شعر اشعار *بیدل دهلوی*

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
گرد اندوه دلم دام تماشای صفاست

زنگ بر آینه‌ام آب رخ آینه‌هاست

نیست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت

الفت دام تمنای تو پرواز رساست

کشتهٔ ناز تو شد آینهٔ عمر ابد

تیغ ابروی تو را خاصیت آب بقاست

بسکه از عجز طلب داغ تمنای توام

در رهم نقش قدم آینهٔ دست دعاست

می‌کند ناز تو بر اهل نظر منع نگاه

جلوه و آینه محروم لقا، ر‌سم ‌کجاست

مطرب بزم ادب‌ساز وفا شور دل است

بیخودیها نفس بال و پر عجز نواست

یک جهان فضل و هنر خاک ره آگاهی ‌ست

جوهر آینه‌ها فرش‌ گلستان صفاست

زاهد از سیرگلستان حقیقت عاری‌ست

کور را تار نظر صرف سرانگشت عصاست

کثرت‌آباد جهان جوش ‌گل یکرنگی‌ است

پردهٔ چشم غلط‌بین تو محجوب خطاست

نیست مانند سحر گرد من اسباب زمین

یک قلم بال پریشان نفس جزو هواست

زندگی رنج جفاهای تمنا بوده‌ست

عرض سنگینی این بار هـ*ـوس قد دوتاست

از اثرهای ‌گل خوشـی‌ چمنزار جهان

نیست جزداغ جنون‌بیدل اگرنقش وفاست
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    نسبت اشراف با دونان خطاست

    سر اگرگردید نتوان‌گفت پاست

    آه بی‌تاثیرما راکم مگیر

    هرکجا دودی است آتش در قفاست

    بی‌جفای چرخ دل را قدر نیست

    روسفیدیهای تخم از آسیاست

    تیره‌بختی خال روی عاجزیست

    بر زمین‌ گر سایه باشد خوش ‌اداست

    پیش ما آزادگان دشت فقر

    دامگاه مکر نقش بوریاست

    عاجزی هم بال شهرت می‌کشد

    بو شکست ساغر گل را صداست

    بهر عبرت سرمه‌ای درکار نیست

    یک قلم اجزای عالم توتیاست

    بیخودی دل را عمارت‌گر بس است

    خانهٔ آیینه از حیرت بپاست

    گر ز خود رستی نه ‌صید است ‌و نه دام

    چون شرر از سنگ بر در زد هواست

    بی‌تمیزی از مذلت فارغ است

    تا ز حاجت نیستی آگه غناست

    پیرگشتی از فنا غافل مباش

    صورت قد دو تا ترکیب لاست

    های و هوی محفل فغفور چند

    موی چینی طاق نسیان صداست

    بیدل از آیینه عبرت ‌گیر و بس

    تا نفس باقی بود دل بی‌صفاست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست

    قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست

    اهل معنی در هجو‌م اشک‌، عشرت چیده‌اند

    صبح را در موج شبنم خندهٔ دندان‌نماست

    عافیت خواهی‌، وداع آرزوی جاه ‌کن

    شمع این بزم از کلاه خود به‌کام اژدهاست

    گر ز اسرار آگهی کم نیست قصان ازکمال

    *ن خط پ‌*‌بار خواندی ابدایت‌ه انتهاست

    بعد مردن هم نی‌ام بی‌حلقهٔ زنجیر عشق

    هر کف خاکم به دام‌ گردبادی مبتلاست

    موی‌پیری‌می‌کشد مارا به‌طوف‌نیستی

    شعله‌سان خاکستر ما جامهٔ احرام ماست

    سـ*ـینه‌صافان را هنر نبود مگر اسباب فقر

    جو‌هر اندر خانهٔ آیینه نقش بوریاست

    گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار

    چون سخن از لب‌ قدم‌ بیرون نهد جزو هواست

    دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل می‌شود

    دانه را گردنکشی سرمایهٔ نشو و نماست

    دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن

    بی‌تو صبحم شام‌مرگ و شام ‌من روز جزاست

    شوق می‌بالد خیال ماحصل منظور نیست

    جستجو بی‌مقصداست‌وگفتگو بی‌مدعاست

    در عدم ‌هم‌ کم نخواهد گشت بیدل وحشتم

    شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    نفس محرک جسم به غم فسرده ماست

    غبار خاک‌نشین را، ر‌م نسیم عصاست

    مرا معاینه شد از خط شکستهٔ موج

    که نقش پا‌ی هوا سرنوشت این ‌دریاست

    به کنه مطلب عجزم کسی چه پردازد

    لب خموش طلسم هزار رنگ صداست

    چو سرو بی‌طمع از دهر باش و سر بفراز

    که نخل بارور از منت ‌زمانه دوتاست

    من از مرورت طبع کریم دانستم

    که آب ‌گشتن بحر اینقدر ز شرم سخاست

    ز دام صحبت مردم رهایی امکان نیست

    کسی‌که‌گوشه‌گرفت از جهانیان عنقاست

    چو جام طرح خموشی فکن‌ که مینا را

    هجوم خنده صدای شکست رنگ حیاست

    فراق آینهٔ زنگ خورده هستیست

    دمی که جلوه‌کند آفتاب سایه کجاست

    همان حقیقت هیچ است نقش کون و مکان

    به هرجه می نگری یک سراب جلوه‌ نماست

    زبان طعن نگردد غبار مشرب ما

    هجوم خار همان زیب دامن صحراست

    به پاس دل همه جا خون سعی باید خورد

    که راه بر سر کوه است و بار ما میناست

    به فکرمصرع موزون چه غم خورد بیدل

    خیال سرو تواش دستگاه طبع رساست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست

    عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست

    تا تبسم با لب‌ گلشن ‌فریبت آشناست

    از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست

    نی همین آشفته‌ای چون زلف داری روبه‌رو

    همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست

    عمرها شد کز تمنای بهار جلوه‌ات

    بلبلان را درچمن هر برگ‌گل دست دعاست

    کشتهٔ تیغ تمنا را درین گلزار شوق

    همچو گل یک ‌خنده ‌زخم‌شهادت خونبهاست

    غنچه تا دم می‌زند موج شکست آینه است

    دانهٔ دل را خیال‌ گردش رنگ آسیاست

    تا ز چشم التفات تیغ او افتاده‌ام

    بخیه را بر روی زخمم خنده دندان نماست

    غافل از عبرت ‌فروشیهای عالم نیستم

    هرکف‌خاکی اپن‌صحرا به چشمم توتیاست

    روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل

    هر گره در کوچهٔ نی ناله‌ای را نقش پاست

    عاجزی را پیشوای سعی مقصد کرده‌ایم

    بیشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست

    همچو دندان‌سخت‌رویان‌سنگ‌مینای خودند

    چون زبان نرمی ملایم‌طینتان را مومیاست

    بی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر

    نام را نقش نگینی نیست نقب خنده‌هاست

    گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان

    بیدل‌از هرحلقه ‌در خمیازه ‌حسرت چراست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    نه جاه مایهٔ عصیان نه مال غفلت‌زاست

    همین نفس‌ که تواش صید الفتی دنیاست

    کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد

    تو بیوفا نه‌ای اما جدایی تو بلاست

    جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد

    امید می‌تپد و نامه در پر عنقاست

    به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم

    چو صبح آن‌چه قفس موج‌می‌زند پر ماست

    به خاک میکده اعجاز کرده‌اند خمیر

    ز دست هرکه قدح ‌گل ‌کند ید بیضاست

    چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار

    خط بنفشه ‌گواه‌، مهر داغ لاله بجاست

    حجاب پرتو خورشید سایه می‌باشد

    چه جلوه‌ها که نه در غفلت تو ناپیداست

    عنان لغزش ما بیخودان‌ که می‌گیرد؟

    چو اشک وحشت ما را هجوم آبله‌پاست

    تو ساکنی و روان است اراده مطلق

    به هر کنار که ‌کشتی رود قدم دریاست

    کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی

    تویی در آینه دارد منی‌که از تو جداست

    همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست

    که تو نیافتنی و نیافتن همه راست

    ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم

    عصا گر نتوان یافت می‌توان برخاست

    ز بس گذشته‌ام از عرض کارگاه هـ*ـوس

    به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست

    مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل

    که دست باده‌کشان وقف‌گردن میناست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    یاد آن جلوه ز چشمم‌ گره اشک‌ گشاست

    شوق دیدار پرستان چقدر آینه ‌زاست

    نذر کویی ‌ست غبار به هوا رفته‌ ی من

    باخبر باش که دنبالهٔ این سرمه‌رساست

    پیری‌ام سر خط تحقیق فنا روشن‌ کرد

    حلقهٔ قامت من عینک نقش‌ کف پاست

    خلوت‌آرای خیال ادب دیداریم

    هرکجا آینه‌ای هست غبار دل ماست

    آنقدرسعی به آبادی ما لازم نیست

    خانهٔ چشم به امداد نگاهی برپاست

    خاک هم شوخی‌اندز غباری دارد

    شرط افتادگی آن است ‌که نتوان برخاست

    آتش از چهرهٔ زرین اثر زر ندهد

    دین به دنیا مفروشید که دنیا دنیاست

    غنچه زان پیش که آهنگ نفس ساز کند

    جرس قافلهٔ رنگ طرب‌، یأس نو است

    شوکت حسن‌ که لشکرکش نازست اینجا

    عمرها شد صف مژگان بتان رو به قفاست

    بینوا نیست دل از جوش‌کدورت بیدل

    شیشه را سنگ ستم آینهٔ حسن صداست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    بازگردون در عبیرافشانی زلف شب است

    سرمهٔ‌خط‌که امشب نور چشم‌کوکب است

    تشنگان وادی امید را ترکن لبی

    ای‌که‌جوش‌چشمهٔ‌خضرت‌به‌چاه‌غبغب است

    یاد زلفت‌گر نباشد دل تپش آواره نیست

    طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است

    مدت بیماری امکان‌که نامش زندگی‌ست

    یک‌نفس تحـریـ*ک‌نبض وی‌شررگرد تب است

    هرکه را دیدیم درس وحشت ازبر می‌کند

    مخمل آفاق طفلان جنون‌را مکتب است

    جان بیرنگی‌ست هرکس بگذرد از قید جسم

    ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است

    از فریب سرمه‌ساییهای آن چشم سیاه

    سرمه‌دان را میل انگشت تحیر بر لب است

    ذره‌ای در دشت امکان از هـ*ـوس آزاد نیست

    صبح و شام اینجا غبارکاروان مطلب است

    نیست‌تشویش خر و بارت به غیر از عذر لنگ

    گرتوانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است

    در بیابانی که ما راه طلب گم‌کرده‌ایم

    کرم شبتابی اگردر جلوه آیدکوکب است

    جز شکست بیضه تعمیرپرپروز نیست

    گر ز خودداری دلت وارست مذهب‌مشرب است

    بر لب اظهار بیدل مهر خاموشی‌است لیک

    سـ*ـینهٔ‌ما چون خم‌می‌گرم جوش‌یارب است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است

    سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است

    احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست

    آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است

    تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن

    چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است

    من‌کی‌ام تا در طلب چون موج بربندم‌کمر

    یک نفس جانی‌که دارم چون حبابم برلب است

    رنج مهمیزی نمی‌خواهد سبک جولانی‌ام

    همچو بوی گل همان تحـریـ*ک آهم مرکب است

    امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست

    شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است

    کینه‌اندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی

    عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است

    بی‌نیازان را به سیر و دور اخترکار نیست

    آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است

    طاعت مستان نمی‌گنجد به خلوتگاه زهد

    دامن صحرا مصلای نماز مشرب است

    موج این دریا تکلف‌پرورگرداب نیست

    طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است

    دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد

    صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است

    همچو عکس آیینه‌زار دهر را سرمایه‌ام

    رفتن رنگم تهی‌گردیدن صد قالب است

    ناله‌ام بیدل به قدر دود دل پر می‌زند

    نبض‌را گر اضطرابی هست درخوردتب‌است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    چشم خرد آیینهٔ جام می ناب است

    ابروی سخن در شکن موج نوشید*نی است

    آگاهی دل می‌طلبی ترک هنرگیر

    کز جوهر خود بر رخ آیینه نقاب است

    بیتاب فنا آن همه‌کوشش نپسندد

    شبگیرشررها همه یک لحظه شتاب است

    عارف به خدا می‌رسد ازگردش چشمی

    در نیم نفس بحر هماغوش حباب است

    کیفیت توفانکدهٔ‌گریه مپرسید

    در هر نم اشکم دو جهان عالم آب است

    این بحرگداز جگر سوخته دارد

    آبی‌که تو داری به نظر اشک‌کباب است

    چون سیهی دولت به‌کسی نیست مسلم

    پیداست‌که هر نقش نگین نقش برآب است

    خوش باش‌که در میکدهٔ نشئهٔ تحقیق

    مینایی اگر هست همان رنگ نوشید*نی است

    بی‌جنبش دل راه به جایی نتوان برد

    یکسر جرس قافلهٔ موج حباب است

    در محفل قانون نواسنجی عشاق

    گوشی‌که ادا فهم نشدگوش رباب است

    تا سرمه نگشتیم به چشمش نرسیدیم

    در بزم خموشان نفس سوخته باب است

    دل چیست‌که با خاک برابر نتوان‌کرد

    بی‌روی تو تا خانهٔ آیینه خراب است

    دانش همه غفلت شود از عجز رسایی

    چون تار نظرکوتهی آرد رگ خواب‌است

    بیدل اگر افسرده دلی جمع کتب کرد

    در مدرسهٔ دانش ما جلد کتاب است
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا