شعر دفتر اشعار خواجوی کرمانی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 8,934
  • پاسخ ها 607
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی
آهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن ت
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی
دل بزلفت من دیوانه چرا میدادم
هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی
مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی
عین سحرست که پیوسته پری رویان را
طاق محراب بود خوابگه جادوئی
دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد
میبرم در خم آن طره مشکین بوئی
بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب
دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی
بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی
اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی
دل خواجو همه در زلف بتان آویزد
زانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
    گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
    گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
    گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
    گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
    گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
    گفتا ز قید هستی رو مـسـ*ـت شو که رستی
    گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
    گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
    گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
    گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
    گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
    گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
    گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
    گفتا چرا چو ذره با مهر عشـ*ـق بـازی
    گفتم از آنکه هستم سرگشته ئی هوائی
    گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
    گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی
    وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
    رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
    مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
    لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
    چه کند کز بن دندان نکند لالائی
    روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
    وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
    گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
    چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
    همه شب منتظر خیل خیال تو بود
    مردم دیدهٔ من در حرم بینائی
    گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
    که سخن را نبود در دهنت گنجائی
    تو مرا عمر عزیزی و یقین میدانم
    که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
    لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
    از جهان شور برآورد بشکر خائی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خوشا وقتی که از بستانسرائی
    برآید نغمهٔ دستانسرائی
    بده ساقی که صوفی را درین راه
    نباشد بی می صافی صفائی
    اگر زر میزنی در ملک معنی
    به از مـسـ*ـتی نیابی کیمیائی
    سحاب از بی حیائی بین که هر دم
    کند با دیدهٔ ما ماجرائی
    چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
    بدرویشی رسد بانگ نوائی
    درین آرامگه چندانکه بینم
    نبینم بیریائی بوریائی
    و گر خود نافهٔ مشک تتارست
    نیابم اصل او را بیخطائی
    سریر کیقباد و تاج کسری
    نیرزد گرد نعلین گدائی
    اگر خواهی که خود را بر سر آری
    بباید زد بسختی دست و پائی
    درین وادی فرو رفتند بسیار
    که نشنیدند آواز درائی
    ندارم چشم در دریای اندوه
    که گیرد دست خواجو آشنائی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی
    صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی
    با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری
    با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی
    مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی
    فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی
    چون سرو سهی میکرد از قد تو آزادی
    میداد بصد دستش بالای تو بالائی
    آنرا که بود در سر سودای سر زلفت
    گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی
    گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم
    لیکن بشد از دستم سرشتهٔ دانائی
    زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد
    کارام نمیباشد در مردم دریائی
    در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی
    در دین وفاداران کفرست شکیبائی
    از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند
    ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی
    بشکر خندهٔ شیرین دل خلقی بربائی
    آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور
    وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی
    وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید
    با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی
    سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی
    روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی
    همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی
    نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی
    چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم
    که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی
    تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما
    گر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائی
    من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم
    که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی
    وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت
    که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای آینه قدرت بیچون الهی
    نور رخت از طره شب بـرده سیاهی
    خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام
    رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی
    آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم
    وان روی نه رویست که سریست الهی
    در خرمن خورشید زند آه من آتش
    زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی
    هر گـه که خرامان شوی ای خسرو خوبان
    صد دل برود درعقبت همچو سپاهی
    خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش
    لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی
    روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی
    بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
    ما را ز دوستان قدیم آور آگهی
    وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
    جان تازه کن بباده و باد سحرگهی
    ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
    و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی
    آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
    در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی
    گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
    تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی
    زان آب آتشی قدحی ده که تشنهام
    گر باده میدهی و ببادم نمیدهی
    سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است
    بی ره بود که روی بگرداند از رهی
    از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی
    زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی
    خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
    بر آستان دوست گدائی بود شهی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای میان تو چو یک موی و دهان یکسر موی
    نتوان دیدن از آن موی میان یک سر موی
    بیمیان و دهن تنگ تو از پیکر و دل
    زین ندارم بجز از موئی وزان یک سر موی
    ناوک چشم تو گر موی شکافد شاید
    کابروت فرق ندارد ز کمان یک سر موی
    تو بهنگام سخن گر نشوی موی شکاف
    کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی
    ور نیاید دهنت در نظر ای جان جهان
    نکنم میل سوی جان و جهان یک سر موی
    تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی
    ناوک غمزه ات از نوک سنان یک سر موی
    زاهد صومعه در حلقهٔ زنار شود
    گر شود از سر زلف تو عیان یک سر موی
    نکشد این دل دیوانه سودائی من
    سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی
    خواجو ار زانکه بهر موی زبانی گردد
    نکند از غم عشق تو بیان یک سر موی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شاید آن زلف شکن بر شکن ار میشکنی
    دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی
    کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد
    چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی
    گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم
    ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی
    از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا
    نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی
    وصف بالای بلندت بسخن ناید راست
    راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی
    چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب
    گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی
    گر چه تلخست جواب از لب شورانگیزت
    آب شیرین برود از تو بشکر دهنی
    هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی
    هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی
    چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید
    از حیا آب شود رستهٔ در عدنی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا