شعر اشعار قاآنی

  • شروع کننده موضوع Behtina
  • بازدیدها 9,898
  • پاسخ ها 472
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
سحر دیر مغان را در گشودند

دری از خلد برکشورگشودند

دری زانده به روی خلق بستند

ز شادی صد در دیگرگشودند

از آن یک فتح باب ابواب رحمت

بروی مسلم وکافرگشودند

بروز نشوهٔ می لشکر خوشـی‌

دو صدکشور به یک ساغرگشودند

پی تقلیل خون مینای می را

رگ اندر جام بی‌نشتر گشودند

سحرگه پرده دلالان افلاک

ز چهر شاهد خاور گشودند

به صحن باغ اطفال ریاحین

زهر سو طبلهٔ عنبرگشودند

وشاقان از بیاض صفحهٔ روی

به قتل عاشقان محضر گشودند

بهشتی ز آتش نمرود رخسار

بر ابراهیم بن آزرگشودند

گره کردند باز از زلف مشکین

گره از کارها یکسر گشودند

به نقش طاس نرادان عشرت

ز شش جانب در ششدرگشودند

خطیبان طرب منبر نهادند

دبیران فرح دفترگشودند

پس آنگه هریکی از خطبهٔ فتح

زبان در مدحت داور گشودند

شجاع‌السطنه دارای اعظم

بهادر خان حسن شاه معظم

دگر باد صبا عنبرفشان شد

غم از ملک جهان دامن کشان شد

زمین زیب نگارستان چین گشت

جهان رشک بهشت جاودان شد

جمن با تازه‌رویی هم قسم گشت

صبا با خوش رکابی همعنان شد

سبک در خواب چشم نرگس مـسـ*ـت

ز آشامیدن رطل گرن شد

مسلسل زلف سنبل عنبرین بوی

ز مشک افشانی باد وزان شد

نگون بید موله بر لب جوی

چه مجنون واله آب روان شد

و یا بر فرق عکس خویش در آب

ز راه خودپرستی سایه‌بان شد

به شاخ سرو قمری داستان زن

ز طور و جور دور مهرگان شد

ز اوج چرخ و فوج موج یاران

زمین چون قطره در دریا نهان شد

سحر جانانه‌ام پیمانه در دست

تماشا را به طرف بوستان شد

ز شکر ریز لعل نوشخندش

چمن بنگالهٔ هندوستان شد

ز شورانگیز سرو سربلندش

قیام فتنهٔ آخر زمان شد

ز هر جانب خرامان نغمه‌پرداز

به مدح خسرو صاحبقران شد

که احسنت ای خداوند ظفرمند

پس از داور خداگیهان خداوند

مغنی ساز عشرت ساز می‌کن

بسوز این ساز را دمساز می‌کن

رهاوی را به راه راست می‌زن

پس ازکوچک حجاز آغاز می‌کن

به شهر آشوبی از زابل درانداز

ز خارا تکیه بر شهناز می‌کن

نشابور و عراق و اصفهان را

پر از آوازه آن آواز می‌کن

مهاری در دماغ بختی بخت

ز آهنگ حدی پرواز می‌کن

مخالف را مولف ساز با اوج

نوا را با رها و انباز می‌کن

سحر ساقی سر از شادیچه بردار

بنای جشن سنگ‌انداز می‌کن

ز مـسـ*ـتی شور بازار قیامت

عیان از قامت طناز می‌کن

هویدا فتنهٔ آخر زمان را

ز رعنا نرگس غمّاز می‌کن

به تیرانداز ترکان ترکتازی

ازین ترکان تیرانداز می‌کن

بیا قاآنیا خاقانی آسا

در دُرج معانی باز می‌کن

گر او بر گلخن شروان کند فخر

تو فخر از گلشن شیراز می‌کن

گر او نازد به دور اخستان شاه

تو بر دوران دارا ناز می کن

سلیمان مان منوچهر جوان بخت

غضنفر فر فریدون فلک تخت

شه غازی خدیو مملکت گیر

سکندر رای رسطالیس تدبیر

جهانداری که حکم نافذ او

کشد خط خطا برحکم تقدیر

طمع را داده جا، جودش به زندان

ستم را بسته پا عدلش به زنجیر

به معنی ذات او موصوف تقدیم

به صورت شخص او منعوت تأخیر

مطهر دامنش ز الایش کفر

چو ذیل کبریا از لوث تزویر

نه بر دامان ذاتش گرد عصیان

نه بر مرآت رایش زنگ تقصیر

نیاید پایهٔ جاهش به مقیاس

نگنجد صورت قدرش به تصویر

جلالش مهر و مه را داده فرمان

شکوهش انس و جان را کرده تسخیر

هر آنکو خنجرش را دید در خواب

به‌جز تعجیل مرگش نیست تعبیر

ز امن عدل او گیتی چنان شد

که خسبد در کنار شیر نخجیر

معاند را بود مرگی مجسم

همان کش خوانده شه جانسوز شمشیر

به جز امر قضا کامد مسلم

به هر امری تواند داد تغییر

پس از داور خداگیهان خدا اوست

به جزو و کل اشیا پادشا اوست

زهی آفاق سرتاسرگرفته

سلیمان‌وار بحر و بر گرفته

به نیروی جهانداور خداوند

جهان از قبضهٔ خنجرگرفته

ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف

به نغز آیین اسکندرگرفته

جلالت باج بر خاقان نهاده

شکوهت ساو از قیصر گرفته

نفیر نایت اندر دشت پیکار

خراج از نعره ی تندرگرفته

به میدان وغا پوینده رخشت

سبق از پویهٔ صر صر گرفته

به یک تکبیر نصرت حیدرآسا

هزاران قلعه چون خیبر گرفته

به عزمی ملک قسطنطین گشوده

به رزمی حصن کالنجر گرفته

به یک فتراک صد ضحاک بسته

به یک قلاده صد نوذر گرفته

به یک پیچان کمند پیچ در پیچ

دو صد چون رای پیچانگر گرفته

به یک ایمای ابروی بلارک

دل از گردان کندآور گرفته

ز یک چینی که بر آبرو فکنده

ز صد خاقان چین افسر گرفته

به یک نیروی بازوی جهانگیر

ز ملک طوس تا کشمر گرفته

زهر در فرّه‌ات فرّ فریبرز

ز گرزت لرزه اندر برز البرز

به روز رزم کز خون روی مکمن

بپوشد ارغوانی جامه بر تن

به عزم رزم آهن دل دلیران

نهان گردند چون آتش در آهن

ز چار آیینهٔ گردان شود مرگ

چو عکس روی از آیینه روشن

سنانها بگذرد نو کتش ز خفتان

کمان‌ها بگذرد تیرش ز جوشن

یکی چون غمزهٔ دلدار دلدوز

یکی چون ابروی جانانه پر فن

یکی تابنده‌تر از برق نیسان

یکی بارنده‌تر از ابر بهمن

تو چون بیرون خرامی ازکمینگاه

دوان فتحت ز ایسر بخت ز ایمن

نه در جان باست از ناورد بدخواه

نه در دل باکت از انبوه دشمن

به دستت تیغ رخشان جام باده

به‌ چشمت طرف میدان صحن گلشن‌

به گوشت بانگ کوس و نالهٔ نای

نوای بربط و آوای ارغن

بری چون شست بر تیر سبکروح

زنی چون دست برگرزگران تن

به خاک از بیم رخ پوشد فرامرز

به گور از سهم تن دزدد تهمتن

ز برق تیغ خونریزت درافتد

عدوی ملک را آتش به خرمن

کنون قاآنیا ختم ثنا به

به دارای جان داور دعا به

الهی شاه ما گیتی ستان باد

به گیتی تا قیامت مرزبان باد

بهین گیهان خدیو عدل گستر

میهن کشور خدای کامران باد

بر افرنگ ریاست حکم فرمای

بر اورنگ ریاست حکمران باد

سلیمان‌وار در زیر نگینش

ز ملک باختر تا خاوران باد

ظفر با لشکرش هم تازیانه

اجل با خنجرش همداستان باد

به هر رزمی که عزمش آورد روی

سعادت با رکابش همعنان باد

رواقش‌ فتنه را دارالسیاسه

حریمش چرخ را دارالامان باد

نتاجی کاو نزاید با وفاقش

اگر عیسی است ننگ دودمان باد

مقیمان حریم حرمتش را

خس‌ اندر زیر پهلو پرنیان باد

به عهدش هرکه همچون لاله نشکفت

دلش چون غنچه در فصل خزان باد

چو او صاحبقرانی بی‌قرینست

ز سعد و نحس گردون بی‌قران باد

بجز بختش جهان و هرچه در اوست

به مهد امن در خواب امان باد

به کامش هر چه خواهد باد یا رب

چه‌گویم کاین‌چنین یا آن‌چنان باد

چه باشد کاین دعا از بی‌ریایی

فتد مقبول کاخ کبریایی
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خلق موتی را همین تنها نه احیا ساختند

    هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند

    در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم

    نوشدارویی برای دفع سرما ساختند

    تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان

    ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند

    در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط

    کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند

    ای عجبتر آنکه بی‌تأثیر نفس ناطقه

    آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند

    از پی تفریح جان‌ها ساقیان سیم‌ساق

    بدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختند

    یا ید بیضای موسای کلیم‌الله را

    مشرق اشراق نور طور سینا ساختند

    بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان

    از سر زلف سیه ثعبان موسی ساختند

    در خط و قد و خد و زلف پریرویان شهر

    سنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختند

    همچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاه

    خصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختند

    شرزه شیر بیشهٔ مردی شجاع‌السلطنه

    کز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنه

    بوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستند

    طرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستند

    گر نشد بیت‌الشرف بیت‌الهبوط آفتاب

    جشن نوروزی چرا در مهرگان آراستند

    تا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروق

    رشته‌ها هر یک ز بهر حبس جان آراستند

    جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرم

    جای اول روح را در استخوان آراستند

    تا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخ

    جشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستند

    گر نه افریدون فری بر بیوراسبی‌، چیره شد

    مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند

    یا فکند آرش‌ کمانی تیری از آمل به مرو

    کز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستند

    یا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحط

    جشن شایانی به روز مهرگان آراستند

    یا مقید ساخت خصم نامقید را ملک

    کز فرح جشنی فره در جاودان آراستند

    ابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کرد

    پس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کرد

    عافیت اکنون چو تیغ شاه عالم‌گیر شد

    کان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شد

    تیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشت

    تا نپنداری که در پاداش او تأخیر شد

    گفته‌بود اختر شناسش تاج ورخواهی شدن

    حکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شد

    خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوخت

    کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شد

    نوجوان‌تر گشت بخت شه به ‌عالم ای شگفت

    کز مدار مدت او چرخ گردان پیر شد

    دید خم خام شه بر یال خود در خواب خصم

    خم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شد

    قهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیر

    سخت بگرفتش‌ چه‌غم گر چند روزی دیر شد

    خصم در دل صورت قهر ملک تصویر کرد

    صورتی بی‌جان بسان صورت تصویر شد

    تا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباد

    در ثنای تیغ او تیغ زبان‌ها کند باد

    ای پس از داور خداگیهان خدای راستین

    شاه گردون آستان دارای دریا آستین

    قابض ارواح را تیغت بود بئس‌البدل

    واهب نصرت سپاهت را بود نعم‌المعین

    لفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگال

    ارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شین

    در رحم گر نام تیغ جانستانت بشنود

    از هراس جان به سوی نطفه بر‌گردد جنین

    ای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدست

    پایمال گاو و ماهی پیکر عرش برین

    گر شتابد از پی اخبار ماضی توسنت

    داستان نوح و آدم را نگارد بر سرین

    تا بنای آستانت بر زمین شد آسمان

    در توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمین

    گر مدد از شاهباز همتت یابد ذناب

    افکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنین

    گر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنند

    طعن‌ها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکین

    باد یارب بدسگالت اندرین دار سپنج

    ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج

    بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته

    فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته

    تا بخوابد فتنه‌ در عهدت‌ به‌خواب نیستی

    دایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته

    حلقهای نجم را درهم کشیدست آسمان

    از برای گردن خصمت سلاسل ساخته

    بس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاب

    اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته

    طعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتاب

    سایر سیاره را قهر تو مایل ساخته

    بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست

    کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته

    لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیک

    قهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساخته

    وانگهی چون تیر رانی درکمان‌ گویند خلق

    نک عطارد بین به برج قوس منزل ساخته

    چون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدر

    خویش را بر پیکر خورشید حایل ساخته

    رفعت کاخت اگر می‌دید چرخ چنبری

    از ازل در دل نمی‌آورد فکر برتری

    چون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملک

    گشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملک

    هردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت‌ گذشت

    نز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملک

    چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتاد

    زانکه بودندی حریف آب‌دندان‌ ای‌ ملک

    زان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاه

    هدیهای وافر و پیک فراوان ای ملک

    آن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنک

    بود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملک

    زان سپس با چار‌گرد از خاوران راندی به‌قهر

    زی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملک

    قومی از افغان دون یاری ده خصم زبون

    بسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملک

    قصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشت

    تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملک

    لاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخ

    چون برهمن بستهٔ‌ زنجیر رُهبان ای ملک

    بس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریار

    از ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریار

    تا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه باد

    بر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد

    تا نگردد چار مادر بر عدویش حامله

    شوی نه افلاک را زین پس عنن درباه باد

    تا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا

    نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد

    گر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیش

    رنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه باد

    خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر

    خوشه‌چین خرمنش مهر ار نباشد ماه باد

    ور به میزان سعادت زهره سنجد طالعش

    تا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد

    گر به خاک آستانش رخ نساید آسمان

    تا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه باد

    بهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کند

    نیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه‌ باد

    گر کمان خویش را پیشش نیارد مشتری

    جسم‌حوتش صید قلاب ستم ناگاه باد

    ور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخش

    جدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه باد

    تا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کناد

    بی‌ریاکردم دعا روح‌الامین آمین کناد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سحر دیر مغان را در گشودند

    دری از خلد برکشورگشودند

    دری زانده به روی خلق بستند

    ز شادی صد در دیگرگشودند

    از آن یک فتح باب ابواب رحمت

    بروی مسلم وکافرگشودند

    بروز نشوهٔ می لشکر خوشـی‌

    دو صدکشور به یک ساغرگشودند

    پی تقلیل خون مینای می را

    رگ اندر جام بی‌نشتر گشودند

    سحرگه پرده دلالان افلاک

    ز چهر شاهد خاور گشودند

    به صحن باغ اطفال ریاحین

    زهر سو طبلهٔ عنبرگشودند

    وشاقان از بیاض صفحهٔ روی

    به قتل عاشقان محضر گشودند

    بهشتی ز آتش نمرود رخسار

    بر ابراهیم بن آزرگشودند

    گره کردند باز از زلف مشکین

    گره از کارها یکسر گشودند

    به نقش طاس نرادان عشرت

    ز شش جانب در ششدرگشودند

    خطیبان طرب منبر نهادند

    دبیران فرح دفترگشودند

    پس آنگه هریکی از خطبهٔ فتح

    زبان در مدحت داور گشودند

    شجاع‌السطنه دارای اعظم

    بهادر خان حسن شاه معظم

    دگر باد صبا عنبرفشان شد

    غم از ملک جهان دامن کشان شد

    زمین زیب نگارستان چین گشت

    جهان رشک بهشت جاودان شد

    جمن با تازه‌رویی هم قسم گشت

    صبا با خوش رکابی همعنان شد

    سبک در خواب چشم نرگس مـسـ*ـت

    ز آشامیدن رطل گرن شد

    مسلسل زلف سنبل عنبرین بوی

    ز مشک افشانی باد وزان شد

    نگون بید موله بر لب جوی

    چه مجنون واله آب روان شد

    و یا بر فرق عکس خویش در آب

    ز راه خودپرستی سایه‌بان شد

    به شاخ سرو قمری داستان زن

    ز طور و جور دور مهرگان شد

    ز اوج چرخ و فوج موج یاران

    زمین چون قطره در دریا نهان شد

    سحر جانانه‌ام پیمانه در دست

    تماشا را به طرف بوستان شد

    ز شکر ریز لعل نوشخندش

    چمن بنگالهٔ هندوستان شد

    ز شورانگیز سرو سربلندش

    قیام فتنهٔ آخر زمان شد

    ز هر جانب خرامان نغمه‌پرداز

    به مدح خسرو صاحبقران شد

    که احسنت ای خداوند ظفرمند

    پس از داور خداگیهان خداوند

    مغنی ساز عشرت ساز می‌کن

    بسوز این ساز را دمساز می‌کن

    رهاوی را به راه راست می‌زن

    پس ازکوچک حجاز آغاز می‌کن

    به شهر آشوبی از زابل درانداز

    ز خارا تکیه بر شهناز می‌کن

    نشابور و عراق و اصفهان را

    پر از آوازه آن آواز می‌کن

    مهاری در دماغ بختی بخت

    ز آهنگ حدی پرواز می‌کن

    مخالف را مولف ساز با اوج

    نوا را با رها و انباز می‌کن

    سحر ساقی سر از شادیچه بردار

    بنای جشن سنگ‌انداز می‌کن

    ز مـسـ*ـتی شور بازار قیامت

    عیان از قامت طناز می‌کن

    هویدا فتنهٔ آخر زمان را

    ز رعنا نرگس غمّاز می‌کن

    به تیرانداز ترکان ترکتازی

    ازین ترکان تیرانداز می‌کن

    بیا قاآنیا خاقانی آسا

    در دُرج معانی باز می‌کن

    گر او بر گلخن شروان کند فخر

    تو فخر از گلشن شیراز می‌کن

    گر او نازد به دور اخستان شاه

    تو بر دوران دارا ناز می کن

    سلیمان مان منوچهر جوان بخت

    غضنفر فر فریدون فلک تخت

    شه غازی خدیو مملکت گیر

    سکندر رای رسطالیس تدبیر

    جهانداری که حکم نافذ او

    کشد خط خطا برحکم تقدیر

    طمع را داده جا، جودش به زندان

    ستم را بسته پا عدلش به زنجیر

    به معنی ذات او موصوف تقدیم

    به صورت شخص او منعوت تأخیر

    مطهر دامنش ز الایش کفر

    چو ذیل کبریا از لوث تزویر

    نه بر دامان ذاتش گرد عصیان

    نه بر مرآت رایش زنگ تقصیر

    نیاید پایهٔ جاهش به مقیاس

    نگنجد صورت قدرش به تصویر

    جلالش مهر و مه را داده فرمان

    شکوهش انس و جان را کرده تسخیر

    هر آنکو خنجرش را دید در خواب

    به‌جز تعجیل مرگش نیست تعبیر

    ز امن عدل او گیتی چنان شد

    که خسبد در کنار شیر نخجیر

    معاند را بود مرگی مجسم

    همان کش خوانده شه جانسوز شمشیر

    به جز امر قضا کامد مسلم

    به هر امری تواند داد تغییر

    پس از داور خداگیهان خدا اوست

    به جزو و کل اشیا پادشا اوست

    زهی آفاق سرتاسرگرفته

    سلیمان‌وار بحر و بر گرفته

    به نیروی جهانداور خداوند

    جهان از قبضهٔ خنجرگرفته

    ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف

    به نغز آیین اسکندرگرفته

    جلالت باج بر خاقان نهاده

    شکوهت ساو از قیصر گرفته

    نفیر نایت اندر دشت پیکار

    خراج از نعره ی تندرگرفته

    به میدان وغا پوینده رخشت

    سبق از پویهٔ صر صر گرفته

    به یک تکبیر نصرت حیدرآسا

    هزاران قلعه چون خیبر گرفته

    به عزمی ملک قسطنطین گشوده

    به رزمی حصن کالنجر گرفته

    به یک فتراک صد ضحاک بسته

    به یک قلاده صد نوذر گرفته

    به یک پیچان کمند پیچ در پیچ

    دو صد چون رای پیچانگر گرفته

    به یک ایمای ابروی بلارک

    دل از گردان کندآور گرفته

    ز یک چینی که بر آبرو فکنده

    ز صد خاقان چین افسر گرفته

    به یک نیروی بازوی جهانگیر

    ز ملک طوس تا کشمر گرفته

    زهر در فرّه‌ات فرّ فریبرز

    ز گرزت لرزه اندر برز البرز

    به روز رزم کز خون روی مکمن

    بپوشد ارغوانی جامه بر تن

    به عزم رزم آهن دل دلیران

    نهان گردند چون آتش در آهن

    ز چار آیینهٔ گردان شود مرگ

    چو عکس روی از آیینه روشن

    سنانها بگذرد نو کتش ز خفتان

    کمان‌ها بگذرد تیرش ز جوشن

    یکی چون غمزهٔ دلدار دلدوز

    یکی چون ابروی جانانه پر فن

    یکی تابنده‌تر از برق نیسان

    یکی بارنده‌تر از ابر بهمن

    تو چون بیرون خرامی ازکمینگاه

    دوان فتحت ز ایسر بخت ز ایمن

    نه در جان باست از ناورد بدخواه

    نه در دل باکت از انبوه دشمن

    به دستت تیغ رخشان جام باده

    به‌ چشمت طرف میدان صحن گلشن‌

    به گوشت بانگ کوس و نالهٔ نای

    نوای بربط و آوای ارغن

    بری چون شست بر تیر سبکروح

    زنی چون دست برگرزگران تن

    به خاک از بیم رخ پوشد فرامرز

    به گور از سهم تن دزدد تهمتن

    ز برق تیغ خونریزت درافتد

    عدوی ملک را آتش به خرمن

    کنون قاآنیا ختم ثنا به

    به دارای جان داور دعا به

    الهی شاه ما گیتی ستان باد

    به گیتی تا قیامت مرزبان باد

    بهین گیهان خدیو عدل گستر

    میهن کشور خدای کامران باد

    بر افرنگ ریاست حکم فرمای

    بر اورنگ ریاست حکمران باد

    سلیمان‌وار در زیر نگینش

    ز ملک باختر تا خاوران باد

    ظفر با لشکرش هم تازیانه

    اجل با خنجرش همداستان باد

    به هر رزمی که عزمش آورد روی

    سعادت با رکابش همعنان باد

    رواقش‌ فتنه را دارالسیاسه

    حریمش چرخ را دارالامان باد

    نتاجی کاو نزاید با وفاقش

    اگر عیسی است ننگ دودمان باد

    مقیمان حریم حرمتش را

    خس‌ اندر زیر پهلو پرنیان باد

    به عهدش هرکه همچون لاله نشکفت

    دلش چون غنچه در فصل خزان باد

    چو او صاحبقرانی بی‌قرینست

    ز سعد و نحس گردون بی‌قران باد

    بجز بختش جهان و هرچه در اوست

    به مهد امن در خواب امان باد

    به کامش هر چه خواهد باد یا رب

    چه‌گویم کاین‌چنین یا آن‌چنان باد

    چه باشد کاین دعا از بی‌ریایی

    فتد مقبول کاخ کبریایی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خلق موتی را همین تنها نه احیا ساختند

    هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند

    در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم

    نوشدارویی برای دفع سرما ساختند

    تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان

    ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند

    در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط

    کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند

    ای عجبتر آنکه بی‌تأثیر نفس ناطقه

    آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند

    از پی تفریح جان‌ها ساقیان سیم‌ساق

    بدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختند

    یا ید بیضای موسای کلیم‌الله را

    مشرق اشراق نور طور سینا ساختند

    بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان

    از سر زلف سیه ثعبان موسی ساختند

    در خط و قد و خد و زلف پریرویان شهر

    سنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختند

    همچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاه

    خصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختند

    شرزه شیر بیشهٔ مردی شجاع‌السلطنه

    کز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنه

    بوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستند

    طرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستند

    گر نشد بیت‌الشرف بیت‌الهبوط آفتاب

    جشن نوروزی چرا در مهرگان آراستند

    تا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروق

    رشته‌ها هر یک ز بهر حبس جان آراستند

    جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرم

    جای اول روح را در استخوان آراستند

    تا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخ

    جشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستند

    گر نه افریدون فری بر بیوراسبی‌، چیره شد

    مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند

    یا فکند آرش‌ کمانی تیری از آمل به مرو

    کز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستند

    یا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحط

    جشن شایانی به روز مهرگان آراستند

    یا مقید ساخت خصم نامقید را ملک

    کز فرح جشنی فره در جاودان آراستند

    ابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کرد

    پس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کرد

    عافیت اکنون چو تیغ شاه عالم‌گیر شد

    کان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شد

    تیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشت

    تا نپنداری که در پاداش او تأخیر شد

    گفته‌بود اختر شناسش تاج ورخواهی شدن

    حکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شد

    خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوخت

    کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شد

    نوجوان‌تر گشت بخت شه به ‌عالم ای شگفت

    کز مدار مدت او چرخ گردان پیر شد

    دید خم خام شه بر یال خود در خواب خصم

    خم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شد

    قهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیر

    سخت بگرفتش‌ چه‌غم گر چند روزی دیر شد

    خصم در دل صورت قهر ملک تصویر کرد

    صورتی بی‌جان بسان صورت تصویر شد

    تا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباد

    در ثنای تیغ او تیغ زبان‌ها کند باد

    ای پس از داور خداگیهان خدای راستین

    شاه گردون آستان دارای دریا آستین

    قابض ارواح را تیغت بود بئس‌البدل

    واهب نصرت سپاهت را بود نعم‌المعین

    لفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگال

    ارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شین

    در رحم گر نام تیغ جانستانت بشنود

    از هراس جان به سوی نطفه بر‌گردد جنین

    ای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدست

    پایمال گاو و ماهی پیکر عرش برین

    گر شتابد از پی اخبار ماضی توسنت

    داستان نوح و آدم را نگارد بر سرین

    تا بنای آستانت بر زمین شد آسمان

    در توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمین

    گر مدد از شاهباز همتت یابد ذناب

    افکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنین

    گر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنند

    طعن‌ها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکین

    باد یارب بدسگالت اندرین دار سپنج

    ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج

    بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته

    فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته

    تا بخوابد فتنه‌ در عهدت‌ به‌خواب نیستی

    دایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته

    حلقهای نجم را درهم کشیدست آسمان

    از برای گردن خصمت سلاسل ساخته

    بس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاب

    اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته

    طعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتاب

    سایر سیاره را قهر تو مایل ساخته

    بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست

    کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته

    لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیک

    قهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساخته

    وانگهی چون تیر رانی درکمان‌ گویند خلق

    نک عطارد بین به برج قوس منزل ساخته

    چون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدر

    خویش را بر پیکر خورشید حایل ساخته

    رفعت کاخت اگر می‌دید چرخ چنبری

    از ازل در دل نمی‌آورد فکر برتری

    چون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملک

    گشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملک

    هردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت‌ گذشت

    نز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملک

    چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتاد

    زانکه بودندی حریف آب‌دندان‌ ای‌ ملک

    زان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاه

    هدیهای وافر و پیک فراوان ای ملک

    آن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنک

    بود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملک

    زان سپس با چار‌گرد از خاوران راندی به‌قهر

    زی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملک

    قومی از افغان دون یاری ده خصم زبون

    بسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملک

    قصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشت

    تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملک

    لاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخ

    چون برهمن بستهٔ‌ زنجیر رُهبان ای ملک

    بس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریار

    از ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریار

    تا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه باد

    بر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد

    تا نگردد چار مادر بر عدویش حامله

    شوی نه افلاک را زین پس عنن درباه باد

    تا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا

    نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد

    گر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیش

    رنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه باد

    خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر

    خوشه‌چین خرمنش مهر ار نباشد ماه باد

    ور به میزان سعادت زهره سنجد طالعش

    تا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد

    گر به خاک آستانش رخ نساید آسمان

    تا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه باد

    بهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کند

    نیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه‌ باد

    گر کمان خویش را پیشش نیارد مشتری

    جسم‌حوتش صید قلاب ستم ناگاه باد

    ور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخش

    جدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه باد

    تا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کناد

    بی‌ریاکردم دعا روح‌الامین آمین کناد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای زلف نگار من از بس که پریشانی

    سرتا به قدم مانا سامان مرا مانی

    چون زنگیکی عـریـان زانو به زنخ بـرده

    در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی

    هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند

    تو به‌آتش‌سوزان‌در چون‌هندوی بیجانی

    افعی‌زده را مانی از بس که به‌خود پیچی

    با آنکه تو خود از شکل ‌چون افعی پیچانی

    افعی به بهار اندر از خاک برآرد سر

    زآن چهر بهار آیین زین روی گرایانی

    بسیار به شب کژدم از لانه برون آید

    تو کژدمی و پیوست در روز نمایانی

    آن چهره بدین خوبی ‌آشوب جهانستی

    گویند بهشتی‌هست گر هست همانستی

    زی کوی مغان ما راگاهی دو سه می‌باید

    وز چنگ مغان ما را جامی دوسه می‌باید

    دیوانه و ژولیده آشفته و شوریده

    مشتاق نکویان را نامی دو سه می‌باید

    زهاد ریایی را انکار بود از می

    بر گردن این خامان خامی دو سه می‌باید

    چشم بد بدخواهان از هرطرفی بازست

    بر چهر نگار از نیل لامی دو سه می‌باید

    در جان و دل و دیده جاکرده خیال دوست

    آن طایر قدسی را با می دو سه می‌باید

    از تاک به خم و زخم در شیشه از آن در جام

    دوشیزهٔ صهبا را مامی دو سه می‌باید

    زلف و خط و‌گیسو را زیب رخ جانان بین

    وان صبح همایون را شامی دو سه می‌باید

    خواهی شودت ای دل کام دو جهان حاصل

    زی بارگه خسروگامی دو سه می‌باید

    شاهی که بر او ختمست آیات جهانداری

    و آمد به صفت رایش مرآت جهانداری

    من بندهٔ خاقانم از دهر نیندیشم

    تریاق به کف دارم از زهر نیندیشم

    گر چرخ زند ناچخ ور دهرکشد خنجر

    از چرخ نپرهیزم وز دهر نیندیشم

    دوشیزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بست

    مهرش همه گر جانست از مهر نیندیشم

    گر تیغ کشد خورشید ور قهرکند بهرام

    زان تیغ نتابم رو زان قهر نیندیشم

    شهری به‌خلاف من گر تبغ کشدچون بید

    با حرز ولای آن زان شهر نیندیشم

    چون نی ز فلک باکم بادیست کرهٔ خاکم

    در بحر زنم غوطه از نهر نیندیشم

    شاهی که ولای او داروی غمانستی

    دست گهر انگیزش آشوب عمانستی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    برشد سپیده‌دم چو ازین دشت لاجورد

    مانندگردباد یکی طشت گردگرد

    مانند عنکبوتی زرّین که بر تند

    برگنبدی بنفش همه تارهای زرد

    یا نقشبندی از زر محلول برکشد

    جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد

    برجستم و دوگانه کردم یگانه را

    با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد

    می ‌خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم

    در روز آفتاب ننوشد نوشید*نی مرد

    گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی

    روزست پس نباید اصلاً نوشید*نی خورد

    گفتا گلی بباید و ابری به روز می

    گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد

    خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب

    کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد

    القصه‌همچو لعل خودا-‌ن طفل خردسال

    آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد

    بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بـ*ـوس

    با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد

    من می‌ربودم از لب او بوسهای گرم

    او می کشید در رخ من آههای سرد

    میر‌‌فت و همچو مینا مسـ*ـتانه می‌‌گریست

    چون جام باده با دل یرخون ز روی درد

    کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم

    بگشوده چشم خواهــش نـفس چون کعبتین نرد

    تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای

    پیری بساط صحبت اطفال در نورد

    برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را

    تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را

    تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما

    یک چند جای غم به اگر می خوریم ما

    نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم

    از چه غم بهار و غم دی خوریم ما

    دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز

    هرچیز می‌رود غمش از پی خوریم ما

    در پای خم بیا بنشانیم گلرخی

    کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما

    بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او

    تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما

    رنجیده شیخ ازینکه نهان باده می‌خوریم

    رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما

    گویند عمر طی شود از می حذر کنید

    از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما

    می چونکه یادگار جم وکی بود بیار

    جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما

    درکام بر نفس ره آمد شدن نماند

    از بس که جام باده پیاپی خوریم ما

    ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می

    گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما

    زاینده رود آبش اگر می‌شود کمست

    یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما

    ما را خیال خدمت شه مـسـ*ـت می کند

    نه این دو من نوشید*نی که در ری خوریم ما

    شاه جهان محمد شه آسمان جود

    اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود

    ای زلف سنبلی تو که برگل شکفته‌ای

    یا اژدری سیاه که برگنج خفته‌ای

    بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد

    اینک بنفشه‌ای تو که بر گل شکفته‌ای

    بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت

    یک دسته سنبلی تو که برنار تفته‌ای

    بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست

    یک حقه عنبری تو که بر نار کفته‌ای

    دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب

    پنداشتم که جنگل آتش گرفته‌ای

    بازی و پرده بر رخ خورشید بسته‌ای

    زاغی و شاهباز به شهپر نهفته‌ای

    نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست

    بر اینکه تو خلیلی و در نار رفته‌ای

    چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا

    چون نار تفته‌ای و چو الماس سفته‌ای

    چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین

    از بهر آنکه کاسف ماه دو هفته‌ای

    پر فرشته‌ای ز چه آلوده‌ای به گرد

    مانا که خاک راه شهنشاه رُفته‌ای
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بالای تو سروست نه یک باغ نهالست

    ابروی تو طاقست نه یک جفت هلالست

    زلف تو شبست آن نه شبستان فراقست

    روی تو گلست آن نه گلستان وصالست

    یک زوج غزالست دو چشم تو نه حاشا

    یک زوج کدامست که یک فوج غزالست

    آن خلعت دیباست نه بل طلعت زیباست

    آن دام خیالست نه بل دانهٔ خالست

    مویست میان تو نه مو محض گمانست

    هیچست دهان تو بلی صرف خیالست

    گلگونه نخواهد رخ گلگون تو زنهار

    گلگونه روا نیست برآن گونه که آلست

    رخسار تو تشنه است به دل بردن ما نه

    دلهاست بر او تشنه که او آب زلالست

    حسن تو به سرحد کمالست نه حاشا

    گامی دو سه بالا ترگ از حد کمالست

    سرخط جداییست خط سبز تو زنهار

    سرخط خداییست که این حد جمالست

    گویی که‌ خوری باده بلی این چه حدیثست

    پرسی که دهم بـ..وسـ..ـه نعم این چه سوالست

    تا روی تو پیرامن موی تو ندیدم

    اقرار نکردم که ملک را پر و بالست

    غمگین مشو ار وصف جمال تو نکردم

    کز وصف تو میر جهان ناطقه لالست

    میری که بود حافظ زندان سکندر

    وز حکم مَلک مُلک سلیمانش مسخر

    روی تو بهارست نگارا نه بهشتست

    همشیرهٔ حورست نه فرزند فرشته است

    در طینت تو کرده خدا دل عوض گل

    وانگه به دل آب به مهتاب سرشته اس

    زلف تو عبیرست نه عودست نه دودست

    جعد تو کمندست نه‌بندست نه‌رشته است

    روی تو رسیدست به سرحد نکویی

    نی نی که‌از آن‌حد قدمی چندگذشته است

    بیناست خرد لیکن در عشق توکورست

    زیباست بهشت اما با حس‌ تو زشتست

    زلفین توگر تیره نماید عجبی نیست

    کز تابش‌ خورشید جمال تو برشته است

    باید که ز خط حسن تو بیرون ننهد پای

    من‌ خوانده‌ام آن‌ خط که به ‌روی تو نوشته است

    در عهد تو خورشید کس از سایه نداند

    کاو نیز شب و روز به ‌دنبال تو گشته است

    در بزم تو ره ‌نیست ز بس خسته که بستست

    در کوی تو جانیست ز بس کشته که پشته است

    گویی که خدا چون دل بدخواه خداوند

    در طینت تو تخم وفا هیچ نکشته است

    آن کس که به دل مهر خداوند ندارد

    بالله که علاجی به جز از بند ندارد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای کرده سیه چشم تو تاراج دل و جان

    از فتنهٔ ترک تو جهانی شده ویران

    کی با تن سهراب کند خنجر رستم

    کاری که کند با دلم آن خنجر مژگان

    آشفته مکن چون دل من کار جهانی

    بر باد مده یعنی آن زلف پریشان

    از گوی زنخدانت و چوگان سر زلف

    آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان

    از گریهٔ من نرم نگردد دل سختت

    هرگز نکند باران تاثیر به سندان

    چون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانم

    در فهم میان و دهنت ای بت خندان

    بر وهم میان تو نهادستی تهمت

    بر هیچ دهان تو ببستستی بهتان

    بر و هم کسی هیچ ندیدم که کمر بست

    وز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطان

    سروی تو و غیر از تو از آن چهرهٔ رنگین

    بر سرو ندیدم که کسی بست گلستان

    زلف تو کمندست و دو صد یوسف دل را

    آویخته دارد ز بر چاه زنخدان

    بر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤ

    تا کی همی از جزع فرو ریزم مرجان

    در خوبی تو نقصان یک موی نبینم

    اینست که با مهر کست روی نبینم

    بی‌ روی تو در شام فراق ای بت ارمن

    آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن

    پیش نظرم نقش جمال تو مصور

    هرجا نگرم بام و در و خانه و برزن

    ای فتنهٔ عالم چه بلایی تو که شهری

    گشت از تو ندیم ندم و همدم شیون

    از جوشن جان درگذرد تیر نگاهت

    هرگه به رخ آرایی آن زلف چو جوشن

    از دوستیت آنچه به من آمده هرگز

    نامد به فرامرز یل ازکینهٔ بهمن

    پیدا ز عذار تو بود لاله به خروار

    پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن

    از لالهٔ تو رفته مرا خاری در پا

    از نقرهٔ تو مانده مرا باری بر تن

    زین بار مرا کاسته چون که تن چون کوه

    زان خار مرا آمده دل روزن روزن

    باریک‌تر از رشتهٔ سوزن بود آن لب

    سودای توام پیشه بود عشق توام فن

    با اینهمه‌ام دیدن روی تو پری‌شان

    با اینهمه‌ام جستن وصل تو پریون

    چون می‌نگرم بستن با دست به چنبر

    چون می‌شمرم سودن آبست به هاون

    هیهات که از وصل تو من طرف نبندم

    از دیده به رخ گر همه شنگرف ببندم

    ای زلف تو پر حلقه‌تر از جوشن داود

    ای روی تو تابنده‌تر از آتش نمرود

    با جام و قدح زین‌ سپسم عمر شود صرف

    بگزیدم چون مشرب آن لعل می‌آلود

    ای سیمبر از جای فزا خیز و فروریز

    در ساغر زرین یکی آن آتش بی‌دود

    پیش آر می و جام به رغم غم دیرین

    بی‌داروی می درد مرا نبود بهبود

    ز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرم

    زآن می که از آن خاط‌ر پژمان شد خشنود

    می سیرت و هنجار حکیمست و تو دانی

    بیهوده حکیم این همه اصرار نفرمود

    با دختر زر تا نبود کس را سودا

    هیهات که برگیرد ازکار جهان سود

    ز آن باده که تابنده‌تر از چهر ایازست

    درده که شود عاقبت کارم محمود

    مقصود من از باده تویی بو که به مـسـ*ـتی

    آورد توان بـ..وسـ..ـه زنم بر رخ مقصود

    از بـ..وسـ..ـه تو با من ز چه‌رو بخل بورزی

    از اشک چون من با تو نورزم بمگر جود

    بردی به فسون دل زکف عشق‌پرستان

    دستان تو ای بس که بگویند به دستان

    ای تنگتر از سـ*ـینهٔ عشاق دهانت

    باریکتر از فکر خردمند میانت

    همسنگ قلل شد غمم از فکر سرینت

    همراز عدم شد تنم از عشق دهانت

    صد خار جفا در دلم از حسرت بشکست

    آن باغ که شد تعبیه بر سرو روانت

    قد تو بود تیر و کمان ‌آسا ابروت

    من جفته قد از حسرت آن تیر و کمانت

    بگرفته سنان ترک نگاه تو مژگان

    می بگذرد از جوشن جان نوک سنانت

    با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت

    در زیر نگین آمده ملک دو جهانت

    دیگر به پشیزی نخرم سرو چمن را

    گردد سوی ما مایل اگر سرو چمانت

    حسنی نه که آن را تو دل آزار نداری

    صد حیف که پروای دل‌ زار نداری
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ‌غُرّهٔ شوال شد طرّهٔ دلدار کو

    تهنیت عید را ساغر سرشار کو

    آن می باقی چه شد آن بت ساقی چه شد

    رطل عراقی چه شد خانهٔ خمّار کو

    بادهٔ صهبا کجاست سادهٔ زیبا کجاست

    آن بط و مینا کجاست آن بت و زنّار کو

    معنی طامات چیست زهد و کرامات چیست

    این همه اثبات چیست آن همه انکار کو

    عهدِ خَلَق شد بعید بهر شگون را بعید

    ز آیت بخت سعید مدح جهاندار کو

    ماه منوچهر چهر شاه فریدون نژاد

    خسرو پاکیزه مهرداور با عدل و داد

    ساقیکا می بیار مطربکا نی بزن

    هی تو دمادم بده هی تو پیاپی بزن

    ساغر می می‌بنوش نالهٔ نی می‌نیوش

    چند نشینی خموش هی بخور و هی بزن

    دور زمستان رسید عهد شبستان رسید

    نوبت مستان رسید می بخور و نی بزن

    فصل دی است ای نگار بادهٔ گلگون بیار

    یک تنه چون نوبهار بر سپه دی بزن

    حضرت دارا بجو مدحت دارا بگو

    طعنه هم از بخت او بر جم و بر کیّ بزن

    فصل ادب اصل جود صدر هدی روی دین

    خازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برین

    ای صنم سرخ لب روزه ترا زرد کرد

    جفت بدی با طرب روزه ترا فرد کرد

    بود دلت‌‌ گرم خوشـی‌ روزه برانگیخت جیش

    گرم در آمد به طیش خوشـی‌ ترا سرد کرد

    روزه به‌ صد توش و تاب کرد به‌‌ گیتی شتاب

    یک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرد

    از تن جانها به درد روزه برانگیخت گرد

    آنچه به نامرد و مرد می‌نتوان کرد کرد

    خیز و به‌ شادی‌‌ گرای مدحت‌ خسرو سرای

    مدحت او را خدای داروی هر درد کرد

    آنکه به هنگام رزم سخره کند پیل را

    دست جوادش‌ به بزم طعنه زند نیل را

    آنکه بود روزگار ریزه‌خور خوان او

    هرکه به جز کردگار شاکر احسان او

    بحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمی

    وز دل و جان عالمی تابع فرمان او

    ساحت کویش‌ حرم خلق نکویش ارم

    خازن گنج کرم دست دُر افشان او

    تیغ وی اندر وغا هست یکی اژدها

    خفته مرگ فجا در بن دندان او

    هوش هژبران برم زهرهٔ شیران درم

    جون به زبان آورم وقعهٔ گرگان او

    چون به وغا داد دست لشکر منصور را

    پای تهور شکست دشمن مقهور را

    ای ملک مُلک‌ بخش ملک تو معمور باد

    در غمرات خطر خصم تو مغمور باد

    تا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه

    در ره دین اله سعی تو مشکور باد

    هرکه ز مهرت بعید جانش مبادا سعید

    وز المش صبح عید چون شب دیجور باد

    نیک بود حال تو سعد بود فال تو

    وز تو و اقبال تو چشم بدان دور باد

    مکنت تو پایدار دولت تو برقرار

    وز کرم کردگار سعی تو موفور باد

    تاکه چمد آسمان ملک به کام تو باد

    ملک زمین و زمان جمله به نام تو باد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    الا ای نیوشندهٔ هوشیار

    یکی نغز گفت آرمت گوش دار

    به گیتی بسی رفت گفت و شنید

    که تا آفرینش چسان شد پدید

    به اندازهٔ وهم خود هر کسی

    سخن‌های بیهوده راند بسی

    چو مرد از خرد ره نداند برون

    خرد را شمارد همی رهنمون

    گرش از خرد راه بیرون بدی

    شناساییش لخـ*ـتی افزون بدی

    نبینی مگرکودک شیرخوار

    که بادام و جوزش نهی در کنار

    ابا پوست بگذاردش در دهان

    نداندکه مغزش بود در میان

    همی خاید آن جوز و بادام را

    به ناکام رنجه کندکام را

    ولیکن پس از یک دو سال دگر

    که لخـ*ـتی شود دانشش بیشتر

    چو بادام و جوزش نهی در کنار

    شود مغز را زان میان خواستار

    بیندازد آن پوست را از برون

    که تا مغز پیدا شود از درون

    تو آن طفلی و وهم تو کام تو

    زمین و زمان جوز و بادام تو

    نبینی در آن بودنی‌های نغز

    همی پوست خایی ابر جای مغز

    مگر فیض عشقت شود رهنمون

    که تا مغز از پوست آری برون

    کس این مغز را باز داند ز پوست

    که با خویش دشمن شود بهر دوست

    کسی پا گذارد درین دایره

    کش از عشق در جان فتد نایره

    کسی راز این پرده داند درست

    که بی‌پرده جان برفشاند نخست

    تنی گردد آگه ز سرّ خدای

    که از جان و دل سر نماید فدای

    نیندیشد از تیغ و تیر و کمان

    نپرهیزد از زخم گرز و سنان

    ننالد گر از زخم تیر درشت

    شود تنش بر گونهٔ خارپشت

    نپرسد گرش تیر و خنجر زنند

    نترسد گرش پتک بر سر زنند

    و گر خیمه سوزندش و بارگاه

    نگردد ز سوز درون دادخواه

    پسر را اگرکشته بیند به پیش

    غم دل نهان دارد از جان خویش

    وگر خسته بیند برادر به تیغ

    ببندد زبان از فسوس و دریغ

    و گر دختران بسته بیند به بند

    و یا خواهران را سر اندر کمند

    نگوید به جز شکر پروردگار

    نموید بر آن بستگان زار زار

    و گر تیر بارند بر پیکرش

    همان شور یزدان بود بر سرش

    و گر اسب تازند بر پیکرش

    بجنبد ز شادی دل اندر برش

    چنین درد در خورد هر مرد نیست

    کسی حز حسین اهل این درد نیست

    ندیدی که در عرصهٔ کربلا

    چسان بود صابر به چندین بلا

    لب تشنه جان داد نزد فرات

    چو اسکندر از شوق آب حیات

    ز یکسو تنش گشته آماج تیر

    ز یکسو زن و خواهرانش اسیر

    زنان سیه‌پوش از خیمه گاه

    سیه کرده آفاق از دود آه

    ز یکسو بهشتی رخان دستگیر

    درون دوزخ و آهشان زمهریر

    سکینه به زنجیر و زینب به بند

    رقیه بُغلّ عابدین در کمند

    چو برک گل از غم خراشیده روی

    چو اوراق سنبل پریشیده موی

    رخ از خون چو تاج خروسان شده

    نگارین چو کفّ عروسان شده

    یکی را رخ از زخم سیلی فکار

    یکی را کف از خون دل پرنگار

    یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت

    یکی را سر نیزه بالای پشت

    یکی ژاله پاشید بر لاله برگ

    یکی خسته عناب را از تگرگ

    یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب

    چو دود پراکنده بر آفتاب

    ولی این همه زجر بی‌اجر نیست

    که زخمی که جانان زند زجر نیست

    مگر دیده باشی به عشق مجاز

    که معشوق با عاشق آید به راز

    بخندد همی عاشق از زخم یار

    کزین زخم زخمی قوی‌تر بیار

    وگر جز به عاشق نماید ستم

    دو چشمش شود خیره و دل دژم

    به معشوق زیبا درشتی کند

    بدان خوبرو ساز زشتی کند

    پس ایدون ز آیین عشق مجاز

    ز عشق حقیقی توان جست راز

    که مشتاق یزدان بلاجو بود

    خوشست از بلا چون بلازو بود

    بلا هست تخم و ولا هست بر

    به اندازهٔ تخم خیزد ثمر

    هر آنکس که افزون بلاکش بود

    فزون‌تر دلش در بلا خوش بود

    بلاکش زرست و بلا آتشست

    زر پاک بی‌غش در آتش خوشست

    حیات روان در هلاک تنست

    از آن رو که جان را بدن دشمنست

    نفرساید ار دانه در زیر خاک

    نیارد در آخر ثمرهای پاک

    همان روشنست این سخن نزد جمع

    که از سوز دل سرفرازست شمع

    همان آهنست آنکه انجام کار

    به چنگال حیدر شود ذوالفقار

    ولیکن از آن پس که آهنگران

    زنندش‌ا به سر بتکهای گران

    اگر خون نگردد غذا در جگر

    ز ادراک در مغز نبود اثر

    نه آن نطفه است آدمی را نخست

    که باید ز رجس تن خویش شست

    کز اول شود خون به زهدان مام

    از آن پس بنه ماه ماهی تمام

    نه سنگست کاخر به چندین گداز

    شود روشن آیینهٔ دلنواز

    ولی نیست او را بلا سودمند

    که طینت بود زشت و نادلپسند

    نه هر دانه‌ای میوهٔ تر دهد

    نه هر نی به بنگاله شکّر دهد

    نه هر قطره‌ای در صدف دُر شود

    نه هرگز ریاحی بود حر شود

    نه هر زن بود در سعادت بتول

    نه هر مردی اندر شرافت رسول

    نه هر کس که شد کشته در کربلا

    بود در قیامت ز اهل ولا

    بسی بد حسین نام در کوفیان

    که شد کشته و شد به دوزخ روان

    نه هرکس که او را بود نام نیک

    بود در قیامت سرانجام نیک

    بانوی شه قبلهٔ اهل حرم

    گلبن رضوان گل باغ ارم

    مهرفلک شیفتهٔ چهر او

    زهره و مه مشتری مهر او

    زلفش گردون و رخش آفتا‌ب

    موی همه چین و به چین مشک ناب

    راهزن زهره دو هاروت او

    لعل جگر خون ز دو یاقوت او

    آینهٔ حسن عروسان بکر

    پرده‌نشین‌تر ز عروسان فکر

    پردگیان فلکی بـرده‌اش‌

    پرده‌نشینان همه پرورده‌اش

    لعلش در پرده ره جان زده

    پردهٔ یاقوت به مرجان زده

    در طرب قدش در بوستان

    پردهٔ قمری زده سرو روان

    خواجهٔ خاتون ختنی روی او

    ترک فلک خال دو هندوی او

    تابستان چون به شمیران چمید

    درکنف خسرو ایران خزید

    روزی از بس که هواگم شد

    روهینا موم صفت نرم شد

    خاطرش‌ از گرما بیتاب گشت

    زآتش خورشید گلش آب گشت

    از پی راحت سوی سرداب شد

    آهوی چشمش به شکر خواب شد

    مطبخی از بهر طعام سِرِه

    داشت قضا را بره‌ای نادره

    آهوی چین شیفتهٔ چشم او

    نرم‌تر از موی بتان پشم او

    دنبهٔ او چون کفل گور نر

    بلکه به نسبت قدری چرب‌تر

    تالی مشک ختنی پشک او

    مغز جهان عطسه زن از مشک او

    بی‌خبر از مطبخی آن شیر مـسـ*ـت

    رسته شد از بند و به سرداب جست

    بره به خلوتگه خورشید شد

    ثور به سر منزل ناهید شد

    خورشید آرد به سوی بره‌رو‌ی

    لیک ندیدم بره خورشید جوی

    لاجرم آن برّهٔ آهو خرام

    کرد چو در بنگه آهو مقام

    چون بره کز گرگ فتد در گریز

    هر طرفی آمد در جست و خیز

    آهوی بزم ملک شیرگیر

    آنکه کند شیران ز آهو اسیر

    کرد بدو رو که دلیرت که کرد

    راست بگو ای بره شیرت که کرد

    تا که ترا گفت که شیدا شوی

    در برگی گرگ زلیخا شوی

    عادت گرگان بهل ای شیر مـسـ*ـت

    تا نرسد بر تو ز شیران شکست

    غفلت خرگوشیت از سر بهل

    همچو پلنگان چه شوی شیر دل

    شیر نیی بگذر ازین فکر خام

    کاهوی وامانده در آری به دام

    شیر شود صید دو آهوی من

    روبهکا خیره میا سوی من

    شیر زنم ای برهٔ شیر مـسـ*ـت

    شیرزنان را که کند زیر دست

    آن برهٔ نازک نغز سره

    مات شد از آن سخنان یکسره

    بار دگر از دو لب نوشخند

    خواست که سازد بره را گرگ بند

    گفت که ای انسی وحشی خرام

    چشم تو آورده ددان را به دام

    چند در این خانه چرا می‌کنی

    جلوه درین طرفه سرا می‌کنی

    بهر من این خانه خریدست شاه

    تا نبرد کس سوی این خانه راه

    فارغ از اندوه شد آمد شوم

    روز و شب آسوده درا و بغنوم

    خانه گر از تست من اینجا که‌ام

    خفته به سرداب ز بهر چه‌ام

    ور ز من این خانه تو پس کیستی

    جلوه‌کنان هر طرف از چیستی

    بره کش از هوش تهی بود مغز

    گوش فرا ده بدان گفت نغز

    آن سخنان را چو ز خاتون شنود

    یک‌ دو سه عسطه زد و برجست زود

    همچو کسی کز پی تقلید کس

    بجهد و خنبک زند از پیش و پس

    جُست ز هر سوی و همی زد عطاس

    مهره در افکند تو گفتی به طاس‌

    بانوی شه آهوک سیمبر

    خیره شدش چشم پلنگی به سر

    گفتش کای برّه ز بس ریمنی

    مانا کز تخمهٔ اهریمنی

    روبهکا بس کن ازین مکر و بند

    شیر ژیان را چه کنی ریشخند

    خرس نیی خرسک بازی چرا

    خصم نیی دوست گدازی چرا

    این همه تقلید چو عنتر چه بود

    عطسه‌ئی مغز مکرّر چه بود

    تا که ترا گفت که موذی نیی

    بره نیی لاشک بوزینه‌ای

    عطسه‌زنان چند ز جا می‌جهی

    گـه به زمین گـه به هوا می‌جهی

    بس کن ازین گرگ دلی‌ ای بره

    چند به خورشید کنی مسخره

    تا کی چون موش نمایی دغل

    گربهٔ حیلت بفکن از بغـ*ـل

    بار خدایی که ترا برّه کرد

    گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد

    الغرض از شومی‌ات ای شوم بخت

    من کشم این لحظه ازین خانه رخت

    این تو و این خانه و این جایگاه

    این من و از کید تو جستن پناه

    سگ بسرایی چو نماید قرار

    نیست در آن خانه ملک را گذار

    طوطی همدم نشود با غراب

    شب چو درآید برود آفتاب

    گیرم این خانه بهشتی بود

    چون تو کنی جای کنشتی بود

    گر تو درین خانه نمایی مقر

    گرچه بهشتست نماید سقر

    جنت از آن گشته مهذّب بسی

    زانکه در او نیست معذّب کسی

    هرکه به مردم برساند گزند

    گرگش‌ دان گرچه بود گوسفند

    ای دل از معنی هر قصه‌ای

    کوش که باری ببری حصه‌ای

    قصدم ازین قصه نبد یکسره

    صحبت بانو و سرا و بره

    بانو روحست و سرا روزگار

    بره همان سیرت ناسازگار

    جا چو کند سیرت بد در بدن

    روح گریزد به ضرورت ز تن

    کوش که از سیرت بد وارهی

    تا به سرای ابدی پا نهی

    هرکه به جان سیرت بد ترک کرد

    صحبت نیکان جهان درک کرد
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,610
    بالا