شعر دفتر اشعار عرفی شیرازی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,064
  • پاسخ ها 485
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
چون با من در سخن آن لعل آتشناک خواهد شد

به کامم هر چه زهر است از لبش تریاک خواهد شد


هجوم عاشقان در کوی او افزود و خوشحالم

کزین پس در هلاک دوستان بی باک خواهد شد


چه غم گر دامن پاکت به خونم گردد آلوده

که فردا هم به آب دیدهٔ من پاک خواهد شد


نی ام نومید اگر دستم بود کوته ز دامانش

چو می دانم که در جولانگه او خاک خواهد شد


ز مـسـ*ـت افتادنم در مسجد، ای زاهد، مشو رنجه

که صحن مسجدت فردا زمین تاک خواهد شد


چه چاک پیرهن می دوزی ای زاهد، وزین غافل

که تا دامن گریبان کفن هم چاک خواهد شد


شود سودای پا بـ*ـوس تو افزون در سر عرفی

درین زودی همانا بستهٔ فتراک خواهد شد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آواره دلی کو روش خیر نداند

    پر آبله پایی که ره سیر نداند


    عاشق هم از اسلام خراب است، هم از کفر

    پروانه چراغ حرم و دیر نداند


    زنهار مکاوید دلم، کاین مغ سرمست

    آیین شر و قاعدهٔ خیر نداند


    جز با دل عرفی نبرم نغمهٔ منصور

    کیفیت این زمزمه را غیر نداند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به حکم عشق چو بر اهل صدق ره گیرند

    گناهکار ببخشند و بی گنه گیرند


    مجو به محمل شاهی، که در ولایت عشق

    گدا به تخت نشانند و پادشه گیرند


    چه ظلمت است که بینندگان نمی دانند

    که شبچراغ ستانند یا شبه گیرند


    خمیر مایهٔ آسایش است لای نوشید*نی

    بگو که صاف کشان جرعه ای ز ته گیرند


    کمند کوته و بازوی سست و بام بلند

    به من حوالهٔ نومیدی ام گنه گیرند


    در معامله بگشا به کشور عرفی

    که خرده بر گهر آفتاب و مه گیرند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    عیدی چنین، که زاهد، اندوه دین ندارد

    ناید ز دل که ما را، اندوهگین ندارد


    مردم به عید قربان، در خوشـی‌ و من به حسرت

    کان حسرت شهادت، عیدی چنین ندارد


    صورت نبسته فرهاد، کارش، وگر نه شیرین

    گو یک نفس که گلگون، در زیر ران ندارد


    کافرتر است زاهد، از برهمن، ولیکن

    او را بت است در سر، در آستین ندارد


    در خلوت ار به جاه است، این عرض و طول طاعت

    باور کنم که زاهد، خود را بر این ندارد


    آن ها که دانی ای دل، از زاهدان بی دین

    ظاهر مکن به عرفی، کو نیز دین ندارد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آنجا که بخت بد به تقاضا غلو کند

    کاری که یأس هم نکند، آرزو کند


    بسا دانه های مهر فشاندیم و خاک شد

    تا ریشه در زمین که فرو کند


    طالب به کام می رسد ار سعی کامل است

    بازش مدار اگر جست و جو کند


    داروی عیسی به قدح داشتم ولی

    مشفق نداشتم که مرا در گلو کند


    غسل شهید عشق به آتش سزد نه آب

    چون شعله را به آب کسی شست و شو کند


    این بی غمی که با دل عرفی سرشته اند

    پر صبر بایدش که به درد تو خو کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آن طره چون علم به سر دوش می زند

    نازک سبک عنان به کف هوش می زند


    زنهار به هوش باش در این بزم آتشین

    تا نغمه حلقه ای به در گوش می زند


    من در نفس گدازی و این عشق بدگمان

    قفلم هنوز بر لب خاموش می زند


    ای خاک مـسـ*ـت شو که ز غیرت امام شهر

    سنگی به جامِ رِند قدح نوش می زند


    در صیدگاه غمزهٔ او تا به روز حشر

    امید در میانهٔ خون جوش می زند


    عرفی به اهل هوش حرام است جام درد

    عشق این صلا به مردم بیهوش می زند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در ره سودای او، فرزانه در خون می رود

    آشنا بر برگ گل، بیگانه در خون می رود


    ساغر آسودگان غلتد چو مستان در نوشید*نی

    می کشان عشق را، پیمانه در خون می رود


    بس که خون آلوده خیزد، دود از شمع دلم

    در هوای محفلم، پروانه در خون می رود


    از برون لب ندانم چون شود، لیک آگهم

    کز ته دل با لبم، افسانه در خون می رود


    گریه در خواب و جگر پر نیش، مژگان در دماغ

    ناله مستور و نفس مسـ*ـتانه در خون می رود


    از نگاه گرم، عرفی، دیده مالا مال بود

    گریه زد موجی و آتشخانه در خون می رود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به جهان چه کار سازم، که به ساختن نیرزد

    به کدام ملک تازم، که به تاختن نیرزد


    ز سماع هر دو عالم، چه ستانم و چه یابم

    که به یافتن نشاید، به شناختن نیرزد


    نه تو مرد دلنوازی، نه دل آن قدر که شاید

    که گر از نوا بیفتد، به نواختن نیرزد


    همه قلب را چه سوزی، بگداز سیم قلبی

    که برای سیم خالص، به گداختن نیرزد


    به کرشمهٔ تو، عرفی، دل و دین بباخت، لیکن

    نه چنان دلی و دینی، که به باختن نیرزد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کسی کز فقر جوید کام، درویش کی ماند

    دلی که ریش باید، مومیای ریش کی ماند


    چو نشتر میخلد پای تمنا در دلم، آری

    تمنایی که در دل بشکند، نیش کی ماند


    کجا در دل گذارم ناله، وصلش در نظر دارم

    کسی کاین صید بیند، ناوکش در کیش کی ماند


    تماشای معانی را، اگر چشمی به دست آری

    فضولی های عقل اصلاح اندیش کی ماند


    ز احسان غم آخر هر سر مویم توانگر شد

    کسی کش غم ولی نعمت بود، درویش کی ماند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    لب حرف شفا گفت، دلِ سوخته تب کرد

    این حرف دل آشوب مرا دشمن لب کرد


    بلهانه به آفات قدر ساخته بودم

    این عقل فضول آمد و تحقیق سبب کرد


    غمناک پسین، زین مرو از راه، که ایام

    تاراجگر عمر تو را، خوشـی‌ لقب کرد


    با دختر رز عیب نه، و عقد حرام است

    ادراک مرا حیرت این نکته عزب کرد


    صوفی به کرامات دگر فتنه شد امروز

    این طرح فساد است که در پردهٔ شب کرد


    هر مسأله کز علم و ادب طرح نمودم

    منعم به جواب سخن از اصل ونسب کرد


    کوکو زدن فاختهٔ سرو در آغـ*ـوش

    در جامهٔ معشوق مرا گرم طلب کرد


    در وصل تو دانم دل عرفی اِلمی داشت

    آخر به کنایت، گله از شرم و ادب کرد
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا