شعر اشعار سلمان هراتی

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بسم الله الرحمن الرحیم

1_غنچه‌ی نرگس


در ضيافت تولدت
خاک در شکوه جنبشي دگر
رخت زرد خويش را دريد
و تکان تازه اي به خويش داد
هم بدين سبب به رود زد
تا غبار تاخت ستمگران دهر را
در گذر آب شستشو دهد
انتظار سهم ماست
اعتراض نيز
ما ظهور تو را به انتظار
با طلوع هر سپيده آه مي کشيم
اي دليل جنبش زمين قسم به فجر
تا تولد بهار عدل در جهان
ظالمان دهر را به دار مي کشيم
گوش را به نبض تند خاک مي دهيم
گام عادلي بزرگ را
منتظر , شماره مي کند
در بهار اعتراف سبز باغ را شنيده ام که مي شکفت
اذن رويش بهار را تو داده اي

باور گلي به ذهن ساقه هاي سبز
ليک خود چو غنچه اي صبور
بسته مانده اي
رسم غنچه نيست بسته ماندن
غنچه هاي نرگس اين زمان
به ناز باز مي شوند
ما ظهور عطر را از غنچه تا به گل شدن
انتظار مي کشيم
خاک تشنه است و ما از اين کوير
خندقي به سمت جويبار مي کشيم


يک چيز ميان ماست
پشت آن چيز که تا خداست
با فرشته ها به گفتگو نشسته اي



آفتاب
از جبين پاک تو طلوع مي کند
در قضاي پاک چشم روشنت
محو مي شود غروب مي کند
ايستاده اي بلند
روشنان ماهتاب را نظاره مي کني
با تو آسمان تولدي دوباره يافت
پيشواي کاروان عشق !
کاروان حماسه مي سرايد :
انتظار سهم ماست
اعتراض نيز
منجيا , يقين تو نيز منتظر
چشم بر اشاره خدا نشسته اي !
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    2_آب در سماور کهنه

    من نبودم

    مادرم يتيم شد

    من نبودم

    درختان، بي شکوفه نشستند

    من نبودم

    گنجشکها برگ و بارشان را بستند

    و از بهار گذشتند

    من نبودم

    نارنج ها از درخت به زير افتادند

    انجيرها از تراکم درد ترکيدند

    اربـاب صبحانه اي لذيذ از انجير خورد

    مادرم گفت:

    اي کاش گرگها مرا مي بردند

    اي کاش گرگها مرامي خوردند

    من نبودم

    مادرم يتيم شد

    هيمه هاي نيم سوخته

    « کله چال » را از آتش مي انباشتند

    و اربـاب کاهني بود

    که با هيمه هاي نيم سوخته

    به تأديب مادرم بر مي خاست

    اربـاب کاهني بود

    که سرنوشت مادرم را پيشگويي مي کرد

    و « ملوک » نانجيب زاده

    که خلوت اربـاب را پر مي کرد

    آب را بر خاکستر مي ريخت

    مادرم غذاي خاکستري مي خورد

    و بچه هاي خاکستري به دنيا مي آورد

    لاک پشتهاي مزرعه مرا مي شناسند

    من بر بالشي از علف مي خوابيدم

    قورباغه ها برايم لالايي مي خواندند

    مادرم از مزرعه که برمي گشت

    سبدش از دوبيتي سرريز بود

    *

    چندي موبمجم اين بند پييه

    چندي پيدا کنم شمشاد نييه

    شمشاد ني مره صدا ندينه

    اوني که موخينم خدا ندينه

    *

    براي رفوي پيراهنهاي پاره ي ما

    دوبيتي و اشک کافي بود

    سوزن که به دستش مي رفت

    نه، بر جگرم مي رفت

    کي مي توانستم گريه کنم

    کيومرث خان مي گفت:

    دهانت را ببند

    آيا آسمان به زمين آمده است

    ما که چيزي احساس نمي کنيم

    بالش من سنگين بود از اشکهاي من

    با گوشه ي زمخت لحافم

    اشکهايم رامي ستردم

    بر دامن مادرم اگر گندم مي پاشيدم

    سبز مي شد

    از بس گريسته بود

    آسمان تنها دوست مادرم بود

    مادرم ساده و سبز مثل « ولگان » بود

    من شعرهاي نا سروده ي مادرم را مي گويم

    من با « آمير گته يا » خوابيدم

    من با « آمير گته يا » شير خوردم

    من با « آمير گته يا » گريه کردم

    من نبودم

    من شاعر نبودم

    مادر يتيم شد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    3_آرزو


    کاش می شد که پریشان تو باشم

    یا نباشم یا از آن تو باشم

    تو چنان ابر طربناک بباری

    من همه تشنه ی باران تو باشم

    در افقهای تماشای نگاهت

    سبزی باغ و بهاران تو باشم

    تا در آیی و گلی را بگزینی

    من همان غنچه ی خندان تو باشم

    چون که فردا شد و خورشید کدر شد

    من هم از جمله شهیدان تو باشم

    تا نفس هست و قفس هست، الهی

    من شوریده غزل خوان تو باشم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    4_آمد به دستگیری این باغ


    برزیگر قدیمی این دشت

    وقتی که کشت را به خطر دید

    در باغ بذر حادثه افشاند

    گاه سفر به غربت تبعید

    این کاروان برای رسیدن

    یک چند بی بهانه سفر کرد

    بی ماهتاب روشن رویش

    خون خورد و بی سپیده سحر کرد

    این باغ بی حضور قدومش

    یک چند بی شکوفه به سر برد

    گاهی که گاه رویش گل بود

    دیدیم وای تیشه به سر خورد

    یک روز بعد همهمه ی آب

    در باغ دار حادثه رویید

    در دشت باد فاجعه می خواند:

    این راه را سواره بپویید

    آمد صدای مرد سواری

    از منتهای خشم بیابان

    ای تشنگان جرعه ی آغاز

    در چشم او نهان شده باران

    ای تشنگان هزاره ی باران!

    آیینه را غبار بشوییم

    پیغام آب را به سواران

    در روزنه های بدرقه گوییم

    آمد به دستگیری این باغ

    آمیخت با سیلقه ی باران

    در زمهریر بهمن آن سال

    گل کاشت پا به پای بهاران
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    5_آنان هفتاد و دوتن بود


    ميزبانان
    به دعوت باطل رفتند
    ميزبانان به بيعت آذوقه
    دلقکی بر شمشير خليفه می رقصيد
    پريشانی در کوفه فراوان بود
    قوس قامت بيهودگان
    ‌ به التزام تملق، حيات داشت
    چشمان سمج خدا ناپرستان
    به پايداری شب اصرار داشت
    ميزبانان موافق
    ميزبانان منافق
    نان بيعت را تبليغ می کنند
    هفتاد و دو آفتاب
    به ادامه انتشار کهکشان

    از روشنان مشرق عشق
    برآمدند
    در گذرگاه حادثه ايستادند
    پيراهن خستگی را

    با بلند نيزه دريدند
    پيش هجوم آنان
    سينه دريدند
    هفتاد و آفتاب از ايمان
    که قوام زمين

    در قيامشان نشسته بود
    فرومايگان

    دست تقلب را
    در برابر شتابناکی ايشان گشودند
    اينان به اعتماد خدا
    به اعتصام خويش نماز بردند
    *
    بايد به آن قبيله دشنام داد
    که در راحت سايه نشستند
    و امان شکفتن در خويش را کشتند
    بايد به آن طايفه پشت کرد
    که دل خورشيد را شکستند
    *
    کدام صميميت

    به انتشار مظلوميت شمايان دست زد
    که هنوز هم
    توفان از آن زمين

    به ناله می گذرد
    و ابر به سوگواری

    بر آن سايه می اندازد
    آه ای بزرگواران، ياران
    عطش ناپيدای شما را

    هزار اقيانوس به تمنا نشسته است
    ای پرندگان افق های آبی دور از چشم
    گوش من

    صدای بال هاتان را شنيد
    آيا جز به تحير

    چگونه می توان در شما درنگ کرد
    مثل جنگل خدا

    وقتی شما را بريدند
    زمين عطشناک پايين
    زير معنويت خونتان روييد
    و افق به مرتبه ظهور آمد
    اسب سحر شيهه ای کشيد
    هفتاد و دو آفتاب

    از جنگل نيزه برآمد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    6_ازبهار


    دل باغ تا سبزه را آرزو کرد

    بهار آب و آیینه را رو به رو کرد

    زمین را در اطراف باران رهانید

    تن خسته ی خاک را زیر و رو کرد

    تشر زد به تالاب های زمینگیر

    دل قطره ها را پر از جستجو کرد

    خیابان پر از خلوت و خامشی بود

    خم کوچه ها را پر از های و هو کرد

    نگاهم پی خواهشی سبز می رفت

    بهار آمد و با دلم گفتگو کرد

    مرا با صدای تر آبها خوانند

    مرا با دل خسته ام رو به رو کرد

    چنان با من از مرگ آلاله ها گفت

    که روحم تب مرگ را آرزو کرد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    7_از بی‌خطی تا خط مقدم

    آدم را میل جاودانه شدن

    / از پله های عصیان بالا برد

    و در سراشیبی دلهره ها

    / توقف داد

    از پس آدم، آدمها

    /تمام خاک را

    / دنبال آب حیات دویدند

    سرانجام

    / انسان به بیشه های نگرانی کوچید

    و در پی آن میل

    / جوالهای زر را

    با خود به گور برد تا امروز

    و ما امروز

    / چه روزهای خوشی داریم

    و میل مبتذلی که مدام ما را

    به جانب بی خودی و فراموشی می برد

    *

    یک روز وقتی

    از زیر سایه ها ی ملایم خوشبختی

    پرسه زنان

    / به خانه بر می گشتم

    از زیر سایه های مرتب مصنوعی

    مردان « آرشیتکت » را دریدم

    / در صف کراوات

    / چرت می زدند

    ماندن چقدر حقارت آور است

    وقتی که عزم تو ماندن باشد

    حتی روز

    / پنجره به سمت تاریکی

    / باز می شوند

    اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی

    برا ی رفتن

    / همیشه فرصت هست

    این دریچه را باز کن

    / چه همهمه ای می آید

    گویا

    /« مرغ » و « متکا » توزیع می کنند

    اینها که در صف ایستاده اند

    به خوردن و خوابیدن معتادند

    وقتی بهانه ای

    / برای بودن نداشته باشی

    در صف ایستادن

    / خود بهانه می شود

    و برای زدودن خستگی بعد از صف

    ورق زدن

    / یک « کلکسیون » تمبر

    / چقدر به نظرت جالب می آید

    امروز

    / در روزنامه خواندم

    / ته سیگارهای چرچیل را

    به قیمت گزافی فروختند

    آه خدایا

    / آدم برای سقوط

    / چه شتابی دارد!

    دیروز در باغ وحش

    / شمپانزه ای دیدم

    / که به نظریه ی داروین

    / فکر می کرد

    چگونه می توان

    / با این همه تفاوت

    / بی تفاوت ماند؟

    پشت این حصار

    چه سیاهی عظیمی خوابیده است

    با دلم گفتم: برگرد برای رفتن فکری بکنیم

    *

    وقتی که در حواشی خاطره هایت قدم می زنی

    چه زود خسته می شوی

    من شب های بسیاری را

    در معرض ملامت وجدان بودم

    و در تلافی شبهایی که بی دغدغه خوابیدم

    بعد از این

    زیر سرم به جای متکا سنگ خواهم گذاشت

    آه نگاه کن

    سرزنش چه نتیجه ی بلندی دارد

    / وقتی فروتن باشیم

    *

    من از حضور این همه بیخودی در خانه ام

    / متنفرم

    ای دل برخیز تا برای رفتن فکری بکنیم

    *

    دیشب خسته و دل شکسته خوابیدم

    خواب دیدم

    / دلم برای لمس آفتاب

    / چونان نیلوفری

    / بر قامت نیزه پیچید

    و صبح که برخاستم

    / پر بودم از روشنایی

    امروز آفتاب چه داغ می تابد!

    و صبح آه چه صبح مبارکی است!

    احساس می کنم

    / که از هوای سفر سرشارم

    و دلم هوای رسیدن دارد

    امروز من حضور کسی را در خود احساس می کنم

    کسی که مرا

    / به دست بوسی آفتاب می خواند

    و راز پرپر شدن شقایق را

    / با من به گریه می گوید

    کسی که در کوچه های شبانه اشکم

    / با او آشنا شده ام

    *

    این کاروان چه مؤذن خوش صدایی دارد

    به همراهم گفتم:

    / ما با کدام کاروان

    / به مقصد می رسیم

    گفت:

    کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی کند

    و به نیت بر نگشتن می رود

    *

    وقتی به راه می آیی

    با هر گامی که بر می داری

    / آفتاب را

    / بزرگتر می بینی

    این کاروان به زیارت آفتاب می رود

    نگاه کن

    این مرد چه پیشانی بلندی داد

    تو تا کنون چهره ای دیده ای

    / که این همه منور باشد؟

    چه دستهای سترگی دارد

    و قامتش برای ایستادن چقدر مناسب است

    بی شک

    / آفتاب اسم او را می داند

    گفتم آفتاب، آری آفتاب

    اینجا گردش آفتاب خیلی طولانی است

    و محض تفرج حتی چشمانت

    بی سبب افقهای زیادی را خواهد دید

    و روز چنان است

    که می توانی همه جا را ببینی

    و همه ی صداها را بشنوی

    گوش کن

    / باز هم صدای همهمه ای می آید

    همهمه ای عظیم

    همیشه این طور است

    وقتی که از حرص حقیر داشتن دل می کنی

    همهمه ی عشق را می شنوی

    اینان که در پای بیستون صف بسته اند

    / راهیان عشقند

    و منتظرند کسی بیاید و تیشه ها را تقسیم کند

    تیشه ابزار سعی عاشقانی است

    که سـ*ـینه به سـ*ـینه ی کوه می روند

    و کار تخریب حصار را

    / تجربه می کنند

    اینان مهیای ظهور بت شکنند

    *

    وقتی که از هوای گرفته ی بودن

    / به سمت جبهه می آیی

    تمام تو در معیت آفتاب است

    زیر کسای متبرک توحید

    *

    با دلم گفتم : هیچ کس بی آنکه سعی کند

    / به زیارت آفتاب نخواهد رفت

    همراهم گفت : سال گذشته یادت هست

    چه روزهای خوشی داشتیم!

    امروز اما نگاه کن

    چه اضطراب قشنگی ما را در بر گرفته است!

    به شهید غفور صمد پور
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    8_دفتر نقاشی

    دفتر کوچک نقاشی من!

    داخل هر برگت

    / طرح یک موج کشیدم با رنگ

    گفته بودم شاید

    / بتوانم دریا را بکشم

    آه افسوس نشد

    دفتر کوچک نقاشی من

    برگهای تو کم است

    / موج اما بسیار

    خوش به حال شهدا

    که زمین دفتر نقاشی آنها شده است

    / می توانند هزاران دریا

    / داخل دفترشان رسم کنند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    9_پیام

    با من بیا نترس !

    من یک جنوبی ام

    در فکر خوبی ام

    با من بجز حماسه نگو

    از من بجز تفنگ نخواه

    زیرا معلمم

    / فرمانده من است

    سنگر، کلاس ماست

    ما با گچ فشنگ

    همواره بی درنگ نوشتیم:

    / «پیروز می شویم »

    تخته سیاه ما

    قلب سیاه دشمن اسلام است
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    10_پاییز

    در کوچه ها و خیابانها

    هر روز صبح

    / وقتی به مدرسه می آییم

    یک باد سرد می آید

    و برگها

    / از شاخه ها جدا شده می افتند

    آن لحظه من به یاد توام

    / مرد رفتگر

    / آه ای پدر

    پاییز

    / تنها نه کار مرا بلکه

    کار شما و درختان را هم

    / دشوار می کند
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,544
    بالا