شعر دفتر اشعار اوحدی مراغه ای

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,917
  • پاسخ ها 203
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدست
خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدست
باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب
زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدست
نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود
یک به یک در حلقهٔ آن زلف چون مار آمدست
بارها جان عزیز خویش را در پای او
پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمدست
بوسهای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار
گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمدست
گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
خون دل خوردیم تا امروز در کار آمدست
بندهٔ آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز
اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمدست
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    این نوبت آب دیده ز هنجار دیگرست
    کار دلم نه بر نهج کار دیگرست
    از هیچ یار بر دلم این بار غم نبود
    یاران، مدد، که این ستم از یار دیگرست
    ای دردمند عشق، به درمان مدار گوش
    کامشب طبیب ما بر بیمار دیگرست
    در خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب
    وانگه به روزنی که ز دیوار دیگرست
    بر عشق میزنم دگر و هر چه باد باد!
    ای دل، به هوش باش، که این بار دیگرست
    جز بهر عشق هر که کمر بست بر میان
    نزدیک من کمر نه، که زنار دیگرست
    ای اوحدی، مجوی تو از عشق نام و ننگ
    بگذر، که آن متاع به بازار دیگرست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    1. ترک گندم گون من هر دم به جنگی دیگرست
      روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگرست
      تنگهای شکر مصری بسی دیدیم، لیک
      شکر شیرین دهان او ز تنگی دیگرست
      از میان دلبران شنگ و گل رویان شوخ
      یار ما را میرسد، شوخی و شنگی دیگرست
      بیدلان خسته را زان زلفهای چون رسن
      هر زمان در گردن دل پالهنگی دیگرست
      بیوفا خواند مرا خود پیش ازین در عشق او
      نام من بد گشته بود، این نیز ننگی دیگرست
      چون بگویم: صلح کن، گوید: بگیرم در کنار
      راستی صلحی چنین بنیاد جنگی دیگرست
      ای نصیحتگو،دمی چنگ از گریبانم بدار
      کین زمانم دامن خاطر به چنگی دیگرست
      از کمان ابروی آن تیر بالا هر نفس
      اوحدی را در دل مسکین خدنگی دیگرست
      پیش ازین سنگی ز راه خویش اگر بر میگرفت
      این زمان نتوان، که دستش زیر سنگی دیگرست


     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست
    بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
    گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل
    محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست
    عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست
    من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست
    زان چنین در دانهای خال او دل بستهام
    کندرین دام بلا بیدانه نتوانم نشست
    هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت
    من چنین در خانهای بیگانه نتوانم نشست
    من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها
    بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست
    روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ
    بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
    عقل عیبم میکند: کافسانه خواهی شد به عشق
    گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست
    گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب
    محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
    اوحدی، گو، زهد خود میورز، من باری به نقد
    بشکنم پیمان، که بیپیمانه نتوانم نشست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    صورت او را ز معنی آشنایی با دلست
    ورنه صورتها بسی دانم که از آب و گلست
    صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی
    بت پرست ار معنی بت بازیابد واصلست
    هر که او را دیدهای باشد، شناسد صورتی
    کار صورت سهل باشد، ره به معنی مشکلست
    ما نظر با روی او از راه معنی کردهایم
    آنکه ما را بستهٔ صورت شناسد غافلست
    چون دلی داری، به دلداری فرو بندش روان
    ور نداری، رو، که ما را این حکایت با دلست
    گر فقیه از عشق منعت میکند،مشنو،که او
    سالها تحصیل کرد و هم چنان بیحاصلست
    طالبان عشق را دیوانه میگویند خلق
    و آنکه در وی نیست عشقی، من نگویم: عاقلست
    ترک عشق و باده خوردن چون توان کرد؟ ای سبک
    تا گرانی چند گویندم که: مردی فاضلست
    اوحدی، اقبال میجویی، رخش را قبله ساز
    هر که او مقبول این درگاه گردد مقبلست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هم ز وصف لبت زبان خجلست
    هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
    تا دهان و رخ ترا دیدند
    غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
    دل به جان از رخ تو بویی خواست
    سالها رفت و همچنان خجلست
    دیده را با رخ تو کاری رفت
    دل بیچاره در میان خجلست
    عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
    که تو دانی که: میزبان خجلست
    ای قلم، شرح حال من بنویس
    که ز بی خدمتی زبان خجلست
    اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
    آنکه از خاک آستان خجلست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    انجمن شهر ملای گلست
    باده بیاور، که صلای گلست
    نالهٔ مرغان سحرخوان به صبح
    از سر عشقت، نه برای گلست
    بر رخ خوبان جهان خط کشید
    سبزه، که خاک کف پای گلست
    باغ، که او خاک معنبر کند
    سنبل او خواجه سرای گلست
    پیرهن یوسف مصری، که شهر
    پرصفت اوست، قبای گلست
    سر به در دوست نهادند خلق
    در همه سرها چو هوای گلست
    اوحدی، اینها همه گفتی، ولی
    با رخ آن ماه چه جای گلست؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از جام عشق بین همه باغ و بهار مـسـ*ـت
    دوران دهر عاشق و لیل و نهار مـسـ*ـت
    ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب
    خورشید در طلوع و فلک ذرهوار مـسـ*ـت
    مجنون و عشق خسته و ایوب و صبر زار
    توفان و نوح بیدل و منصور و دار مـسـ*ـت
    چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین
    گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مـسـ*ـت
    معشوق پردگی و خر پردهدار و باز
    هم پردگی و پرده و هم پردهدار مـسـ*ـت
    آخر ز بهر کیست، نگویی، بدین صفت؟
    چندین هزار بیدل و چندین هزار مـسـ*ـت
    هشیار بود تا به کنون اوحدی ولی
    آمد زمان آن که شود هوشیار مـسـ*ـت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دل مـسـ*ـت و دیده مـسـ*ـت و تن بیقرار مـسـ*ـت
    جانی زبون چه چاره کند با سه چار مـسـ*ـت؟
    تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک
    ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مـسـ*ـت
    یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
    با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مـسـ*ـت
    ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
    روزی که باشد آن بت سوسن عذار مـسـ*ـت
    از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
    گر در شوم شبی به شبستان یار مـسـ*ـت
    سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی
    در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مـسـ*ـت
    لب برنگیرم از لب یار کناره گیر
    گر گیرمش به کام دل اندر کنار، مـسـ*ـت
    یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم
    روزی اگر ببینمش اندر کنار، مـسـ*ـت
    میخانه هست، از آن چه تفاوت که زاهدان
    ما را به خانقاه ندادند بار مـسـ*ـت؟
    ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟
    اکنون که میشویم به روزی سه بار مـسـ*ـت
    از ما مدار چشم سلامت، که در جهان
    جز بهر کار عشق نیاید به کار مـسـ*ـت
    ای اوحدی، گرت هـ*ـوس جنگ و فتنه نیست
    ما رای به کوی لالهرخان در میآرمست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    روی تو، که قبلهٔ جهانست
    از دیدهٔ من چرا نهانست؟
    جایی بجز از درت ندارم
    گر درنگری، بجای آنست
    در دل زدهای تو آتش عشق
    وین آه، که میزنم، دخانست
    دل یاد تو در ضمیر دارد
    آن نیست که بر سر زبانست
    این سر، که به عاشقی سبک شد
    بیروی تو بر تنم گرانست
    وصل تو بدین ودل خریدم
    گر سود کنیم و گر زیانست
    یک بـ..وسـ..ـه اگر به جان فروشی
    منت مینه، که رایگانست
    با من تن لاغر و دل تنگ
    از عشق تو کمترین نشانست
    مار را ز غم تو اوحدی وار
    جان بر کف و خرقه در میانست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,547
    بالا