شعر اشعار جامی

  • شروع کننده موضوع *فریال*
  • بازدیدها 2,082
  • پاسخ ها 53
  • تاریخ شروع

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304
بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف


چو از دستان آن ببریدهدستان
همه از خود پرستی بتپرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولاند مرد و زن موافق
که من بر وی از جانام گشته عاشق
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم این جوان را
به هر کویاش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجهٔ خویش
چو مردم قهر من با او ببینند
از آن ناخوش گمان یکسو نشینند»
عزیز اندیشهٔ او را پسندید
ز استصواب آن طبعش، بخندید
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که: «گر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگرنه صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
از آن بهتر که در زندان نشینی!»
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که میدانی! جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بیفرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینهاش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
بسان عیسیاش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادیزن منادی برکشیده
که: «هر سرکش غلام شوخدیده
که گیرد شیوهٔ بیحرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان»
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتاش مپسند بر دل!
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
یکی خانه برای او جدا کن!
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کهش بود عادت
در آن منزل به مهراب عبادت
چو مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آن که از کید زنان رست


 
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۳۹ - احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن

    ز مادر هر که دولتمند زاید
    فروغ دولتش ظلمت زداید
    به خارستان رود، گلزار گردد
    گل از وی نافهٔ تاتار گردد
    به زندان گر درآید، خرم و شاد
    کند زندانیان را از غم آزاد
    چو زندان بر گرفتاران زندان
    شد از دیدار یوسف باغ خندان
    همه از مقدم او شاد گشتند
    ز بند درد و رنج آزاد گشتند
    اگر زندانیای بیمار گشتی
    اسیر محنت تیمار گشتی،
    کمر بستی پی بیمارداریش
    خلاصی دادی از تیمار و خواریش
    وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
    سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
    وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
    ز ناداری نمودی غرهاش سلخ،
    ز زرداران کلید زر گرفتی
    ز عیشش قفل تنگی برگرفتی
    وگر خوابی بدیدیی نیکبختی
    به گرداب خیال افتاده رختی
    شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
    به خشکی آمدی رختش ز گرداب
    دو کس از محرمان شاه آن بوم
    ز خلوتگاه قربش مانده محروم،
    به زندان همدمش بودند و همراز
    در آن ماتمکده با وی همآواز
    به یک شب هر یکی دیدند خوابی
    کز آن در جانشان افتاد تابی
    یکی را مژدهده، خواب از نجاتش
    یکی را مخبر، از قطع حیاتش
    ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود
    وز آن بر جانشان بار گران بود
    به یوسف خوابهای خود بگفتند
    جواب خوابهای خود شنفتند
    یکی را گوشمال از دار دادند
    یکی را بر در شه بار دادند
    جوان مردی که سوی شاه میرفت
    به مسندگاه عز و جاه میرفت
    چو رو سوی شه مسندنشین کرد
    به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
    که چون در صحبت شه باریابی
    به پیشش فرصت گفتار یابی،
    مرا در مجلسش یادآوری زود
    کز آن یادآوری وافر بری سود
    بگویی هست در زندان غریبی
    ز عدل شاه دوران بینصیبی
    چنیناش بیگنه مپسند رنجور!
    که هست این از طریق معدلت دور
    چو خورد آن بهرهمند از دولت و جاه
    می از قرابهٔ قرب شهنشاه،
    چنان رفت آن وصیت از خیالش
    که بر خاطر نیامد چند سالاش!
    بسا قفلا که ناپیدا کلیدست
    بر او راه گشایش ناپدیدست
    ز نا گـه، دست صنعی در میان نه
    به فتحاش هیچ صانع را گمان نه،
    پدید آید ز غیب او را گشادی
    ودیعت در گشادش هر مرادی
    چو یوسف دل ز حیلتهای خود کند
    برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند
    ز پندار خودی و بخردی رست
    گرفتاش فیض فضل ایزدی، دست
    شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
    به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
    همه بسیار خوب و سخت فربه
    به خوبی و خوشی از یکدگر به
    وز آن پس هفت دیگر در برابر
    پدید آمد سراسر خشک و لاغر
    در آن هفت نخستین روی کردند
    بسان سبزه آن را پاک خوردند
    بدین سان سبز و خرم هفت خوشه
    که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه
    برآمد وز عقب هفت دگر خشک
    بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
    چو سلطان بامداد از خواب برخاست
    ز هر بیداردل تعبیر آن خواست
    همه گفتند کاین خواب محال است
    فراهم کردهٔ وهم و خیال است
    به حکم عقل تعبیری ندارد
    بجز اعراض تدبیری ندارد
    جوان مردی که از یوسف خبر داشت
    ز روی کار یوسف پرده برداشت
    که: «در زندان همایونفر جوانیست
    که در حل دقایق خردهدانیست
    اگر گویی بر او بگشایم این راز
    وز او تعبیر خوابت آورم باز»
    بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟
    چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»
    روان شد جانب زندان جوان مرد
    به یوسف حال خواب شه بیان کرد
    بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سالاند
    به اوصاف خودش وصاف حالاند
    چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
    بود از خوبی سالات خبر ده
    چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
    بود از سال تنگات قصهآور
    نخستین سالهای هفت گانه
    بود باران و آب و کشت و دانه
    همه عالم ز نعمت پر بر آید
    وز آن پس هفت سال دیگر آید
    که نعمتهای پیشین خورده گردد
    ز تنگی جان خلق آزرده گردد
    نبارد ز آسمان ابر عطایی
    نروید از زمین شاخ گیایی
    ز عشرت مالداران دست دارند
    ز تنگی تنگدستان جان سپارند
    چنان نان کم شود بر خوان دوران
    که گوید آدمی نان! و دهد جان»
    جوان مرد این سخن بشنید و برگشت
    حریف بزم شاه دادگر گشت
    حدیث یوسف و تعبیر او گفت
    دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت
    بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!
    کز او به گرددم این نکته باور
    سخن کز دوست آری، شکرست آن
    ولی گر خود بگوید خوشترست آن»
    دگر باره به زندان شد روانه
    ببرد این مژده سوی آن یگانه
    که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!
    سوی بستان سرای شاه نه گام!»
    بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی
    که چون من بیکسی را، بیگناهی
    به زندان سالها محبوس کردهست
    ز آثار کرم مایوس کردهست؟
    اگر خواهد که من بیرون نهم پای
    ازین غمخانه، گو: اول بفرمای
    که آنانی که چون رویم بدیدند
    ز حیرت در رخم کفها بریدند،
    به یک جا چون ثریا با هم آیند
    نقاب از کار من روشن گشایند
    که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟
    چرا رختم سوی زندان کشیدند؟
    بود کاین سر شود بر شاه، روشن
    که پاک است از خــ ـیانـت دامن من
    مرا پیشه، گناهاندیشگی نیست
    در اندیشه، خیانتپیشگی نیست»
    جوان مرد این سخن چون گفت با شاه
    زنان مصر را کردند آگاه
    که پیش شاه یکسر جمع گشتند
    همه پروانهٔ آن شمع گشتند
    چو ره کردند در بزم شه آن جمع
    زبان آتشین بگشاد چون شمع
    کز آن شمع حریم جان چه دیدید،
    که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!
    ز رویش در بهار و باغ بودید،
    چرا ره سوی زنداناش نمودید؟
    بتی کزار باشد بر تنش گل،
    کی از دانا سزد بر گردنش غل؟
    گلی کهش نیست تاب باد شبگیر
    به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟
    زنان گفتند کای شاه جوانبخت!
    به تو فرخندهفر هم تاج و هم تخت!
    ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم
    بجز عز و شرفناکی ندیدیم
    نباشد در صدف گوهر چنان پاک
    که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک
    زلیخا نیز بود آنجا نشسته
    زبان از کذب و جان از کید، رسته
    ز دستانهای پنهان زیر پرده،
    ریاضتهای عشقش، پاک کرده
    فروغ راستیش از جان علم زد
    چو صبح راستین، از صدق دم زد
    بگفتا: «نیست یوسف را گناهی
    منم در عشق او گم کرده راهی
    به زندان از ستمهای من افتاد
    در آن غمها از غمهای من افتاد
    جفایی کو رسید او را ز جافی
    کنون واجب بود او را تلافی
    هر احسان کید از شاه نکوکار
    به صد چندان بود یوسف سزاوار»
    چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
    چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید
    اشارت کرد کز زنداناش آرند
    بدان خرم سرا بستاناش آرند
    به ملک جان بود شاه نکوبخت
    مقام شه نشاید جز سر تخت
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا


    درین دیر کهن رسمیست دیرین
    که بیتلخی نباشد خوشـی‌، شیرین
    شب یوسف چو بگذشت از درازی
    طلوع صبح کردش کارسازی
    پی تعظیم و اکرام وی از شاه
    خطاب آمد به نزدیکان درگاه
    کز ایوان شه خورشیداورنگ
    به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
    دو رویه تا به زندان ایستادند
    تجملهای خود را عرضه دادند
    چو یوسف شد سوی خسرو روانه
    به خلعتهای خاص خسروانه
    فراز مرکبی از پای تا فرق
    چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
    چو آمد بارگاه شه پدیدار
    فرود آمد ز رخش تیز رفتار
    ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
    به استقبال او چون بخت بشتافت
    به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
    به پرسشهای خوش با وی سخنراند
    نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
    درآمد لعل نوشینش به تقدیر
    وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
    بپرسیدش ز هر کاری و حالی
    جواب دلکش و مطبوع گفتاش
    چنانک آمد از آن گفتن شگفتاش
    در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
    ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
    چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
    غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
    بگفتا: «باید ایام فراخی
    که ابر و نم نیفتد در تراخی
    منادی کردن اندر هر دیاری
    که نبود خلق را جز کشت، کاری
    چو از دانه شود آگنده خوشه
    نهندش همچنان از بهر توشه
    چو باشد خوشه در خانه، درنگی
    نیارد روزگار قحط و تنگی
    برد هر کس برای خوشـی‌ تیره
    به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
    ولی هر کار را باید کفیلی
    که از دانش بود با وی دلیلی
    به دانش غایت آن کار داند
    چو داند کار را کردن تواند
    به من تفویض کن تدبیر این کار!
    که نید دیگری چون من پدیدار»
    چو شاه از وی بدید این کارسازی
    به ملک مصر دادش سرفرازی
    چو شاه از وی بدید این کارسازی
    به ملک مصر دادش سرفرازی
    سپه را بندهٔ فرمان او کرد
    زمین را عرصهٔ میدان او کرد
    به جای خود به تخت زر نشاندش
    به صد عزت عزیز مصر خواندش
    چو یوسف را خدا داد این بلندی
    به قدر این بلندی ارجمندی،
    عزیز مصر را دولت زبون گشت
    لوای حشمت او سرنگون گشت
    دلش طاقت نیاورد این خلل را
    به زودی شد هدف تیر اجل را
    زلیخا روی در دیوار غم کرد
    ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
    نه از جاه عزیزش خانه آباد
    نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
    فلک کو دیرمهر و زودکین است
    درین حرمان سرا کار وی این است
    یکی را برکشد چون خور بر افلاک
    یکی را افکند چون سایه بر خاک
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۴۱ - ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر


    دلی کز دلبری ناشاد باشد
    ز هر شادی و غم آزاد باشد
    غمی دیگر نگیرد دامن او
    نگردد شادیای پیرامن او
    زلیخا بود مرغی محنت آهنگ
    جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ
    غم یوسف ز جان او نمیرفت
    حدیثش از زبان او نمیرفت
    درین وقتی که رفت از سر عزیزش
    نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
    خیال روی یوسف یار او بود
    انیس خاطر افگار او بود
    به یادش روی در ویرانهای کرد
    وطن در کنج محنتخانهای کرد
    ز مژگان دم به دم خوناب میریخت
    مگر خوناب خون ناب میریخت
    چو بود از تاب دل، سوزان تب او
    مژه میریخت آبی بر لب او
    نمیشست از رخ آن خونابه گویی
    از آن خونابه بودش سرخرویی
    گهی کندی به ناخن روی گلگون
    چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون
    گهی سـ*ـینه گهی دل میخراشید
    ز جان جز نقش جانان میتراشید
    فراوان سالها کار وی این بود
    ز هجران رنج و تیمار وی این بود
    جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش
    به رنگ شیر شد موی چو قیرش
    گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
    به جای زاغ شد بوم آشیانگیر
    به روی تازه چون گلچیناش افتاد
    شکن در صفحهٔ نسریناش افتاد
    سهی سروش ز بار عشق خم شد
    سرش چون حلقه همراز قدم شد
    نه سر، نی پای بود از بخت واژون
    ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
    درین نم دیده خاک، از خون مردم
    چو شد سرمایهٔ بیناییاش گم،
    به پشت خم از آن بودی سرش پیش
    که جستی گم شده سرمایهٔ خویش
    به سر بردی در آن ویران، مه و سال
    سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال
    تهی از حلههای اطلساش دوش
    سبک از دانههای گوهرش گوش
    به مهر یوسفاش از خاک بستر
    به از مهد حریر حورگستر
    نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش
    نبودی غیر او آرام جانش
    خبرگویان ز یوسف لب ببستند
    پس زانوی خاموشی نشستند
    زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
    به راه یوسف از نی خانهای خواست
    بدو کردند نیبستی حواله
    چون موسیقار پر فریاد و ناله
    چو کردی از جدایی ناله آغاز
    جدا برخاستی از هر نی آواز
    چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
    ز آهش شعله اندر نی گرفتی
    به حسرت بر سر راهش نشستی
    خروشان بر گذرگاهش نشستی
    چو بییوسف رسیدی خیلی از راه
    به طنزش کودکان کردندی آگاه
    که: «اینک در رسید از راه، یوسف
    به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»
    زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان
    نمییابم نشان، ای نازنینان!
    به دل زین طنز مپسندید داغم!
    که نید بوی یوسف در دماغم
    به هر منزل که آن دلدار گردد
    جهان پر نافهٔ تاتار گردد»
    چو یوسف در رسیدی با گروهی
    کز ایشان در دل افتادی شکوهی
    بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست
    درین قوم از قدوم او اثر نیست»
    بگفتی: «در فریب من مکوشید!
    قدوم دوست را از من مپوشید!»
    چو کردی گوش آن حیران مهجور
    ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»
    زدی افغان که: «من عمری ست دورم
    به صد محنت درین دوری صبورم»
    بگفتی این و بیهوش اوفتادی
    ز خود کردی فراموش اوفتادی
    ز جام بیخودی از دست رفتی
    چنان بیخود، در آن نیبست رفتی
    بدین دستور بودی روزگاری
    نبودی غیر ازیناش کار و باری
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خش ۴۲ - التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید


    زلیخا کرد بعد از رهنشینی
    هوای دولت دیدار بینی
    شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
    که عمری در پرستش کاریاش بود
    بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!
    سر من در عبادت پایمالت!
    تو را عمریست کز جان میپرستم
    برون شد گوهر بینش ز دستم
    به چشم خود ببین رسواییام را!
    به چشمم بازدهٔ بیناییام را!
    ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
    بده چشمی که رویش بینم از دور!
    چو شاه خور به تخت خاور آمد
    صهیل ابلق یوسف بر آمد
    برون آمد زلیخا چون گدایی
    گرفت از راه یوسف تنگنایی
    به رسم دادخواهان داد برداشت
    ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت
    کس از غوغا، به حال او نیفتاد
    به حالی شد که او را کس مبیناد!
    ز درد دل فغان میکرد و میرفت
    ز آه آتش فشان میکرد و میرفت
    به محنت خانهٔ خود چون پی آورد
    دو صد شعله به یک مشت نی آورد
    به پیش آورد آن سنگین صنم را
    زبان بگشاد تسکین الم را
    که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
    به هر راهی که باشم سنگ راهم!
    تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
    به سنگی گوهر قدرت شکستن
    بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
    خلیل آسا شکستاش پاره پاره
    ز شغل بتشکستن چون بپرداخت
    به آب چشم و خون دل وضو ساخت
    تضرع کرد و رو بر خاک مالید
    به درگاه خدای پاک نالید:
    «اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
    به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،
    به لطف خود جفای من بیامرز!
    خطا کردم، خطای من بیامرز!
    چو آن گرد خطا از من فشاندی،
    به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
    چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
    گرفت افغانکنان بازش سرراه
    که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
    ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
    به فرق بندهٔ مسکین محتاج،
    نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
    چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
    برفت از هیبت آن هوش یوسف
    به حاجب گفت کاین تسبیحخوان را،
    که برد از جان من تاب و توان را
    به خلوتخانهٔ خاص من آور!
    به جولانگاه اخلاص من آور!
    که تا یک شمه از حالش بپرسم
    وز این ادبار و اقبالش بپرسم
    کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
    عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
    گرش دردی نه دامنگیر باشد،
    کلامش را کی این تاثیر باشد؟
    ز غوغای سپه چون رست یوسف
    به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
    درآمد حاجب از در، کای یگانه!
    به خوی نیک در عالم فسانه!
    ستاده بر در اینک آن زن پیر
    که در ره مرکبت را شد عنانگیر
    بگفتا: «حاجت او را روا کن!
    اگر دردیش هست آن را دوا کن!»
    بگفت: «او نیست ز آن سان کوتهاندیش
    که با من باز گوید حاجت خویش»
    بگفتا: «رخصتاش ده! تا درآید
    حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
    چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
    درآمد شادمان در خلوت خاص
    چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
    دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
    ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
    ز وی نام و نشان وی طلب کرد
    بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
    تو را از جمله عالم برگزیدم
    جوانی در غمت بر باد دادم
    بدین پیری که میبینی رسیدم
    گرفتی شاهد ملک اندر آغـ*ـوش
    مرا یک بارگی کردی فراموش»
    چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
    ترحم کرد و بر وی زار بگریست
    بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
    چرا حالت بدینسان در وبال است؟»
    چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
    فتاد از پا زلیخا، بیزلیخا
    نوشید*نی بیخودی زد از دلش جوش
    برفت از لـ*ـذت آوازش از هوش
    چو باز از بیخودی آمد به خود باز
    حکایت کرد یوسف با وی آغاز
    بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
    بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
    بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
    بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
    بگفتا: «چشم تو بینور چون است؟»
    بگفت: «از بس که بیتو غرق خون است!»
    بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟
    به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
    بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
    ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
    سر و زر را نثار پاش کردم
    به گوهر پاشیاش پاداش کردم
    نماند از سیم و زر چیزی به دستم
    کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
    بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
    ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
    بگفت: «از حاجتام آزرده جانی
    نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
    اگر ضامن شوی آن را به سوگند
    به شرح آن گشایم از زبان، بند
    وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
    غم و درد دگر بر خود پسندم»
    «قسم گفتا: به آن کان فتوت
    به آن معمار ارکان نبوت،
    کز آتش لاله و ریحان دمیدش
    لباس حلت از یزدان رسیدش،
    که هر حاجت که امروز از تو دانم
    روا سازم به زودی، گر توانم!»
    بگفت: «اول جمال است و جوانی
    بدان گونه که خود دیدی و دانی
    دگر چشمی که دیدار تو بینم
    گلی از باغ رخسار تو چینم»
    بجنبانید لب، یوسف دعا را
    روان کرد از دو لب آب بقا را
    جمال مردهاش را زندگی داد
    رخش را خلعت فرخندگی داد
    به جوی رفته باز آورد آبش
    وز آن شد تازه، گلزار شبابش
    سپیدی شد ز مشکین مهرهاش دور
    درآمد در سواد نرگسش نور
    خم از سرو گلاندامش برون رفت
    شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت
    جمالش را سر و کاری دگر شد
    ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
    دگر ره یوسفاش گفت: «این نکوخوی!
    مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
    «مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
    که در خلوتگه وصلت نشینم
    به روز اندر تماشای تو باشم
    به شب رو بر کف پای تو باشم
    فتم در سایهٔ سرو بلندت
    شکر چینم ز لعل نوشخندت
    نهم مرهم دل افگار خود را
    به کام خویش بینم کار خود را»
    چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
    زمانی سر به پیش افکند خاموش
    نظر بر غیب، بودش انتظاری
    جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
    میان خواست حیران بود و ناخواست
    که آواز پر جبریل برخاست
    پیام آورد کای شاه شرفناک!
    سلامت میرساند ایزد پاک
    که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
    به تو عرض نیازش را شنیدیم،
    دلش از تیغ نومیدی نخستیم
    به تو بالای عرشش عقد بستیم
    تو هم عقدیش کن جاوید پیوند!
    که بگشاید به آن از کار او بند
    ز عین عاطفت یابی نظرها
    شود زاینده ز آن عقدت گهرها»
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۴۳ - عقد نکاح بستن یوسف با زلیخا


    چو فرمان یافت یوسف از خداوند
    که بندد با زلیخا عقد پیوند
    اساس انداخت جشن خسروانه
    نهاد اسباب جشن اندر میانه
    شه مصر و سران ملک را خواند
    به تخت عز و صدر جاه بنشاند
    به قانون خلیل و دین یعقوب
    بر آیین جمیل و صورت خوب
    زلیخا را به عقد خود درآورد
    به عقد خویش یکتا گوهر آورد
    ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
    کنار خویش بالین سرش کرد
    چو یوسف گوهر ناسفته را دید
    ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،
    بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
    گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
    بگفتا: «جز عزیزم کس ندیدهست
    ولی او غنچهٔ باغم نچیدهست
    به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
    به وقت کامرانی سست رگ بود!
    به طفلی در، که خوابت دیده بودم
    ز تو نام و نشان پرسیده بودم
    بساط مرحمت گسترده بودی
    به من این نقد را بسپرده بودی
    بحمد الله که این نقد امانت
    که کوته ماند از آن دست خــ ـیانـت،
    دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
    به تو بیآفتی تسلیم کردم»
    چو یوسف این سخن را ز آن پریچهر
    شنید، افزود از آناش مهر بر مهر
    ز حرفی کز کمال عشق خیزد
    کجا معشوق با عاشق ستیزد!
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۴۴ - وفات یافتن یوسف و هلاک شدن زلیخا از مفارقت وی

    زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
    به وصل دایمش آرام دل یافت
    به دل خرم، به خاطر شاد میزیست
    ز غمهای جهان آزاد میزیست
    تمادی یافت ایام وصالش
    در آن دولت ز چل بگذشت سالاش
    پیاپی داد آن نخل برومند
    بر فرزند، بل فرزند فرزند
    شبی بنهاده یوسف سر به مهراب
    ره بیداریاش، زد رهزن خواب
    پدر را دید با مادر نشسته
    به رخ چون خور نقاب نور بسته
    ندا کردند کای فرزند، دریاب!
    کشید ایام دوری دیر، بشتاب!
    به دیگر روز، یوسف بامدادان
    که شد دلها ز فیض صبح شادان
    به برکرده لباس شهریاری
    برون آمد به آهنگ سواری
    چو پا در یک رکاب آورد، جبریل
    بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل!
    امان نبود ز چرخ عمر فرسای
    که ساید بر رکاب دیگرت پای
    عنان بگسل ز آمال و امانی!
    بکش پا از رکاب زندگانی!»
    چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
    ز شادی شد بر او هستی فراموش
    ز شاهی دامن همت بیفشاند
    یکی از وارثان ملک را خواند
    به جای خود شه آن مرز کردش
    به خصلتهای نیک اندرز کردش
    به کف جبریل حاضر دشت سیبی
    که باغ خلد از آن میداشت زیبی
    چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
    روان آن سیب را بویید و جان داد
    چو یوسف را از آن بو جان برآمد
    ز جان حاضران افغان برآمد
    ز بس بالا گرفت آواز فریاد
    صدا در گنبد فیروزه افتاد
    زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟
    پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟
    بدو گفتند کن شاه جوانبخت
    به سوی تخته رو کرد از سر تخت
    وداع کلبهٔ تنگ جهان کرد
    وطن بر اوج کاخ لامکان کرد
    چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
    فروغ نیر هوشاش ز تن رفت
    ز هول این حدیث، آن سرو چالاک
    سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
    چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار
    سماع آن ز خود بردش دگر بار
    سه بار این سان سه روز از خود همی رفت
    به داغ سینهسوز از خود همیرفت
    چهارم بار چون آمد به خود باز
    ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
    جز این از وی خبر بازش ندادند
    که همچون گنج در خاکش نهادند
    نخست از دور چرخ ناموافق
    گریبان چاک زد چون صبح صادق
    به سـ*ـینه از تغابن سنگ میزد
    تپانچه بر رخ گلرنگ میزد
    به سوی فرق نازک برد پنجه
    ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
    ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
    به چیدن سنبلستان را تنک کرد
    ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت
    فغان از سـ*ـینهٔ ناشاد برداشت
    «وفادار! وفاداری نه این بود
    به یاران شیوهٔ یاری نه این بود
    عجب خاری شکستی در دل من
    که بیرون ناید الا از گل من
    همان بهتر کز اینجا پر گشایم
    به یک پرواز کردن سویت آیم»
    به یک جنبش از آن اندوهخانه
    به رحلتگاه یوسف شده روانه
    ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک
    بجز خرپشتهای از خاک نمناک
    بر آن خرپشته آن خورشیدپایه
    به خاک انداخت خود را همچو سایه
    گهی فرقش همی بوسید و گـه پای
    فغان میزد ز دل کای وای من وای!
    زدی آتش به خاشاک وجودم
    از آن پیچان رود بر چرخ دودم
    چو درد و حسرتش از حد فزون شد
    به رسم خاک بوسی سرنگون شد
    دو چشم خود به انگشتان درآورد
    دو نرگس را ز نرگس دان برآورد
    به خاک وی فکند از کاسهٔ سر
    که نرگس کاشتن در خاک بهتر
    به خاکش روی خون آلود بنهاد
    به مسکینی زمین بوسید و جان داد
    خوش آن عاشق که چون جانش برآید
    به بوی وصل جانانش برآید
    حریفان حال او را چون بدیدند
    فغان و ناله بر گردون کشیدند
    هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
    همی کردند بر وی با دو صد درد
    بشستندش ز دیده اشکباران
    چو برگ گل ز باران بهاران
    بسان غنچه کز شاخ سمن رست
    بر او کردند زنگاری کفن چست
    ز گرد فرقتاش رخ پاک کردند
    به جنب یوسفاش در خاک کردند
    ولی دانای این شیرین حکایت
    که دارد از کهنپیران روایت
    چنین گوید که با هر جانب از نیل
    که جسم پاک یوسف یافت تحویل،
    به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
    به جای نعمت انواع بلا خاست
    بر این آخر قرار کار دادند
    که در تابوتی از سنگاش نهادند
    شکاف سنگ قیراندای کردند
    میان قعر نیلاش جای کردند
    ببین حیله که چرخ بیوفا کرد
    که بعد مرگش از یوسف جدا کرد
    یکی شد غرق بحر آشنایی
    یکی لبتشنه در بر جدایی
    نگوید کس که مردی در کفن رفت،
    بدین مردانگی کن شیرزن رفت
    نخست از غیر جانان دیده برکند
    وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
    هزاران فیض بر جان و تنش باد!
    به جانان دیدهٔ جان روشناش باد!
     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    ز کمند زُلف تو هر شکن،
    گرهی فتاده به کار من
    به‌ گره‌‌گشاییِ زلف خود،
    تو ز ‌کار من گرهی ‌گشا...
    #جامی
     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    از یـارِ کـ‍هن نمی کُنی یـاد
    ایـن پیشۀ نو مبارکَت باد ...!
    #جامی

     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    ⚜⚜⚜⚜⚜⚜

    پیش آ که به بَر گیرمَت
    ار طالب عشقی
    کین دَرد سرایت کند
    از سـ*ـینه به سـ*ـینه...
    #جامی


    ⚜⚜⚜⚜⚜⚜
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,542
    بالا