شعر اشعار قاآنی

  • شروع کننده موضوع Behtina
  • بازدیدها 9,779
  • پاسخ ها 472
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
شبی‌گفتم خرد راکای مه‌گردون دانایی

که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی

مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل

چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی

چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن

چرا این‌یک بود مایل به پستی آن به بالایی

چرا ممدوح می‌سازند سوسن را به آزادی

چرا موصوف می‌دارند نرگس را به شهلایی

چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل

چرا ما راست‌رسم‌بندگی او راست مولایی

چه‌شد موجب‌که‌زلف‌گلرخان را داد طراحی

چه بد باعث‌که روی مهوشان را داد زیبابی

که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی

که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی

چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی

به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی

که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی

که می‌بخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی

ز عشق‌صورت‌لیلی چه‌باعث‌گشت مجنون را

که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی

یکی در عرصهٔ‌گیتی خورد تشویش شهماتی

یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی

چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری

چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی

خرد گفتا که‌ کشف این حقایق‌ کس نمی‌داند

بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی

امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور

که دربان درش را ننگ می‌آید ز دارایی

شهنشاهی‌ که ‌گر خواهد ضمیر عالم‌ آرایش

بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی

ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود

کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی

سلیمان بر درش موری‌ کند جمشید دربانی

خرد از وی‌ کهولت می‌پذیرد بخت برنایی

که داند تا زمام آسمان را بازگرداند

وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی

گدای درگه وی خویش را داند کلیم‌الله

گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی

اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه

عنان‌ خویش زی‌ پستی‌گراید چرخ مینایی

به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را

که‌ این‌یک ‌پاک‌دامن ‌هست‌و آن ‌رندیست هرجایی

نیاید بی‌حضورش هیچ طفلی از رحم بیرون

نپوشد بی‌وجودش هیچ‌کس تشریف عقبایی

ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند

کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی

ز بیم احتساب او همانا چنگ می‌نالد

وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی

نمی‌خواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه

ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی

به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس

بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی

به دیر دهر ناقوس شریعت‌گر بجنباند

ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی

ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون

وگرنه‌بی‌سبب نبود فلک را لون خضرایی

از آن‌چون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد

که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی

شهنشاها تویی آن‌کس‌که اربـاب طریقت را

به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی

چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت

که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی

صباکی‌شرق‌و غرب‌دهر رایک‌لحظه فرساید

نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی

از آن‌رو سایه خود را تابع خصم تو می‌دارد

که ود را خصم‌نستاید به بی‌مثلی و همتایی

اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید

کند دیروز امروزی کند امروز فردایی

همانا خامه‌گر خواهد که‌ وصفت‌ جمله بنگارد

عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی

سبک‌گردی‌ز عزمت‌گر به‌سنگ خاره بنشیند

ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی

حبیب ‌از جان‌شها چون ‌در و صفت ‌بر زبان راند

سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی

ولیکن دست دوران پای‌بند محنتش دارد

چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی

الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید

نقوش محنت و غم را به گاه مجلس‌آرایی

ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل

که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را

    کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را

    دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی

    کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را

    خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن

    آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را

    چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس

    بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را

    قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی

    یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا

    ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا

    عـریـ*ـان جگر کباب کنم خون دل نوشید*نی

    کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا

    من هر چه باده‌ نوش کنم نور جان شود

    نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا

    یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی

    راهی ز خم می بگشا در سبو مرا

    خمی بساز از گل صلصال و آب فیض

    وانگوروار سر ببر اول در او مرا

    چندی بپوش آن سر خم را که بگسلد

    یکباره از حلاوت تن آرزو مرا

    چون رفت آن حلاوت و تلخی شد آشکار

    آن تلخیی که هست حلاوت از و مرا

    لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم

    تا خیزد از درون نفس مشکبو مرا

    جان از هزار ساله ره آید نموده کف

    شادی کنان که آن تن ناپاک کو مرا

    تا خون او به چشم ببینم که ‌کرده کف

    ناید به لب کف از طرب های و هو مرا

    عشق غیور کف کند از خشم و گویدش

    من خود همان تنم که ‌تو خواندی ‌عدو مرا

    کشتم برای مصلحتی خویش را که عقل

    نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا

    اکنون تو را کشم که نگویی به هیچ کس

    این سر به‌ مهر حکمت راز مگو مرا

    مستت کنم ز باده و می را کنم حرام

    تا بوی باده پرده کشد پیش رو مرا

    هشتاد تازیانه زنم بر تو وقت هوش

    در مـسـ*ـتی ار به عقل شوی رازگو مرا

    کاین‌ عقل جزوی از پی نظم معاش هست

    محتاط شحنه‌ای به سر چارسو مرا

    ساقی کنون که قدر من و می شناختی

    حوضی ز می بساز و در او کن فرو مرا

    تلخ آیدم به کام به جز باده هر چه هست

    کز عهد مهد دایه به می داده خو مرا

    آلایش دو کونم اگر هست باک نیست

    می آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا

    در عمر یک نماز شهادت مرا بس است

    آن دم که چون علی بود از خون وضو مرا

    چون موی شیر زرد و نزارم مبین‌ که هست

    صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا

    از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد

    دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا

    آسوده هست جانم و آلوده پیکرم

    تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا

    سر بسته جوی آبم در زیر پای تو

    هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا

    گر عکس من در آینهٔ وهم تست زشت

    با وهم خود قیاس‌ مکن ای عمو مرا

    ناژوی راست قامت در آب جویبار

    عکسش نماید از چه نگون هین بگو مرا

    نشنیدی آن کنیز به خاتون خود چه گغت

    کشتت فلان خر چو ندیدی کدو مرا

    پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشکار

    چون شیشه خون دل دود اندر گلو مرا

    تا‌ گم‌ شدم ز خود همه عضوم شدست روح

    گم شو ز خویش ای که کنی جستجو مرا

    از قول دوست وصف خود ار می کنم مرنج

    کاین شور و های و هو بود از های هو مرا

    عشق از زبان من صفت خویش می کند

    وصف از وی و ملامت بیهوده گو مرا

    طبال پشت پرده و من یک قواره پوست

    او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا

    تعویذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست

    تا چاکهای دل شود از وی رفو مرا

    او رحمه ‌الله است و همی روز و شب نهان

    خواند به گوش آیت لاتقنطوا مرا

    و آن اشک‌های بی‌خبر از چشم و دل مگر

    قا آنیا شود سبب آبرو مرا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را

    بساز برگ و نوای دی و زمستان را

    گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر

    بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را

    چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست

    چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را

    از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال

    دلیل شد به شب تیره پور عمران را

    قرین شکر و عود و نوشید*نی و شمع کنید

    طیور بابزن و برّه‌های بریان را

    چو جمع‌ شد همه‌ اسباب خوشـی‌ موی به ‌موی

    به حلقه آر سر و زلفکی پریشان را

    شو آستین بتی درکش و ز زلف و رخش

    پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را

    عبیر و عود بر آتش منه بگیر و بده

    به باد طرهٔ مشکین عنبرافشان را

    به ار نماند درختان و بوستان را بر

    درخت قامت گیر و به زنخدان را

    گهی به گاز فراگیر سیب غبغب را

    گهی به مشت بیفشار نار پستان را

    مفتحی نه از آن زلف عنبرین دل را

    مفرحی ده ازین لعل شکرین جان را

    بگیر زلفش و از روی لعل یکسو کن

    به دست دیو منه خاتم سلیمان را

    به‌ پیچ جعدش و از روی خوب یک جانه

    به روی گنج ممان اژدهای پیچان را

    ازین دو گوهر جانی نکوتر ار خواهی

    به رشته کش گهر مدحت جهانبان را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ضحاک ‌وار کشته بسی بی گـ ـناه را

    بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را

    قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین

    چشمم ندید در شب تاریک چاه را

    هوش از سرم به چابکی آن شوخ کج‌کلاه

    برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را

    حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت

    از ابلهی گـ ـناه شمارد نگاه را

    می خوردنم به مجلس جانان گـ ـناه نیست

    آسوده در بهشت چه داند گـ ـناه را

    صوفی نشد ریاضت چل ساله سودمند

    یک دم بیا و میکده کن خانقاه را

    کو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفته‌ای

    تا شب به خوشـی‌ روز کنم سال و ماه را

    هر روز و شب به یاد جمال جمیل تو

    نظاره می‌کنم رخ خورشید و ماه را

    در گیسوی سیاه تو دلها چو شبروان

    گم کرده‌اند در شب تاریک راه را

    دارم دلی گرفته و مشکل که شاه عشق

    در این فضای تنگ زند بارگاه را

    وقتست کز تطاول آن چشم فتنه‌جوی

    آگه کنیم لشکر عباس شاه را

    شاهی که خاک درگه گردون اساس او

    تاج زر است تارک خورشید و ماه را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حیران کند جمال تو ماه دو هفته را

    خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را

    دارم چو ماه یکشبه آغـ*ـوش از آن تهی

    تا در بغـ*ـل کشم چو تو ماهی دو هفته را

    باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر

    رسمی نکوست آب زدن راه رفته را

    بینم به خواب روی تو آری به غیر آب

    ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را

    هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق

    از روی و زلف خویش شب و روز رفته را

    خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد

    گرمی فزود آتش عشق نهفته را

    طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس

    با دیده اعتبار نباشد شنفته را

    سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی

    کآ ‌بست چاره خانهٔ آتش گرفته را

    بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ

    در زیر پرگرفته گل نوشکفته را

    وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود

    بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را

    قاآنیا شه از سخن آبدار خویش

    بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را

    دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه

    سوراخ گشته است جگر در سفته را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چه شیرین گفت خسرو این عبارت

    که نبود وصل شیرین بی‌مرارت

    سرم را در ره وصل تو دادم

    که بی‌سرمایه صعب افتد تجارت

    سزد گر زندهٔ جاوید مانم

    که مرگ آمد ندیدم از حقارت

    مرا تهدید کشتن چون کند دوست

    به عمر جاودان بخشد بشارت

    برون نه از دل سوزان من پای

    که می‌ترسم بسوزی از حرارت

    که دارد فرصت خونخواری تو

    که صدتن می کشی از یک اشارت

    به زلف و خال و خط بردی دلم را

    سپه را حکم فرمودی به غارت

    مجو در گریه قاآنی صبوری

    که نتوان کرد در دریا عمارت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ز ما صد جان وز آن لب یک عبارت

    ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت

    دلا از چشم خونخوارش‌ حذر کن

    که بی‌رحمند ترکان وقت غارت

    به خون دل بسازم از غم دوست

    ‌ناعت کرد باید در تجارت

    چو سنگ سختم آتش در درونست

    تنم را زان نمی سوزد حرارت

    از آن رو بی ‌تو چشمم کس‌ نبیند

    که نبود بی‌تو در چشمم بصارت

    به شادی بگذرانم بعد از این عمر

    که غم جانم نبیند از حقارت

    پس از قتل پدر شیرویه دانست

    که شیرین دست ندهد بی‌مرارت

    اگر از قاب قو سینت بپرسند

    بفرما زان دو ابرو یک اشارت

    تبه شد حال دل قاآنی از اشک

    ز جوش سیل ویران شد عمارت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دامن وصل تو گر افتد به دست

    پای به دامن کشم از هرچه هست

    عشق توام چشم درایت بدوخت

    مه‌ر توام دست کفایت ببست

    شوق رخت پردهٔ عقلم درید

    سنگ غمت شیشهٔ صبرم شکست

    رنگ رخت آب برونم ببرد

    مشک خطت ریش درونم بخست

    ای دلم از یاد دهان تو تنگ

    ای سرم از ساغر شوق تو مـسـ*ـت

    چون تو گلی را دل و جان باغبان

    چون تو بتی را دو جهان بت‌پرست

    مهر تو در تن عوض جان خرید

    عشق تو در بر به دل دل نشست

    باز نگردیم ز حرف نخست

    دست نداریم ز عهد الست

    یار پریر و چو کمان کرد پشت

    ناوک تدبیر برون شد ز شست

    پای مرا بست و خود آزاد زیست

    کرد مرا صید و خود از قید جست

    جور ز صیاد جفاجو بود

    ماهی بیچاره چه نالی ز شست

    دام تو شد نام تو قاآنیا

    باید ازین نام و ازین دام جست

    وز مدد دادگر ملک جم

    ساغر می داد نباید ز دست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    که بود آن ترک خون‌آشام سرمست

    که جانم برد و خونم‌خورد و ‌دل خست

    درآمد سرخوش و افتادم از پای

    برون شد مـسـ*ـت و بیرون رفتم از دست

    سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت

    کمان در دست و تیر فتنه در شست

    فغان جای نفس از سـ*ـینه برخاست

    جنون جای خرد در مغز بنشست

    نه تیرش هست تیری کش توان جست

    نه‌زخمش‌ هست زخمی کش‌ توان بست

    نه چشم از نیش تیرش می‌توان دوخت

    نه هیچ از پیش تیرش‌ می‌توان جست

    وفا و مهر در جان و دلش نیست

    جفا و جور در آب وگلش هست

    به کام دشمنان از دوست ببرید

    به رغم یار با اغیار پیوست

    هلاک آن تن که بی‌یاد رخش زیست

    اسیر آن دل که از دام غمش رست

    عزیز آن جان که از عشقش شود خوار

    بلند آن سرکه در راهش شود پست

    ندیدم تا ندیدم چشم مستش‌ا

    که وقتی آدمی بی می شود مـسـ*ـت

    بهل تا سر نهم بر خاک تسلیم

    که چون ماهی اسیرم کرده در شست

    برون نه یک قدم قاآنی از خویش

    که از قید دو عالم می‌توان رست

    بهار و عهد صاحب اختیارست

    بباید باده خورد و توبه بشکست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,543
    بالا