
    همچو تیر نظر ز عالم فرش
    تا نگه کردهای رسد بر عرش
    چون در آورد پا به پشت براق
    لرزه افتاد بر زمین ز فراق
    شد سلیمان به تختگاه فلک
    تابعش گشت جن و انس و ملک
    در همان دم ز پردههای سپهر
    تیز بگذشت همچو خنجر مهر
    قرب او از مقام «ثم دنی»
    قاب قوسین گشت «او ادنی»
    با دل جمع و دیدهٔ بیدار
    شد مشرف به دولت دیدار
    بعد از آن برگماشت همت را
    که به من بخش جرم امت را
    کرد از این بندگان عاصی یاد
    جمله را از گنه خلاصی داد
    خواجه را بین که در نشیمن راز
    بنده را یاد میکند به نیاز
    الله الله! چه احترامست این؟
    در حق ما چه اهتمامست این؟
    ای دل و دیدهٔ خاک درگه تو
    سر من همچو خاک در ره تو
    کس چه داند بهای گیسویت؟
    هر دو عالم فدای یک مویت
    سید انبیا تو را خوانند
    سرور اولیا تو را دانند
    آفتابی و پرتو اند همه
    پیشوایی تو، پیرو اند همه
    چار یار تو در مقام نیاز
    هر یکی شاه چار بالش ناز
    چار طاق طربسرای وجود
    چار باغ فضای گلشن جود
    من سگ باوفای این هر چار
    هر دو چشمم برای ایشان چار
    کیست آن چار مه به مذهب من؟
    علی و فاطمه حسین و حسن
    بنده کمترین توست بلال
    بلبل باغ دین توست بلال
    بر فلک غلغل بلال تو باد
    آسمان منزل بلال تو باد
    نسبت من اگر کنی به بلال
    به هلالی علم شوم مه و سال
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    در دریای سرمدست علی
    جانشین محمدست علی
    اسدالله سرور غالب
    شاه مردان علی ابوطالب
    هر که با شیر حق زند پنجه
    شنجهٔ خوشتن کند رنجه
    ساقی شیرگیر سرمستان
    زیر دستش همه زبردستان
    در کف انگشت او کلیدی بود
    در خیبر به آن کلید گشود
    وز سر ذوالفقار آن فیاض
    رشتهٔ کفر را شده مقراض
    تا نجف به هر گوهرش صدفست
    ریگ صحرای او در نجفست
    زیب این گلشن از جمال علیست
    گل این باغ رنگ آل علیست
    بود عمزاده رسول خدا
    چون رسول از خدا نبود جدا
    چون دو کس ابن عم یکدگرند
    چون دو فرزند کان ز یک پدرند
    پدران در نسب برابر هم
    پسران در حسب برابر هم
    گـه سر خصم را جدا کرده
    گـه سر خویش را فدا کرده
    هر شهی وقت بزم زر بخشد
    شاه ما روز رزم سر بخشد
    کرم خلق بخشش درمست
    گر کسی سر فدا کند کرمست
    همه سرها فدای او بادا
    همه شاهان گدای او بادا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در دریای سرمدست علی
    جانشین محمدست علی
    اسدالله سرور غالب
    شاه مردان علی ابوطالب
    هر که با شیر حق زند پنجه
    شنجهٔ خوشتن کند رنجه
    ساقی شیرگیر سرمستان
    زیر دستش همه زبردستان
    در کف انگشت او کلیدی بود
    در خیبر به آن کلید گشود
    وز سر ذوالفقار آن فیاض
    رشتهٔ کفر را شده مقراض
    تا نجف به هر گوهرش صدفست
    ریگ صحرای او در نجفست
    زیب این گلشن از جمال علیست
    گل این باغ رنگ آل علیست
    بود عمزاده رسول خدا
    چون رسول از خدا نبود جدا
    چون دو کس ابن عم یکدگرند
    چون دو فرزند کان ز یک پدرند
    پدران در نسب برابر هم
    پسران در حسب برابر هم
    گـه سر خصم را جدا کرده
    گـه سر خویش را فدا کرده
    هر شهی وقت بزم زر بخشد
    شاه ما روز رزم سر بخشد
    کرم خلق بخشش درمست
    گر کسی سر فدا کند کرمست
    همه سرها فدای او بادا
    همه شاهان گدای او بادا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گوهر حقهٔ دهان سخنست
    جوهر خنجر زبان سخنست
    گر نبودی سخن چه گفتی کس؟
    در معنی چگونه سفتی کس؟
    سر کس را کسی چه دانستی؟
    راز گفتن کجا توانستی؟
    این سخن گر نه در میان بودی
    آدمی نیز بیزبان بودی
    سخن خوش حیات جان و تنست
    دم عیسی گواه این سخنست
    نکتهدانی در سخن سفته است
    سخنی چند در میان گفته است
    که سخن ز آسمان فرود آمد
    سخن از گنبد کبود آمد
    گر بدی گوهری ورای سخن
    آن فرود آمدی به جای سخن
    راستست این سخن درین چه شکست؟
    بلکه جایش همیشه بر فلکست
    نه سخن از دهن برون آید
    که سخن از سخن برون آید
    این سخن زادهٔ دو حرف کنست
    بلکه این کن دو حرف یک سخنست
    ای خرد از سخن روایت کن
    به زبان قلم حکایت کن
    کاتب صنع داشت میل سخن
    ساخت لوح و قلم طفیل سخن
    ای قلم، ساعتی زبان بگشای
    حقهٔ مشک را دهان بگشای
    واقفی از سفیدی و سیهی
    در سیاهی در آ که خضر رهی
    گرچه از تیغ من قلم شده ای
    به سخن در جهان علم شدهای
    تو به گفتار شکرین سمری
    تو قلم نیستی که نی شکری
    چون تو نازک نهال دیگر نیست
    همه انگشتها برابر نیست
    ملک معنی از آن تست همه
    این قلم زو تو راست یک کلمه
    شاه معنی تویی، علم بردار
    سوی ملک سخن قدم بردار
    یاد کن سحرآفرینان را
    نکتهدانان و خردهبینان را
    که همه مخزن سخن بودند
    رازدان نو کهن بودند
    عالم از در نظم پر کردند
    همچو دریا نثار در کردند
    ابر رحمت نثار ایشان باد
    لطف جاوید یار ایشان باد
    بر رسولی که نعت اوست کلام
    سیدالمرسلین علیه سلام
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    روزی از روزهای فصل بهار
    که تفاوت نداشت لیل و نهار
    چندی از اهل طبع در چمنی
    مجمعی ساختند و انجمنی
    گفتگوی سخنوری کردند
    دعوی نکتهپروری کردند
    نکتهدانی که داشت معرفتی
    خواست تا غنجه را کند صفتی
    در غنچه گل ورق ورقست
    گنبد سبز چرخ پرشفقست
    دیگری گفت هر که او بیناست
    می گلرنگ و شیشه میناست
    دیگری گفت بهر قوت قوت
    گشت فیروزه حقهٔ یاقوت
    من هم از روی طبع بشکفتم
    جانب غنچه دیدم و گفتم:
    هست بی گل عذار غنچه دهن
    دل پر از خون رنگ بستهٔ من
    همه گفتند آفرین بادا
    کوکب طالعت قرین بادا
    در فن شعر چون سخن کردند
    همه تحسین شعر من کردند
    بود شخصی به مثنوی مشهور
    در فنون سخن به خود مغرور
    لیک فن غزل نورزیده
    همه گرد فسانه گردیده
    گفت آری اگرچه بیبدلست
    شیوهٔ شعر او همین غزلست
    نیست او را ز مثنوی خبری
    در ره ما ز پیروی اثری
    در سخن پنج گنج نیباید
    نه ز ابیات پنج میباید
    مدعی چون مذاق شعر نداشت
    مثنوی را به از غزل پنداشت
    نقد گنجینهٔ سخن غزلست
    شکر باری که شعر من غزلست
    آنکه نظم غزل تواند گفت
    مثنوی را چو در تواند سفت
    آن که جان بخشد از سخن چو مسیح
    کی شود عاجز از کلام فصیح؟
    آن که از بحر بگذرد چون برق
    کی ز سیل بهار گردد غرق؟
    آن که آتش وطن کند چو شرر
    شرری گر به وی رسد چه ضرر؟
    بی تامل از ان میان جستم
    به تامل میان خود بستم
    بازوی فکر را قوی کردم
    روی در فکر مثنوی کردم
    گفتم از هر چه بر زبان آید
    سخن عشق در میان آید
    عشق از هر نو کهن بهتر
    سخن او ز هر سخن بهتر
    گاه میکرد خاطرم میلی
    سوی مجنون و جانب لیلی
    گاه میدید طبع من لایق
    حال عذرا و حالت وامق
    گاه از شوق میزدم فریاد
    بهر شیرین و خسرو و فرهاد
    ناگه آمد ندا ز عالم غیب
    کین خیال تو پاک نیست ز ریب
    خود ندانی که فکر بیهوده
    هست رنج دماغ آسوده
    این سه زیبا عروس را داماد
    بود مجنون و وامق و فرهاد
    خیز و آرایش عروس مکن
    گفتگوی کنار و بـ*ـوس مکن
    سوی داماد اگر عروس بری
    پردهٔ نام و ننگ را بدری
    عشق داماد و عروسی نیست
    رسم او غیر خاکبوسی نیست
    عشقبازی بر غم کجنظران
    نیست جز عشق نازنین پسران
    پسری دلفریب را عشقست
    قامت جامه زیب را عشقست
    کس چه داند که در ته چادر
    قامت دخترست یا مادر؟
    چین زلف زیب مهرویی
    چشمبندست سیهمویی
    روی گلگونه کرده را چه کنم؟
    روی گلگون خوش است تا چه کنم؟
    تار کاکل ز بار گیس. به
    به خدا زان دو موی یک مو به
    سرمه ننگست چشم جادو را
    وسمه عار است طاق ابرو را
    خوبی عاریت چه کار آید؟
    عاریت چون برفت عار آید
    بار دیگر جنین رسید ندا
    که بگو داستان شاه و گدا
    قصهٔ شاه را عیان کردم
    حال درویش را بیان کردم
    روی در اهتمام آن کردم
    «شاه و درویش» نام آن کردم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای که با من سر سخن داری
    گفتگوی نو و کهن داری
    ساعتی گوش هوش با من دار
    مستمع باش گوش با من دار
    گوش کن این فسانهٔ دیرین
    چه بری نام خسرو و شیرین؟
    بشنو از من حکایت غرا
    چه دهی شرح وامق و عذرا؟
    یاد گیر این حکایت موزون
    چه بری نام لیلی و مجنون؟
    بکر خلوتسرای فکرست این
    فکر تهمت مکن که بکرست این
    آمده در مقام جلوهگری
    تا به عین رضا درو نگری
    جز قبول نظر نمیخواهد
    التفات دگر نمیخواهد
    هرچه هست از سعادت نظرست
    نظر اکسیر کیمیا اثرست
    یا رب این تحفه را گرامی کن
    یکی از نامهای نامی کن
    تا ز صاحبدلی نظر یابد
    شرف التفات در یابد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سخنآرای این حدیث کهن
    اینچنین میکند بیان سخن
    که ازین پیش بود درویشی
    راستکیشی، محبتاندیشی
    از همه قید عالم آزاده
    لیک در قید عشق افتاده
    الم روزگار دیده بسی
    محنت عاشقی کشیده بسی
    تنش از عشق جسم بیجان بود
    رگ برو همچو عشق پیچان بود
    بود در کوه گشته و هامون
    کار فرهاد کرده و مجنون
    بس که میداشت میل عشق مدام
    عشق میگفت در محل سلام
    از قضا چند روزی آن درویش
    بر خلاف طریق و عادت خویش
    از سر کوی عشق دور افتاد
    در سراپردهٔ سرور افتاد
    نی به دل داغ اشتیاقی داشت
    نی به جان آتش فراقی داشت
    دلش آزاده از جفای حبیب
    جانش آسوده از بلای رقیب
    شکر میگفت زانکه روزی چند
    بود در کنج عافیت خرسند
    گرچه میخواست ترک محنت عشق
    بود در خاطرش محبت عشق
    عاشقی گرچه محنتانگیزست
    محنت او محبتانگیزست
    خواست القصه عشق صادق
    که دگربار اگر شود عاشق
    عاشق سرو قامتی باشد
    که به قامت قیامتی باشد
    با وجود جمال صورت خوب
    باشد او را کمال سیرت خوب
    از کمال کرم وفاداری
    نه ز عین ستم جفاکاری
    به هوای چنین دلارامی
    میزد از شوق هر طرف گامی
    سوی باغی گذر فتاد او را
    که نشان از بهشت داد او را
    چهرهٔ باغ و طرهٔ سنبل
    لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل
    طرفهتر آن که روی گل گل رو
    ظاهر از حلقهای سنبل او
    لاله را زا پیالهاش داغی
    گو چه حالیست در چنین باغی؟
    سبزه در وی چو خضر جا کرده
    علم سبز در هوا کرده
    بهر دفع خمـار نرگش مـسـ*ـت
    نصف نارنج داشت در کف دست
    گل به خوشبویی نسیم صبا
    پیرهن کرده از نشاط قبا
    دو لب خویش از فرح خندان
    شکل دندانه بر لبش دندان
    منظری داشت همچو خلد برین
    برتر از اسمان به روی زمین
    بام افلاک پیش منظر او
    بود چون سایه پست در بر او
    ماه و خورشید فرش آن در بود
    خشتی از سیم و خشتی از زر بود
    زیر دیوارش از برای نشاط
    بود گسترده صد هزار بساط
    طوف آن باغ چون میسر شد
    میل درویش سوی منظر شد
    ناگهان دید مکتبی چو بهشت
    در و دیوار آن عبیرسرشت
    وه چه مکتب که رشک بستانها
    بوستانی درو گلستانها
    اهل مکتب همه به حسن و جمال
    سالشان کم، جمالشان به کنال
    یکی ابروی کج عیان کرده
    سر «نون و القلم» بیان کرده
    یکی از شکل و قد و زلف و دهان
    از «الف، لام و میم« داده نشان
    همچو «والشمس» آن یکی را روی
    همچو «والیل» آن یکی را موی
    هر که در مکتبی چنین شد خاص
    خواند «الحمد» از سر اخلاص
    بود سرخیل آن همه ماهی
    ملک اقلیم حسن را شاهی
    زرفه شهزادهای به حسن ادب
    طرفهتر آن که «شاه» داشت لقب
    سرو قدی که چون قدم میزد
    هر قدم عالمی به هم میزد
    شوخچشمی که چون نگه میکرد
    خانهٔ مردمان تبه میکرد
    پیش آن چشم خواب ناک سیاه
    سرمه بیقدر همچو خاک سیاه
    بودش از زهر چشم مژگانها
    همچو زهر آب داده پیکانها
    سنبلی بر سمن کشیده چو جیم
    کاکلی بر قفا فگنده چو میم
    چون نمک ریخته تکلم او
    شکر امیخته تبسم او
    شکل ابروی آن خجسته تذرو
    دو پر زاغ بود بر سر سرو
    چشمهٔ آب زندگی لب او
    موج آن سیم غبغب او
    از دهانش نشانه هیچ نبود
    جز سخن در میانه هیچ نبود
    آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ
    جز خیالی نبود و آن هم هیچ
    گر میانش خال خواهد بود
    آن خیال محال خواهد بود
    مشکلی هرکه پیشش آوردی
    او روان حل مشکلش کردی
    بود وقت فسونسازی
    خردهدانی و نکتهپردازی
    بس که درویش گشت مایل او
    ماند در حسرت شمایل او
    هر دمش میفزود حیرانی
    حیرتی آنچنان که میدانی
    شاه گفتش چنین خموش مباش
    لب بجنبان تمام گوش مباش
    گر تو را هست مشکلی در دل
    بکن از من سوال آن مشکل
    چیست؟ گفت آن یگانهٔ آفاق
    آن که هم جفت باشد و هم طاق؟
    گفت آن ابروان پرخم ماست
    کج تصور مکن که گفتم راست
    گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش
    لیک طاقند در نکویی خویش
    گفت آری جواب آن اینست
    شاه را صدهزار تحسینست
    شاه گفتا که در کدام کتاب
    خواندهای اینچنین سوال و جواب؟
    گفت هرگز نخواندهام سبقی
    پیش کس نگذراندهام ورقی
    بهرهای از سواد نیست مرا
    غیر خواندن مراد نیست مرا
    خانهٔ چشمم از سواد تهیست
    بیسوادیش عین روسیهیست
    تا نخوانی به دل سروری نیست
    دیده را بیسوادی نوری نیست
    چون که شه را شد اعتقاد برو
    الف و با نوشت و داد برو
    میل درویش زان یکی صد شد
    گفت این بار کار من بد شد
    دست بر سر نهاد و زار گریست
    که درین عاشقی نخواهم زیست
    چون به هم حسن و خلق یار شود
    عشق عاشق یکی هزار شود
    خوبرویی که هست عاشق دوست
    در جهان هر که هست عاشق اوست
    گرچه درویش ذوفنونی بود
    در ره عشق رهنمونی بود
    لوح تعلیم در کنار نهاد
    سر تعظیم پیش یار نهاد
    ای بسا خردهبین که آخر کار
    سوی مکتب رود چو اول بار
    این بود عشق ذوفنون را ورد
    که کند اوستاد را شاگرد
    عشق چون درس خود کند بنیاد
    بشکند تخته بر سر استاد
    در سبق آشکار مینگریست
    لیک پنهان به یار مینگریست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یار هرگه درو نظر میکرد
    او نظر جانب دگر میکرد
    گرچه عاشق بود خراب نظر
    لیک او را کجاست تاب نظر؟
    هرگه آن نوشخند شکرلب
    جانب خانه رفتی از مکتب
    حال درویش ز آن برآشفتی
    گریه اغاز کردی و گفتی
    بی تو در مکتبم پریشان حال
    همچو دیوانه در کف اطفال
    زندگی موجب ملال منست
    عرش و کرسی گواه حال منست
    هست دور از تو دفتر و خامه
    آن سیه کار و این سیه نامه
    قامتت را الف هواخواهست
    ها زشوقت دو چشم بر راهست
    صاد چشم امید ببریده
    همچو کاغذ سفید گردیده
    دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد
    که برون آمدست نقطهٔ ضاد
    دال بی طرهٔ تو بدحالست
    این که خم شد قدش بر آن دالست
    سین ز هجران آن لب خندان
    لب حسرت گرفته بر دندان
    همچو شین است بی تو سرکش کاف
    که کند سـ*ـینه را شکاف شکاف
    جانب قاف گر شوم نگران
    آیدم همچو کوه قاف گران
    لام بی سنبل تو قلابیست
    کز غم او دل مرا تابیست
    بی جمال تو بر تن محزون
    نعل و داغیست نون و نقطهٔ نون
    غیر از این گونه حرف کم میگفت
    حرف میدید و حرف غم میگفت
    وقت خواندن ز هیبت استاد
    چون ز طفلان برآمدی فریاد
    او هم آواز و هم زبان میشد
    پس به تقریب در فغان میشد
    هر گـه که از شوق گریه میکردی
    صد هزاران بهانه آوردی
    که غریبم درین دیار بسی
    در غریبی چو من مباد کسی
    یاد یار و دیار خود کردم
    گریه بر روزگار خود کردم
    چون خبر یافتی که آمد شاه
    زود فارغ شدی ز گریه و آه
    که دگر آه و ناله بیادبیست
    آه ازین گریه، این چه بوالعجبیست؟
    گفتی از هر طرف حکایتها
    کردی از هر کسی روایتها
    بود از آن نکتههای خاطرخواه
    غرض او قبول حضرت شاه
    شاه را ساختی به خود مشغول
    خویش را نیز پیش او مقبول
    آری اینست کار عاشق زار
    تا کند جا همیشه در دل یار
    شب چو آمد ز خدمت استاد
    شاه و طفلان همه شدند ازاد
    او گرفتار ماند در مکتب
    با درونی سیهتر از دل شب
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون شب تیره در میان آمد
    دل درویش در فغان آمد
    که دل شب چرا ز مهر تهیست؟
    تیره شد روزم این چه روسیهیست؟
    چه شد آیا گرفت ماه امشب؟
    باشد از دود دل سیاه امشب
    هیچ شب این چنین سیاه نبود
    گویی امشب چراغ ماه نبود
    شد پر از دود گنبد گردون
    روزنی نیست تا رود بیرون
    همه روی زمین سیاه شد آه!
    که نشستم دگر به خاک سیاه
    جان شیرین رسید بر لب من
    صد شب دیگران و یک شب من
    بلکه این صد شبست نیست شکی
    که به خونم همه شدند یکی
    وه! که خورشید رو به ره کرده
    رفته و روز من سیه کرده
    آسمان واقف است از غم من
    که سیهپوش شد به ماتم من
    صبح از من نمیکند یادی
    آخر ای مرغ صبح، فریادی!
    کوس امشب غریو کم دارد
    ز آب چشمم مگر که نم دارد؟
    قمری از بانگ صبح لب بربست
    تا شد از نالهام فغانش پست
    دیدهها بر ستاره دادم تا دم صبح
    چون شفق میگریست از غم صبح
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا