شعر دفتر اشعار هلالی جغتایی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,171
  • پاسخ ها 322
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
بود شه را کبوتری که فلک
نه پری دید مثل او نه ملک
در پریدن بلند پایهٔ او
چون همای ارجمند سایهٔ او
قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن
حلقهٔ چشم باز را کنده
زره زر به پایش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم
روزی آن هدهد همایون فر
بس که میزد به گرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد از آن کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند
که به فرقش همای سایه فگند
گفت فرق من آشیانهٔ توست
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست
آن کبوتر به فرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او میسوخت
بعد از آن دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم
شرح بیمهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند
قصهٔ محنت فراق نوشت
شرح غمهای اشتیاق نوشت
هرگه از سوز دل رقم میزد
آتش اندر نی قلم میزد
چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش
نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر به بال او بربست
ره نمودش به سوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا را
گفت کز هر طرف کنند ندا را
کین همه خلق بیشمارهٔ شهر
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر
سوی میدان برند تیر و کمان
به تماشا روند پیر و جوان
هر گروهی نشانهای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانهٔ تیر
چون رسید این ندا به گوش گدا
خواست تا جان کند ز شوق فدا
رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    روز دیگر که آفتاب منیر
    همه روی زمین گرفت به زیر
    گرم شد ذره ذره آتش مهر
    ذرهاش تیر شد کمانش سپهر
    شه کمر بست و عزم میدان کرد
    میل تیر و کمان و جولان کرد
    گفت تا مرکبی گزین کردند
    زین زر خواستند و زین کردند
    وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی
    طرفه دیوانهای، پریزادی
    خوش خرامی ز آب نازکتر
    تیزگامی ز باد چابکتر
    نو عروسی ز زنار جلوهکنان
    چون دو موی از قفا فگنده عنان
    تیزی گوش و نرمی کاکل
    خنجر بید و دستهٔ سنبل
    تیزرو بود همچو عمر بسی
    خبر از رفتنش نداشت کسی
    قاف تا قاف دور هفت اقلیم
    پیش او تنگتر ز حلقهٔ میم
    گر رود سوی هفتهٔ رفته
    بگذرد از قطار آن هفته
    شاه چون میل اسبتازی کرد
    مرکب از شوق جست و بازی کرد
    یافت از مقدمش رکاب شرف
    او چو بد و مه نو از دو طرف
    خلق هر سو دوان که شاه رسید
    آب حیوان ز گرد راه رسید
    چون به میدان رسید شاه و سپاه
    مهر درویش تافت در دل شاه
    ساخت تقریب سیر و جولان را
    به پر او گشت میدان را
    دید در گوشهای وطن کرده
    چاک در جیب پیرهن کرده
    صفحهٔ سـ*ـینه را خراشیده
    نقش غیر از ورق تراشیده
    پیرهن چاک کرده در بدنش
    همچو تاری ز جیب پیرهنش
    تن تاری و اضطراب درو
    بلکه تاری و پیچ و تاب درو
    سینهاش کوه محنت و اندوه
    چشمش از گریه چشمه بر سر کوه
    مژهها گرد دیدهٔ نمناک
    بر لب چشمه چون خس و خاشاک
    تار ریشش ز قطرهها شده پر
    آمده راست همچو رشتهٔ در
    رفته از گرد در ته پرده
    روی در پردهٔ عدم کرده
    طفل اشک از برای پردهدری
    بر رخ او روان به فتنهگری
    چون نظر بر جمال شاه افگند
    خویشتن را به خاک راه افگند
    شاه درویش را چو یافت چنان
    جانب اهل قبضه تافت عنان
    خواست درویش روی او بیند
    او هم از دور سوی او بیند
    گفت زان رو نشانهای سازند
    تیر خود بر نشانه اندازند
    بس که تیر از هوا کمانداران
    بر زمین ریختند چو باران
    مزرعی شد کنارهٔ میدان
    خوشهاش تیر و دانهاش پیکان
    روی شه جانب هدف بودی
    لیک چشمش بدان طرف بودی
    چون به سوی نشانه رو کردی
    نظری هم به سوی او کردی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242


    بر سر دست شه کمانی بود
    که مه نو ازو نشانی بود
    خم شده همچو ابروی خوبان
    کرده هر گوشهٔ عالمی قربان
    همچو ابروی یار در خوی زه
    لیک در گوشهها فکنده گره
    چون جوانان به جنگ خو کرده
    همچو شیران به حمله رو کرده
    گره افکنده بر سر ابرو
    مه عیدش کمند بر بازو
    بر کمان داشت ناوک خونریز
    راست همچون خدنگ مژگان تیز
    هر که او را کشیده تا سر دوش
    سروقدی کشیده در آغـ*ـوش
    در تماشای قد دلجویش
    گوشهٔ چشم مردمان سویش
    در ره دوستان فتاده به خاک
    دشمنان را ز دور کرده هلاک
    شاه در علم قبضه کامل بود
    چون کمان سوی تیر مایل بود
    استخوان را اگر نشان کردی
    تیر را مغز استخوان کردی
    مور اگر آمدی برابر تیر
    چشم او دوختی ز یک پر تیر
    چشمش از دوختن شدی چو فراز
    بازش از خم تیر کردی باز
    شاه چو تیر بر نشانه کشید
    آن گدا آه عاشقانه کشید
    گفت شاها، دلم نشان تو باد
    رگ جانم زه کمان تو باد
    حلقهٔ دیده باد زهگیرت
    تا رسد گاه کاه بر تیرت
    کاش تیرت مرا نشانه کند
    تا که آید به سـ*ـینه خانه کند
    تیر نی از تو بر جگر خوردن
    خوشتر آید ز نی شکر خوردن
    نی تیری که در کمان داری
    کاش آن را به سینهام کاری
    گر خدنگی نیاید از شستت
    خود بگو، چون ننالم از دستت
    تا هدف غیر این گدا کردی
    قدر انداز من، خطا کردی
    تا تو را استخوان نشان شده است
    تنم از ضعف استخوان شده است
    مو شکافی به چشم ناوکزن
    مو اگر میشکافی اینک من
    هیچ رنجی به دست تو مرساد!
    چشمزخمی به شست تو مرساد!
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شاه تیری که در کمان پیوست
    چون فکندش بر آسمان پیوست
    تیر چون دید کز جفای کمان
    ماند از دستبوس شاه جهان
    بیخود افگند ز آسمان خود را
    بر زمین زد همان زمان خود را
    خویشتن را به قصد جنگآراست
    به کمان گفت: ای کج ناراست
    از کجی گـه بر آتشت دارند
    گاه اندر کشاکشت دارند
    شرم دار از قد شکستهٔ خویش
    وز میان شکسته بستهٔ خویش
    پیری و بهر دستگیری تو
    قد من شد عصای پیری تو
    هست بی من بسی شکست تو را
    که نگیرد کسی به دست تو را
    چون ز تیری و کمان سخن گویند
    نام تو بعد نام من گویند
    پیش بازوی پردلان ننگی
    با وجودی که صد من سنگی
    جانب خود مکش به زور مرا
    زانکه خواهی فگند دور مرا
    داری از دست سرکشی کردن
    طوق و زنجیر و بند در گردن
    خلق پیشت کشند صد ره بیش
    تو همان پس روی، نیایی پیش
    این صفتها طریق پیران نیست
    لایق طور گوشه گیران نیست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون کمان این سخن شنید از تیر
    بر دلش زخمها رسید از تیر
    گفت تا کی شکست پیری من؟
    بگذر از طعن گوشهگیری من
    که تو هم بعد از آن که پیر شوی
    بشکنی زود و گوشهگیر شوی
    خویش را بر فلک مبر چندین
    به پر دیگران مپر چندین
    تو ز پهلوی من شکار کنی
    کارفرما منم، تو کارکنی
    بر سر فتنه دیدهاند تو را
    اره بر سر کشدهاند تو را
    تیز ماری و راست چون کژدم
    همه را نیش میزنی از دم
    هر طرف کز ستیز میگذری
    میزنی نیش و تیز میگذری
    بارها بر نشانه جا کردی
    باز کج رفتی و خطا کردی
    اهل عالم تو را از آن سازند
    که بگیرند و دورت اندازند
    چون تو را شاه میکند پرتاب
    تو چرا میشوی ز من در تاب؟
    تیر چون راست یافت قول کمان
    صلح کرد وز جنگ تافت عنان
    باز عقد موافقت بستند
    به هم از روی مهر پیوستند
    هیچ کاری ز صلح بهتر نیست
    بدتر از جنگ کار دیگر نیست
    صلح باشد طریق اهل فلاح
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چند روزی که شاه بندهنواز
    سوی درویش جلوه کرد به ناز
    مردمان پی به حال او بردند
    ره به فکر و خیال او بردند
    عیبجویان به عیب رو کردند
    وز سر طعنه گفتگو کردند
    که چرا شاه با گدا یارست؟
    پادشه را خود از گدا عارست
    مسند شاه و بوریای گدا؟
    الله! الله! کجاست تا به کجا؟
    از گدا عشق شاه لایق نیست
    بلکه او مدعیست، عاشق نیست
    پاکبازان دعای شه گفتند
    در معنی در این سخن سفتند
    که بدینسان شه پسندیده
    کس ندیدست بلکه نشنیده
    شاه گر با گدا چنین بازد
    همه کس را گدای خود سازد
    زین سخنها رقیب واقف شد
    طبع ناساز او مخالف شد
    از غضب خون او به جوش آمد
    چون خم باده در خروش آمد
    گفت اگر خون این گدا ریزم
    بهر خود فتنهای برانگیزم
    شاه ازین قصه گر خبر یابد
    رخ ز من تا به حشر میتابد
    گر بگویم به او، گران آید
    ور نگویم دلمبه جان آید
    پس همان به که حیلهای بکنم
    شاه را از گدا جدا فگنم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    روز دیگر که وقت میدان شد
    باز شه را هوای جولان شد
    آمد و کرد همعنانی او
    شد مشرف به همزبانی او
    گفت شاها رسید فصل بهار
    معتدل شد برای لیل و نهار
    همه روی زمین گلستان شد
    موسم باغ و وقت بستان شد
    سبزه از برف شد عیان امروز
    عالم پیر شد جوان امروز
    ابر نیسان به کوهسار آمد
    باز آبی به روی کار آمد
    هیچ دانی که سیل چون شده است؟
    از سر کوه سرنگون شده است
    سبزه بر هر طرف فگنده بساط
    بر زمین پا نمیرسد ز نشاط
    از گهرهای شبنم و ژاله
    شد مرصع پیالهٔ لاله
    ژاله و لاله از سیاهی داغ
    آشیان کرده زاغ و بیضهٔ زاغ
    آهوی مـسـ*ـت لالهها خورده
    همچو مستان پیالهها خورده
    وقت آن شد که ما شکار کنیم
    عزم صحرا و لالهزار کنیم
    جام گل رنگ لاله را بینیم
    چشم مـسـ*ـت غزاله را بینیم
    لاله را ساغر نوشید*نی کنیم
    آهوی مـسـ*ـت را کباب کنیم
    شد مقرر که چون شود نوروز
    شاه فرخ به طالعی فیروز
    عزم گلگشت نوبهار کند
    گـه خورد باده گـه شکار کند
    باز چون شاه عزم میدان کرد
    عالمی را هلاک از جولان کرد
    مهر چندان که بر سپهر نمود
    به هوادار خویش مهر نمود
    چون برفت آفتاب عالمگرد
    شاه هم میل بازگشتن کرد
    گفت با این گدا چه کار کنم؟
    که خبردارش از شکار کنم
    همرهش هر که بود غافل ساخت
    جانب او تگاوری انداخت
    چون گدا دید جانب تیرش
    گشت آگه ز حسن تدبیرش
    گفت دانستم این شکاری کیست
    معنی این خدنگکاری چیست
    باشد این تیر از برای شکار
    باز شد شاه را هوای شکار
    سوز عشقی که داشت افزون شد
    سر به صحرا نهاد و مجنون شد
    از پی آن غزال شیر شکار
    رفت و با آهوان گرفت قرار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بود کوهی و بوالعجب کوهی
    کوه دردی و کان اندوهی
    تیغ بر فرق ماه و مهر زده
    سنگ بر شیشهٔ سپهر زده
    دل سختش به عاشقان در جنگ
    از پی جنگ دامنش پر سنگ
    تیغ او بس که خلق را کشته
    شده از کشته گرد او پشته
    در بهاران که سیل گلگون بود
    سیل او آب چشم پرخون بود
    گشت درویش با غم و اندوه
    به صد اندوه ساکن آن کوه
    هر گـه از هجر یار نالیدی
    کوه از این نالهٔ زار نالیدی
    ناله برخواستی ز هر سنگی
    رفتی آن ناله تا به فرسنگی
    گریه چون کردی از سر اندوه
    دجلهٔ خون روان شدی از کوه
    کله کوه چشمهسار شدی
    دامن دشت لالهزار شدی
    بس که با آهوان قرار گرفت
    انس با وحش کوهسار گرفت
    آهوان رام او شدند همه
    او شبان گشت و آن گروه رمه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در صف آهوان غزالی بود
    کش عجب نازنین جمالی بود
    عالم از بوی نافهاش مشکین
    پیش او آهوی ختن مسکین
    شوخ چشمی به غمزه شعبدهباز
    چشم شوخش تمام عشـ*ـوه و ناز
    گویی آن چشم شوخ در بازی
    شوخچشمیست در نظربازی
    گرچه بودند آهوان خیلی
    بد گدا را به سوی او میلی
    هر دم از مژه جای او میرُفت
    هر نفس در هوای او میگفت
    چشم او چشم شاه را مانند
    آن بلای سیاه را مانند
    نافه ی او که مشک چین دارد
    بوی آن زلف عنبرین دارد
    نفسش مشکبار میآید
    زان نفس بوی یار میآید
    من سگ آهویی که هر نفسی
    خوش دلم میکند به یاد کسی
    چون مرا نیست رنگی از رویش
    لاجرم شادمانم از بویش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون ز بهر نشاط نوروزی
    شد چمن پر بساط فیروزی
    غنچه و گل به خوشـی‌ کوشیدند
    جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
    دهن تنگ غنچه خندان شد
    ژاله در وی فتاد و دندان شد
    نرگس تر به روی لاله فتاد
    چشم مخمور بر پیاله فتاد
    غنچه از روی گل نقاب انداخت
    بلبلان را در اضطراب انداخت
    لاله از کوه آشکارا شد
    لعل از سنگ خاره پیدا شد
    برگ سوسن که سبز رنگ نمود
    خنجری در میان زنگ نمود
    لالهٔ آتش چو در تنور افروخت
    قرصها در ته تنور بسوخت
    فاخته بال و پر ز هم بگشاد
    شانه شد بهر طرهٔ شمشاد
    از می شوق مـسـ*ـت شد بلبل
    چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
    سبزه از بس که رشته با هم بافت
    چون سطرلاب سبز بر هم تافت
    در چنین وقت و ساعتی فرخ
    آن سهی سرو قامت گل رخ
    چون به عزم شکار بیرون رفت
    لشکر بیشمار بیرون رفت
    بود نزدیک شهر صحرایی
    دور دوری، گشاده پهنایی
    خاک او سر به سر عبیرآمیز
    باد او دم به دم نشاطانگیز
    سنبل و سوسنش هم خوشرنگ
    لالهاش آبدار و آتش رنگ
    صورت وحش و طیر او زیبا
    همه دلکش چو نقش بر دیبا
    سبز مرغان او ز سبزی پَر
    مرغزاری تمام سبزهٔ تر
    سبزهاش خط عنبرین مویان
    لالهاش عارض نکورویان
    شاه چون خیمه زد در آن صحرا
    گفت کز هر طرف کنند ندا
    وحشیان را تمام گرد کنند
    کار اهل شکار ورد کنند
    خلق بر گرد صید صف بستند
    رخنهها را ز هر طرف بستند
    چابکان تیغ را علم کردند
    صید را دست و پا قلم کردند
    سر و شاخ گوزن بشکستند
    گردن کرگدن فرو بستند
    شد نشان خدنگ داغ پلنگ
    داغها را فتیله گشت خدنگ
    از برای گریختن نخجیر
    پر برآورد، لیک از پر تیر
    شیر هر دم ز خشم و کینهٔ خویش
    پنجه میزد ولی به سـ*ـینهٔ ریش
    گور از بس که دید فتنه و شور
    دهنش باز ماند چون لب گور
    آهو از گریه چشم پر نم داشت
    بر سر گور مرده ماتم داشت
    خواب خرگوش از سر او جست
    چشم خود را دیگر به خواب نبست
    روبه از هول جان در آن آشوب
    ساخت دم در ره سگان جاروب
    در هوای هر پرندهای که پرید
    ترکی از ناوکش به سیخ کشید
    هر غزالی که از زمین برجست
    چابکی در کمند پایش بست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا