شعر اشعار عبید زاکانی

  • شروع کننده موضوع zohreh77
  • بازدیدها 6,828
  • پاسخ ها 302
  • تاریخ شروع

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
بی روی یار صبر میسر نمی‌شود
بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمی‌شود
گفتم که بـ..وسـ..ـه‌ای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمی‌شود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه می‌نگردد و کافر نمی‌شود
عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود
وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود
تا بوی زلف یار نمی‌آورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمی‌شود
ساقی بیار باده که هر لحظه خوشـی‌ خوش
بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    سعادت روی با دین تو دارد
    غنیمت خانهٔ زین تو دارد
    زهی دولت زهی طالع زهی بخت
    که شب پوش و عرقچین تو دارد
    چه مقبل هندویی کان خال زیباست
    که مسکن لعل شیرین تو دارد
    قبا گوئی چه نیکی کرده باشد
    که در بر سرو سیمین تو دارد
    صبا دنیا معطر کرده گوئی
    گذر بر زلف پر چین تو دارد
    بسی دیدم پریرویان در آفاق
    ندیدم کس که آئین تو دارد
    به عالم هرکسی را کیش و دینی است
    عبید بینوا دین تو دارد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    عل نوشینش چو خندان میشود
    در جهان شکر فراوان میشود
    قد او هرگه که جولان میکند
    گوئیا سرو خرامان میشود
    پرتو رویش چو می‌تابد ز دور
    آفتاب از شرم پنهان میشود
    قصهٔ زلفش نمیگویم به کس
    زانکه خاطرها پریشان میشود
    من نه تنها میشوم حیران او
    هرکه او را دید حیران میشود
    گرچه میگوید که بنوازم ترا
    تا نگه کردی پشیمان میشود
    با عبید ار نرم میگردد دلت
    کارهای سختش آسان میشود
    هرکه را شاهی عالم آرزوست
    بندهٔ درگاه سلطان میشود
    شاه اویس آن خسرو دریا دلی
    کافتابش بندهٔ فرمان میشود
    خسروی کز کلک گوهربار او
    کار بی سامان به سامان میشود
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    باد صبا جیب سمن برگشاد
    غلغل بلبل به چمن در فتاد
    زنده کند مردهٔ صد ساله را
    باد چو بر گل گذرد بامداد
    زمزم مرغان سخندان شنو
    تا نکنی نغمهٔ داود یاد
    موسم عیشست غنیمت شمار
    هـ*ـر*زه مده عمر و جوانی به باد
    وقت به افسوس نشاید گذاشت
    جام می از دست نباید نهاد
    تا بتوان خاطر خود شاددار
    نیست بدین یک دو نفس اعتماد
    خاک همانست که بر باد داد
    تخت سلیمان و سریر قباد
    چرخ همانست که بر خاک ریخت
    خون سیاووش و سر کیقباد
    انده دنیا بگذار ای عبید
    تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    کجا کسیکه مرا مژدهٔ چمانه دهد
    علی‌الصباح به من بادهٔ شبانه دهد
    ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
    نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
    خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر
    بدر گریزد و تن در شرابخانه دهد
    غلام دولت آنم که هرچه بستاند
    به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
    ز غم پناه به می بر که می به خاصیت
    نتیجه خوشـی‌ خوش و عمر جاودانه دهد
    مرو به عشـ*ـوهٔ زاهد ز ره که او دایم
    فریب مردم نادان بدین فسانه دهد
    به اعتقاد شنو پند سودمند عبید
    که او همیشه ترا پند عاقلانه دهد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    سپیده‌دم به صبوحی نوشید*نی خوش باشد
    نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
    بتی که مـسـ*ـت و خرابی ز چشم فتانش
    نشسته پیش تو مـسـ*ـت و خراب خوش باشد
    سحرگهان چو ز خواب خمـار برخیزی
    خیال بنگ و نشاط نوشید*نی خوش باشد
    میان باغ چو وصل نگار دست دهد
    کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
    شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
    امید هست که تعبیر خواب خوش باشد
    عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
    گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد
    بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
    سلطان وقت خویشم گرچه زروی ظاهر
    لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد
    مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده
    گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد
    در دست و کیسهٔ ما دینار کس نبیند
    بر سکهٔ دل ما نقش درم نباشد
    جان در مراد یابی در حلقه‌ای که مائیم
    رندان بی‌نوا را نیل و بقم نباشد
    چون ما به هیچ حالی آزار کس نخواهیم
    آزار خاطر ما شرط کرم نباشد
    در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن
    همچون عبید هر کو ثابت قدم نباشد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
    بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
    نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
    غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
    با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
    لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
    تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
    کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
    دنیی و آخرتت هر دو هـ*ـوس میدارد
    یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
    ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
    غم درویشی و بی‌برگ و نوائی تا چند
    از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
    بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    دلم زین بیش غوغا بر نتابد
    سرم زین بیش سودا بر نتابد
    ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
    غمی کان سنگ خارا بر نتابد
    غمت را گو بدار از جان ما دست
    که این ویرانه یغما بر نتابد
    بیا امشب مگو فردا که اینکار
    دگر امروز و فردا بر نتابد
    سرت در پای اندازیم چون زلف
    اگر زلفت سر از پا بر نتابد
    عبید از درد کی یابد رهائی
    چو درد دل مداوا بر نتابد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ز سوز عشق من جانت بسوزد
    همه پیدا و پنهانت بسوزد
    ز آه سرد و سوز دل حذر کن
    که اینت بفسرد آنت بسوزد
    مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
    به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
    به دست خویشتن شمعی نیفروز
    که در ساعت شبستانت بسوزد
    چه داری آتشی در زیر دامان
    کز آن آتش گریبانت بسوزد
    دل اندر وصل من بستی و ترسم
    که ناگه تاب هجرانت بسوزد
    ندارد سودت آنگاهی که یابی
    عبید آن نامسلمانت بسوزد
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا