شعر دفتر اشعار هلالی جغتایی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,167
  • پاسخ ها 322
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
دردمندم گر مرا درمان نباشد گو مباش

دردمندان تو را جان نباشد گو مباش

گر غریبی بر سر کویت بمیرد گو بمیر

ور گدایی بر سر سلطان نباشد گو مباش

چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم

بعد ازین قصه گر پنهان نباشد گو مباش

عاشق دیوانهام سامان کار از من مجوی

عاشق دیوانه را سامان نباشد گو مباش

در بتان دل بستهام دیگر مرا با دین چه کار؟

بتپرستم گر مرا ایمان نباشد گو مباش

گر هلالی از سر کویت به زاری رفت، رفت

این چنین خاری درین بستان نباشد گو مباش
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    آه از آن شوخ که تا سر نشود خاک درش
    بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش
    ای که از عاشق خود دیر خبر میپرسی
    زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش
    آه سرد از دل پردرد کشیدم سحری
    غافلان نام نهادند نسیم سحرش
    من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او
    چون پسندم که نشیدند مگسی بر شکرش؟
    همچو فریاد به هر کوه که بردم غم خویش
    زیر آن بار گرانسنگ شکستم کمرش
    زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد
    مدعی بین که خدا عقل نداد این قدرش
    گر دلم زار شد از عشق بتان غم مخورید
    بگذارید که میخواهم ازین زارترش
    لاله بر خاک شهید تو جگرگوشهٔ ماست
    که برآورده به داغ دل خونین جگرش
    منظر چشم هلالی وطنش باد که هست
    میل همصحبتی مردم صاحب نظرش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آه از آن ماه مسافر که نیامد خبرش

    او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش

    رفتم و گریه کنان روز وداعش دیدم

    ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش

    دیر میآید و جان منتظر مقدم اوست

    مردم از شوق، خدایا برسان زودترش

    میپرد مرغ هوا جانب او فارغ بال

    کاش میبود من دلشده را بال و پرش!

    گرچه امروز مرا کشت و نیامد به سرم

    کاش فردا به سر خاک من افتد گذرش!

    در فراقت ز هلالی اثری بیش نماند

    زود باشد که بیایی و نیابی اثرش

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242


    آن که از آب حیات آزرده میگردد تنش
    کی توان دیدن به روز جنگ غرق آهنش؟
    آن که بر دوشش گرانی میکند جیب قبا
    چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
    خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
    ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
    آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات
    غالباً موج همان آبست شکل جوشنش
    حیف باشد زخم تیر او بر چشم دشمنان
    چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!
    نعل بر شکل هلالی پای اسبش بـ..وسـ..ـه زد
    کاشکی بودی هلالی نیز لعل توسنش!
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش
    امید هست که بینم به کام خویشتنش
    چه نازکیست، تعالیالله! آن قد را؟
    که از گل و سمن آزرده میشود بدنش
    هزار تازه گل از بوستان دمید ولی
    یکی ز روی لطافت نمیرسد به تنش
    سزد که جامهٔ جان را قبا کند از شوق
    هزار یوسف مصری به بوی پیرهنش
    تبارکالله ازین سبزهای که تازه دمید!
    به دامن سمن و بر کنار یاسمنش
    برادران به سگ کوی یار اگر برسید
    تحیتی برسانید از زبان منش
    هلالی از لب جانان عجب حدیثی گفت!
    که تازه شد همه جانها ز لـ*ـذت سخنش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    گر گذر افتد چو باغ صبح، بر خاک منش

    همچو گرد از خاک برخیزم بگیرم دامنش

    در هوایش گر رود ذرات خاک من به باد

    از هواداری در آیم ذرهوار از روزنش

    آن پری رو را چه لایق کلبهٔ تاریک دل؟

    مردم چشمست، بنشانم به چشم روشنش

    گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود

    از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش

    از لطافت دم مزن ای گل به آن نازک بدن

    زانکه گر دم میزنی آزرده میگردد تنش

    تا به گردن غرق خونم، دیده بر راه امید

    گر به خون ریزم نیاید خون من در گردنش

    خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار

    تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    روزی که بر لب آید جانم در آرزویش

    جان را بدو سپارم، نم را به خاک کویش

    چون از وصال آن گل دیدم که نیست رنگی

    آخر به صد ضرورت قانع شدم به بویش

    خورشید روی او را نسبت به ماه کردم

    زین کار نامناسب شرمندهام ز رویش

    مسکین دل از ملامت آوارهٔ جهان شد

    ای باد اگر ببینی از سلام کویش

    دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب

    از آب زندگانی خالی مباد جویش

    از جستجوی وصلش منعم مکن هلالی

    گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کار من فریاد و افغانست دور از یار خویش
    مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
    ای طبیب دردمندان ای تغافل تا به کی؟
    گاه گاهی میتوان پرسیدن از بیمار خویش
    گرد کویت بیش ازین عشاق مسکین را مسوز
    دود دلها را نگه کن بر در و دیوار خویش
    چند بهر قتل من آزرده سازی خویش را؟
    رحم فرما، بگذر از قتل من و آزار خویش
    تا هلالی را به سوز عشق پیدا شد سری
    میگدازد همچو شمع از آه آتشبار خویش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای شاه حسن جور مکن بر گدای خویش
    ما بندهٔ توایم بترس از خدای خویش
    خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش
    هجر از برای غیر و وصال از برای خویش
    گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
    جایی نرفته است که آید به جای خویش
    ای من گدای کوی تو گر نیست رحمتی
    باری نظر دریغ مدار از گدای خویش
    صد بار آشنا شدهای با من و هنوز
    بیگانهوار میگذری ز آشنای خویش
    زاهد برو که هست مرا با بتان شهر
    آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش
    حیفست بر جفا که به اغیار میکنی
    بهر خدا که حیف مکن بر جفای خویش
    قدر جفای توست فزون از وفای ما
    پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
    گم شد دلم، به آه و فغان دیگرش مجوی
    پیدا مساز دردسری از برای خویش
    چون خاک پای توست هلالی به صد نیاز
    ای سرو ناز سر مکش از خاک پای خویش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش
    راستی هم یاد گیر از قامت دلجوی خویش
    کعبهٔ ما کوی توست از کوی خود ما را مران
    قبلهٔ ما روی تو ما را مران از کوی خویش
    سر به بالین فراقت هر کسی شب تا به روز
    ما و غمهای تو و سر بر سر زانوی خویش
    شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل
    من ز پهلوی تو در عیشم، تو از پهلوی خویش
    چون هلالی را فلک سرگشته میدارد چنین
    بیجهت مینالد از ماه هلالابروی خویش
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,544
    بالا