شعر اشعار عبید زاکانی

  • شروع کننده موضوع zohreh77
  • بازدیدها 6,836
  • پاسخ ها 302
  • تاریخ شروع

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
دلم ز عشق تبرا نمی‌تواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمی‌تواند کرد
غم از درون دل من برون نمی‌آید
که ترک مسکن و ماوی نمی‌تواند کرد
بروی خوب مرا دیده روشنست ولی
به هیچ وجه مهیا نمی‌تواند کرد
برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند
مقام بر لب دریا نمی‌تواند کرد
به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود
چو صبر در دل ما جا نمی‌تواند کرد
عبید گـه گهی از بهر مصلحت میگفت
که توبه میکند اما نمی‌تواند کرد
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
    پخته‌ای چند فرو ریز به ما جامی چند
    صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
    ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
    باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
    مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
    چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
    تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
    باده در خانه اگر نیست برای دل ما
    رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند
    در بهای می گلگون اگرت زر نبود
    خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند
    ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
    نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد
    دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد
    غلام لعل لب تست جان شیرینم
    چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد
    به بـ..وسـ..ـه قصد لبت کردم از میان چشمت
    به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد
    میان موی و میان تو نکته باریکست
    در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد
    هزار سال تنم گر ز تن جدا ماند
    هنوز مهر تو از جان جدا نشاید کرد
    حدیث درد دل مستمند و سـ*ـینهٔ ریش
    حکایتی است که در سالها نشاید کرد
    مگر عبید به جان با لبم مضایقه کرد
    که این به مذهب اصحابنا نشاید کرد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود
    خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود
    تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
    بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود
    عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
    هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود
    مـسـ*ـتی و عاشقی از عیب بود گو میباش
    «در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود»
    دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
    «که مرا بی می و معشوق بسر می‌نرود»
    غم عشقش ز دل خستهٔ بیچاره عبید
    گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    گرم عنایت او در بروی بگشاید
    هزار دولتم از غیب روی بنماید
    نظر به گلشن روحانیون نیندازم
    سرم به پایهٔ کروبیان فرو ناید
    وگر به حال پریشان ما کند نظری
    ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید
    به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند
    ز کبر دامن همت بدان نیالاید
    توان در آینهٔ آن جمال جان دیدن
    گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید
    ورم ز پیش براند به جور حکم اوراست
    پسند دوست بود هرچه دوست فرماید
    عبید را کرمش تا نوازشی نکند
    دلش ز غم نرهد خاطرش نیاساید
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    دوش اشگم سر به جیحون میکشید
    دل بدان زلفین شبگون میکشید
    ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
    اشگ ریزان ناله را چون میکشید
    گاه اشگش سوی صحرا میدواند
    گاه آهش سوی گردون میکشید
    ناگهان خیل خیالش بر سرم
    لشگر از بهر شبیخون میکشید
    دید آن چشم بلابین دمبدم
    تا گریبان جامه در خون میکشید
    آستین بر زد خیالش تا به روز
    رخت از آن دریا به هامون میکشید
    غمزه‌اش تیری که میزد بر عبید
    لعل او پیکانش بیرون میکشید
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
    مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد
    موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده
    در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد
    با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد
    با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد
    گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز
    سودای پادشاهی حد گدا نباشد
    ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را
    عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
    دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد
    روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
    سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد
    سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
    خاطر خستهٔ عشاق مشوش میکرد
    زو هر آن حلقه بر گوشهٔ مه میافتاد
    دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد
    تیر بر سـ*ـینه‌ام آن غمزهٔ فتان میزد
    قصد خون دلم آن عارض مهوش میکرد
    از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت
    هر که یک بـ..وسـ..ـه طمع داشت غلط شش میکرد
    پیش نقش رخ تو دیدهٔ خونریز عبید
    صفحهٔ چهره به خونابه منقش میکرد
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند
    واحسرتا که بخت عنایت نمیکند
    در پیش چشم او لب او میکشد مرا
    وان شوخ چشم بین که حمایت نمیکند
    چندانکه عجز حال بر او عرضه میکنم
    در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند
    پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم
    کاندیشه‌ای ز شکر و شکایت نمیکند
    در حق بندگان نظر لطف گاه‌گاه
    هم میکند ولیک به غایت نمیکند
    تا گفته‌ام دهان تو هیچست از آن زمان
    با ما ز خشم هیچ حکایت نمیکند
    بلبل صفت عبید به هرجا که میرسد
    غیر از حدیث عشق روایت نمیکند
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
    جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
    کسی که کعبهٔ جان دید بی‌گمان داند
    که سجده‌گاه جز آن آستانه نتوان کرد
    مرا به عشـ*ـوهٔ فردا در انتظار مکش
    که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد
    ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
    اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد
    به پیش زلف تو بر خال بـ..وسـ..ـه خواهم زد
    ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد
    فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
    که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد
    مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
    فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد
    بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
    چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد
    مکن عبید ز مـسـ*ـتی کرانه فصل بهار
    که خوشـی‌ خوش به چمن بی‌چمانه نتوان کرد
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا