شعر دفتر اشعار حسین بن منصور حلاج

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,876
  • پاسخ ها 277
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • دیوان اشعار منصور حلاج


  • غزل ها


  • غزل شماره 200






يارب مه تابان من يا نور رباني است اين
عيسي چارم آسمان يا يوسف ثاني است اين

فراش دردش سوي دل آمد که جاروبي زند
در خانه غوغا ديد و گفت يارب چه افغاني است اين

خلوتسراي خاص شه و آنگه در او نامحرمان
زينسان روا دارد کسي آخر چه حيواني است اين

بيرون کشيد آن جمله را از عشق آورد آتشي
ميسوخت بام و خانه را گفتم مسلماني است اين

گفتا که اي نادان برو کاندر ضلالي تو گرو
بي تو و نه اين رخت تو در خورد سلطاني است اين

چون خانه شد پاک از همه آورد تخت و رختها
گفتا که ميدارش نگه کز فضل رباني است اين

ناگاه آمد جذبه اي و آزاد کرد از من مرا
گفتم شهست اين گفت ني چاوش خاقاني است اين

وانگاه آمد پرتوي آتش کشي هستي کشي
چون رفتم از خود گفت اين سبحات سبحاني است اين

اين بس رخ دلدار خود ديدم بچشم يار خود
بيخود شنيدم اين ندا کانوار رحماني است اين

خاموش کن اکنون حسين کانجا نميگنجد سخن
زين پس بگرد تن متن کآسايش جاني است اين

غربت چو دربان بر درش بنشست و راند اغيار را
من نيز رفتم گفت رو هنگام درباني است اين
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 201






    روزي اگر گذار تو افتد بخاک من
    فرياد بشنوي ز دل دردناک من

    لعلت حيات ميدهد اي دوست باک نيست
    گر غمزه تو سعي کند در هلاک من

    در عشق تست جامه جانم هزار چاک
    گر خلق بنگرند گريبان چاک من

    در عشق روي و موي تو چون خاک گشته ام
    نشگفت اگر دمد گل و ريحان ز خاک من

    تاک وجود من عنب عشق بر دهد
    بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من

    مه را ز مهر نور فزايد از آن فزود
    حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من

    اي عشق تيغ برکش و قتل حسين کن
    تا از ميانه دور شود اشتراک من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 202






    اي در همه عالم پنهان تو و پيدا تو
    هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو

    با ما چو درآميزي گويم ز سر مستي
    ما جمله توايم اي جان يا خود همگي ما تو

    در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
    در ديده هر عاشق هم کرده تماشا تو

    پوينده بهر پائي گيرنده بهر دستي
    با چشم و زبان ما بينا تو و گويا تو

    از نيستي و هستي صد مرتبه افزوني
    برتر ز همه اشيا اندر همه اشيا تو

    اي عشق توئي عاشق در کسوت معشوقي
    هم وامق شيدائي هم دلبر عذرا تو

    گـه ناز کني با ما گاهي بنياز آئي
    اين هر دو ترا زيبد مجنون تو و ليلا تو

    از ديده هر عاقل پيوسته توئي پنهان
    وندر نظر عارف همواره هويدا تو

    در ميکده وحدت از عقل بتشويشيم
    در ده قدح باده اي ساقي و صهبا تو

    من نقد دل و جان را در پاي تو افشانم
    گر دست دهد خلوت اي دوست شبي با تو

    با غمزه فتانت از بهر حسين الحق
    انگيخته اي اي جان صد فتنه به تنها تو
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 203






    جان خود قربان به تيغ جان ستانش ميکنم
    تا بدين حيلت به بندم خويش بر فتراک او

    هر کجا عشقش کشد حاشا که از وي سرکشم
    عشق او سيلي است خون آشام و من خاشاک او

    خواست عقل کل که داند از کمالش نيم جزو
    گشت از اين ادراک عاجز فکرت دراک او

    گر چه کنجي نيست خالي از فروغ آفتاب
    چشم خفاشي ندارد طاقت ادراک او

    تا شوم در پيش جانان سرخ رو خواهم مدام
    تا بريزد خون جانم غمزه بي باک او

    جامه عشقش چو گيرم جامه جان را چه قدر
    تا نينديشم من آشفته دل از چاک او

    باک کي دارد ز کشتن در ره عشقش حسين
    نيست جز مردن مراد عاشقان پاک او
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 204





    باز آتشي در جان من زد عشق شورانگيز تو
    نو شد جراحتهاي غم از غمزه خونريز تو

    اي ماه مهرآموز من دمساز عالم سوز من
    جانم وفاآموز شد از جور لطف آميز تو

    هر بي نوائي کو نهد در صف عشاق تو پا
    کي سر تواند تافتن از زخم تيغ تيز تو

    ناموس و پرهيز مرا تاراج کرده غمزه ات
    فرياد اي هشيار دل زين مـسـ*ـت بي پرهيز تو

    بر رخ کشيده پرده ها مهر از حيا پيش رخت
    در خط شده مشک خطا از خط عنبر بيز تو

    اي دل نهاده جان بکف در کوي جانان نه قدم
    کاندر بر سلطان ما اين است دست آويز تو

    گر بر دل و جانت حسين درتافتي خورشيد عشق
    طالع شد از مغرب زمين آن شمس انجم ريز تو
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 205





    بيا در بزم عشق اي دل حريف درد جانان شو
    برافشان جان بروي يار و از سر تا قدم جان شو

    اگر ذوق و صفا خواهي نثار دوست کن جانرا
    وگر کيش وفاداري به تير عشق قربان شو

    چو شاه عشق با چوگان سوي ميدان جان آمد
    ببوي لـ*ـذت زخمش برغبت گوي ميدان شو

    يکي دان و يکي بين شو ترا آخر که ميگويد
    که گاهي در پي اين باش و گاهي طالب آن شو

    اگر خواهي که ره يابي بخلوتخانه وحدت
    ز انس انس دل بگسل چو جن از خلق پنهان شو

    حسين از دامن مردي بچشم جان بکش گردي
    سري بر پاي مردان نه بخاک راه يکسان شو
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 206






    بر جگر آبم نماند از آتش سوداي او
    خاک ره گشتم در اين سودا که بوسم پاي او

    بستم از غيرت در دل را بروي غير دوست
    تا که خلوتخانه چشم دلم شد جاي او

    دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
    نيستم پرواي طوبي با قد رعناي او

    ساکنان عالم بالا نهند از روي فخر
    سر بر آن خاکي که بنهد پاي بر بالاي او

    سنبل اندر باغ پيچيده ز دست طره اش
    لاله بر دل داغ دارد از رخ زيباي او

    گر نديدي رسته از شکر نبات اينک ببين
    سبزه خط بر لب شيرين شکرخاي او

    کلبه تاريک من خواهم که يکشب تا بروز
    روشنائي يابد از روي جهان آراي او

    گر ز دست من رود سرمايه سود دو کون
    پاي نتوانم کشيدن باز از سوداي او

    از سر کويش بجنت روي کي آرد حسين
    نيست غير از کوي جانان جنت المأواي او
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 207






    پاي خيال سست شد در طلب وصال تو
    کاش بخواب ديدمي يکنفسي خيال تو

    آه که کي سپردمي راه بکوي کبريا
    گر نشدي دليل من پرتوي از جمال تو

    هر که ز روي مسکنت خاک ره طلب نشد
    محرم راز کي شود در حرم جلال تو

    بلبل جان گسسته دم بي گل سوري رخت
    طوطي طبع بسته لب بي شکر مقال تو

    از لب روح بخش تو آب زلال ميچکد
    بو که بکام دل چشم چاشني زلال تو

    دام شکار جان من سلسله هاي طره ات
    دانه طاير دلم نقش خيال خال تو

    چند ز گفتگو حسين هان رخ است و جان و سر
    حال بجو که هـ*ـر*زه است اين همه قيل و قال تو
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 208





    اي دل و جان عاشقان شيفته لقاي تو
    عقل فضول کي برد راه بکبرياي تو

    بلبل طبع با نوا از چمن شمايلت
    طوطي روح را دهن پر شکر از عطاي تو

    آتش جان خاکيان نفخه بي نيازيت
    آب رخ هوائيان خاک در سراي تو

    گشته قرار آسمان پايه قدر بنده ات
    بوده و راي لامکان سلطنت گداي تو

    ديده بدوخت از جهان آنکه بديد طلعتت
    گشت جدا ز خويشتن هر که شد آشناي تو

    هست ترا بجاي من بنده بي شمار ليک
    آه که بنده ترا نيست شهي بجاي تو

    تيغ بکش بکش مرا تا برسي بکام دل
    جان هزار همچو من باد شها فداي تو

    پيش سگان کوي تو جان برضا همي دهم
    جان حسين اگر بود واسطه رضاي تو
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 209






    اي که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده اي
    سر پنهان هويت را هويدا کرده اي

    تا بود در واحديت مراحد را فتح باب
    از تجلي اولا مفتاح اسما کرده اي

    از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
    کششف سرقاب قوسين او ادني کرده اي

    تا هويدا از الف گردد حروف عاليات
    خود الف را از تجلي دوم با کرده اي

    در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
    زو همه ذرات ذريات پيدا کرده اي

    انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته اي
    تا چنان ظاهر شود گنجي که اخفا کرده اي

    فرق وصف فرحت افکنده ميان ذات و اسم
    گرچه اول اسم را عين مسمي کرده اي

    پي سپر کرده مراتب از طريق سلسله
    وز پي رجعت ره از سر سويدا کرده اي

    ساکنان ظلمت آباد عدم را ديده ها
    از رشاش نور هستي نيک بينا کرده اي

    تا نپوشد شاهد غيب از شهادت چادري
    پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده اي

    چون درخشيد آفتاب رحمت رحمانيت
    مطلعش از قبه عرش معلا کرده اي

    جسته عشق عنصري بر فتق گاه استوار
    پس خطاب انبيا طوعا و کرها کرده اي

    در خلافت تا نماند مر ملايک را خلاف
    بر رموز علم الاسماش دانا کرده اي

    کرده بر ارض و سما عرض امانت پيش از اين
    در قبول آن جمله را حيران و در وا کرده اي

    پس ضعيفي را براي حمل آن بار قوي
    از کمال قدرت و قوت توانا کرده اي

    خاکئي را خلعت تکريم و تشريف عظيم
    از نفخت فيه من ررحي هويدا کرده اي

    تا نباشد جز تو مشهودي چو واحد در عدد
    مراحد را ساري اندر کل اشيا کرده اي

    از سر غيرت که تا غيري نيارد ديدنت
    پس بچشم خويشتن در خود تماشا کرده اي

    نکهتاي عشق را با جان مشتاقان خويش
    بي زبان خود گفته و بي گوش اصغا کرده اي

    در ميان ظاهر و باطن فکنده وصلتي
    نام ايشان ظاهرا مجنون و ليلي کرده اي

    عشق را از سر منظوري و وجه ناظري
    گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده اي

    بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
    عاشق و معشوق را در عشق يکتا کرده اي

    عاشقان بينوا را خوانده بر طور وجود
    مر کليم جانشان را مـسـ*ـت و شيدا کرده اي

    باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
    وز تجلي جمالت مـسـ*ـت صهبا کرده اي

    از يکي مي هر کسي را داده مستي اي دگر
    آن يکي را درد و اين يک را مداوا کرده اي

    آن يکي تابش که فايض گردد اندر آفتاب
    کهرباي اصفر و ياقوت حمرا کرده اي

    در خرابات خرابي صفات بوالبشر
    از نعوت ايزدي عيش مهنا کرده اي

    نقلشان فرموده از ناسوت ادني بعد از اين
    نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده اي

    از پي رندان محبوس اندر اين محنت سرا
    کمترين جامي از اين نه توي مينا کرده اي

    ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخي
    باد را فراششان وز ابر سقا کرده اي

    در همه عالم نميگنجي ز روي کبريا
    ليک در کنج دل اشکستگان جا کرده اي

    اي منزه از مکان و اي مبرا از محل
    تا چه گنجي کاندر اين ويرانه مأوي کرده اي

    سوخته قدوسيان را جان ز حسرت بارها
    آنچه با اين از ضعيفان فيض يغما کرده اي

    اولا از فيض اقدس قابليات وجود
    داده وز فيض مقدس بذل آلا کرده اي

    روز آخر گشته و ما را شبستان تيره بود
    ناگهان عالم پر از خورشيد رخشا کرده اي

    ماه ملت را تمامي داده از مهر نبي
    مجلس ما را منير از ماه طه کرده اي
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا