شعر اشعار سیف فرغانی

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 7,437
  • پاسخ ها 188
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
شماره ۴

برون زین جهان یک جهانی خوش است
که این خار و آن گلستانی خوش است
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوش است
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر می‌روی کاروانی خوش است
تو در شهر تن مانده‌ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوش است
ز خودبگذری، بی خودی دولتی‌ست
مکان طی کنی، لا مکانی خوش است
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوش است
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوش است
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگ است آن که با استخوانی خوش است
اگرچه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوش است،
کم از کژدم کور و مار کری
گرت خوشـی‌ در خاکدانی خوش است
مگو اندرین خیمهٔ بی‌ستون
که در خرگهی ترکمانی خوش است
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوش است
به عمری که مرگ است اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوش است
توان گفت، اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوش است
برو رخت در خانهٔ فقر نه
که این خانه دار الامانی خوش است
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوش است
به هر صورتی دل مده زینهار
مگو مرمرا دلستانی خوش است
به خوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن که جانی خوش است
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوش است​
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۵

    دنیا که من و تو را مکان است
    بنگر که چه تیره خاکدان است
    پر کژدم و پر ز مار گوری
    از بهر عذاب زندگان است
    هر زنده که اندروست امروز
    در حسرت حال مردگان است
    جایی‌ست که اندرو کسی را
    نی راحت تن نه انس جان است
    در وی که چو خرمنت بکوبند
    گردانه به که خری گران است،
    بیدار درو نیافت بالش
    کاین بستر از آن خفتگان است
    این دنیی دون چو گوسپند است
    کش دنبه چو پاچه استخوان است
    زهری‌ست هزار شاه کشته
    مغزش که در استخوان نهان است
    در وی که شفا نیافت رنجور
    پیوسته صحیح ناتوان است
    از بهر خلاص تو درین حبس
    کاندر خطری و جای آن است،
    دست تو گسسته ریسمانی‌ست
    پای تو شکسته نردبان است
    نوشش سبب هزار نیش است
    سودش همه مایهٔ زیان است
    نا ایمن و خوار در وی امروز
    آن کس که عزیز انس و جان است
    چون صید که در پی‌اش سگانند
    چون کلب که در پی کسان است
    هر چند که خواجه ظالمان را
    همواره چو گربه گرد خوان است،
    چون سگ شکمش نمی‌شود سیر
    با آنکه چو سفره پر ز نان است
    آن کس که چو سیف طالبش را
    دیوانه شمرد عاقل آن است​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۶

    بیا بلبل که وقت گفتن تست
    چو گل دیدی، گـه آشفتن تست
    به عشق روی گل قولی همی گوی
    کزین پس راستی در گفتن تست
    مرا بلبل به صد دستان قدسی
    جوابی داد کاین صنعت فن تست
    من اندر وصف گل درها بسفتم
    کنون هنگام گوهر سفتن تست
    به وصف حسن جانان چند بیتی
    بگو آخر نه وقت خفتن تست
    حدیث شاعران مغشوش و حشوست
    چنین ابریز پاک از معدن تست
    الا ای غنچهٔ در پوست مانده
    بهار آمد گـه اشکفتن تست
    گل انداما! از آن روی از تو دورم
    که چندین خار در پیرامن تست
    تویی غازی که صد چون من مسلمان
    شهید غمزهٔ مردافگن تست
    من آن یعقوب گریانم ز هجرت
    که نور چشمم از پیراهن تست
    مه ارچه دانه‌ها دارد ز انجم
    ولیکن خوشه چین خرمن تست
    تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
    نداری صبر و شعرت شیون تست
    چو شمع اشکی همی ریز، و همی سوز
    چراغی، آب چشمت روغن تست
    ولی تا زنده‌ای جانت بکاهد
    حیوة جان تو در مردن تست
    چه بندی در به روی آفتابی
    که هر روزش نظر در روزن تست
    چه باشی چون زمین ای آسمانی!
    درین پستی، که بالا مسکن تست
    چو در گلزار عشقت ره ندادند
    تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
    درین ره گر ملک بینی، پری وار
    نهان شو زو که شیطان رهزن تست
    چو انسان می‌توان سوگند خوردن
    به یزدان کن ملک اهریمن تست
    چنین تا باریابی بر در دوست
    درین ره هر چه بینی دشمن تست
    بزن شمشیر غیرت زان میندیش
    که همتهای مردان جوشن تست
    نکو رو یوسفی داری تو در چاه
    تو را ظن آنکه جانی در تن تست
    کمند رستمی اندر چه انداز
    خلاصش کن که در وی بیژن تست
    تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
    از آن پس کام شیران مامن تست
    سر اندر دام این عالم میاور
    وگرنه خون تو در گردن تست
    دل کس زین سخن قوت نگیرد
    که یاد آورد طبع کودن تست
    ز دشمن مملکت ایمن نگردد
    به شمشیری که از نرم آهن تست​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۷

    آن خداوندی که عالم آن اوست
    جسم و جان در قبضهٔ فرمان اوست
    سورهٔ حمد و ثنای او بخوان
    کیت عز و علا در شان اوست
    گر ز دست دیگری نعمت خوری
    شکر او می‌کن که نعمت آن اوست
    بر زمین هر ذرهٔ خاکی که هست
    آب خورد فیض چون باران اوست
    از عطای او به ایمان شد عزیز
    جان چون یوسف که تن زندان اوست
    بر من و بر تو اگر رحمت کند
    این نه استحقاق ما، احسان اوست
    از جهان کمتر ثناگوی وی است
    سیف فرغانی که این دیوان اوست​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۸

    که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
    که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
    اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار
    زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
    چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
    نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
    چو دست می‌ندهد لعل او، از آن حسرت
    همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
    به جستن گل وصلش شده‌ست پای دلم
    به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت
    شده‌ست در خم گیسوش بی‌قرار دلم
    چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
    هزار بار تو را گفتم ای ملامت‌گر
    خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
    خطی که گویی مشاطهٔ چمن گل را
    به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت
    درین صحیفه به جز حرف عشق بی‌معنی است
    چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت
    به بین که دست دلم را چگونه در غم او
    ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
    چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم
    اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت
    به حسن و لطف چو او در زمانه بی‌مثل است
    بدین گواهی در حق او برآر انگشت
    به پای خود به سر گنج وصل او نرسی
    وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت
    ایا ز قهر تو در پنچهٔ غمت شمشیر!
    ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت!
    چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
    زنان مصر بریدند زارزار انگشت
    ز درد و حسرت عمری که بی‌تو رفت از دست
    گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت
    به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را
    همی درآید در سنگ اضطرار انگشت،
    کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
    چنان که سوی مه عید روزه‌دار انگشت
    سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
    ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
    حدیث ما و غمت قصهٔ شتربان است
    شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
    ز بهر آنکه شوم کاسه‌لیس خوان وصال
    شده‌ست دست امید مرا هزار انگشت
    همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
    وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت ...​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۹

    درین دور احسان نخواهیم یافت
    شکر در نمکدان نخواهیم یافت
    جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
    درو عدل و احسان نخواهیم یافت
    سگ آدمی رو ولایت پرست
    کسی آدمی سان نخواهیم یافت
    به دوری که مردم سگی می‌کنند
    درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
    توقع درین دور درد دل است
    درو راحت جان نخواهیم یافت
    به یوسف‌دلان خوی لطف و کرم
    ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
    ازین سان که دین روی دارد به ضعف
    درو یک مسلمان نخواهیم یافت
    مسلمان همه طبع کافر گرفت
    دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
    شیاطین گرفتند روی زمین
    کنون در وی انسان نخواهیم یافت
    بزرگان دولت کرامند لیک
    کرم زین کریمان نخواهیم یافت
    سخاوت نشان بزرگی بود
    ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
    سخا و کرم دوستی علی است
    که در آل مروان نخواهیم یافت
    وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است
    در ایام ایشان نخواهیم یافت
    درین شوربختی به جز خوشـی‌ تلخ
    ازین ترش رویان نخواهیم یافت
    درین مردگان جان نخواهیم دید
    و زین ممسکان نان نخواهیم یافت
    توانگر دلی کن، قناعت گزین
    که نان زین گدایان نخواهیم یافت
    ازین قوم نیکی توقع مدار
    کزین ابر باران نخواهیم یافت
    درین چهارسو آنچه مردم خرند
    به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت
    مکن رو ترش ز آنکه بی‌تلخ و شور
    ابایی برین خوان نخواهیم یافت
    چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
    مقام عزیزان نخواهیم یافت
    به جز بیت احزان نخواهیم دید
    به جز کید اخوان نخواهیم یافت
    به دردی که داریم از اهل عصر
    بمیریم و درمان نخواهیم یافت
    بگو سیف فرغانی و ختم کن
    درین دور احسان نخواهیم یافت​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۰

    ای که ز من می‌کنی سؤال حقیقت
    من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
    عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
    نطق زبان آور است لال حقیقت
    تا ز کمال یقین چراغ نباشد
    رو ننماید بجان جمال حقیقت
    بدر تمام آنگهی شوی که برآید
    از افق جان تو هلال حقیقت
    طایر میمون عشق جو که در آرد
    بیضهٔ جان را به زیر بال حقیقت
    جمله سخن حرفی از کتابهٔ عشق است
    جمله کتب سطری از مثال حقیقت
    دل که نباشد مدام منشرح از عشق
    تنگ بود اندرو مجال حقیقت
    راه خرابات عشق گیر که آنجاست
    مدرسه‌ای بهر اشتغال حقیقت
    ساقی آن میکده به جام شرابی
    لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
    حی علی العشق گوید از قبل حق
    با تو که کردی ز من سال حقیقت ،
    گر نفسی از امام شرع مطهر
    اذن اذان یابدی بلال حقیقت
    شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
    بیخ کند در دلت نهال حقیقت
    خط معما شوی و نقطه زند عشق
    صورت حال تو را به خال حقیقت
    هست درخشان برون ز روزن کونین
    پرتو خورشید بی‌زوال حقیقت
    کرده طلوع از ورای سبع سماوات
    اختر مسعود بی‌وبال حقیقت
    با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
    کوکب جانت به اتصال حقیقت
    تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
    مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
    نیست شو از خویشتن که عرصهٔ هستی
    می‌نکند هرگز احتمال حقیقت
    شمسهٔ حق‌الیقین چو چشمهٔ خورشید
    شعله زنان است در ظلال حقیقت
    سفته گر در علم گفت روا نیست
    از صدف شرع انفصال حقیقت
    تیره مکن آب او به خاک خلافی
    کز تو ترشح کند زلال حقیقت
    نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
    شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
    آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
    سنبل جان تو را غزال حقیقت
    وه که ز زاغان اهل قال چه آید
    بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
    حصن تن او خراب شد چو سپردید
    قلعهٔ جانش به کوتوال حقیقت
    نفس شریفش رسیده بد به شهادت
    پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
    گر دل تو از فراق جان بهراسد
    تو نشوی لایق وصال حقیقت
    جان و جهان را چو باد و خاک شماری
    گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
    در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
    معدن جود است در جبال حقیقت
    بر در آن معدن از جواهر عرفان
    سود کند جان به راس مال حقیقت
    والی ملک است شرع تند سیاست
    در ملکوت‌آ ببین جلال حقیقت
    کوس شریعت کند غریو به تشنیع
    گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
    شرع که در دست حکم قاضی عدل است
    مسند او هست پای مال حقیقت
    گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
    روی چو بنماید اعتدال حقیقت
    عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
    دمدمه می‌کرد در جدال حقیقت،
    رستم آن معرکه نبود، از آنش
    پنجه بهم در شکست زال حقیقت
    جمله شرایع اگر زبان تو باشند
    و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
    تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
    شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
    مسله‌ای مشکل است یک سخن از من
    بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
    محرم این سر، روان پاک رسول است
    جان وی است آگه از کمال حقیقت​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۱

    ای مرد فقر! هست تو را خرقهٔ تو تاج
    سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج
    تو داد بندگی خداوند خود بده
    و آنگاه از ملوک جهان می‌ستان خراج
    گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
    چون بیضه‌ای نهی مکن آواز چون دجاج
    محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست
    این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
    چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی
    بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
    در نصرت خرد که هوا دشمن وی است
    با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
    گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
    بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج
    چون نفس تند گشت به سختیش رام کن
    سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج
    با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
    محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج
    مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
    کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
    هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد
    بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج
    ز اندوه او چو مشعلهٔ ماه روشن است
    شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج
    مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
    چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
    گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟
    خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟
    گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
    از خاک ره چو قطرهٔ شبنم فتد عجاج
    خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
    محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
    گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
    در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۲ - هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

    هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
    هم رونق زمان شما نیز بگذرد
    وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
    بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
    باد خزان نکبت ایام ناگهان
    بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
    آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
    بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
    ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
    این تیزی سنان شما نیز بگذرد
    چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
    بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
    در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
    این عوعو سگان شما نیز بگذرد
    آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
    گرد سم خران شما نیز بگذرد
    بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
    هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
    زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
    ناچار کاروان شما نیز بگذرد
    ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
    تأثیر اختران شما نیز بگذرد
    این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
    نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
    بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
    بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
    بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
    تا سختی کمان شما نیز بگذرد
    در باغ دولت دگران بود مدتی
    این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
    آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
    این آب ناروان شما نیز بگذرد
    ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
    این گرگی شبان شما نیز بگذرد
    پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
    هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
    ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف
    یک روز بر زبان شما نیز بگذرد​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    شماره ۱۳

    چه خواهد کرد با شاهان ندانم
    که با چون من گدایی عشقت این کرد
    از اول مهربانی کرد و آنگاه
    چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
    گدایی بر سر کویت نشسته
    به رفتن آسمانها را زمین کرد
    چو اسبان کرهٔ تند فلک را
    سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
    ز ما هرگز نیاید کار ایشان
    چنان مردان توانند این چنین کرد
    نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
    نه شیطان را توان روح الامین کرد
    کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
    کلید دولت اندر آستین کرد
    تویی ختم نکویان و ز لعلت
    نکویی خاتم خود را نگین کرد
    چو از تو سیف فرغانی سخن راند
    همه آفاق پر در ثمین کرد
    غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
    که گل را نحل داند انگبین کرد​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,545
    بالا