شعر اشعار امیر خسرو دهلوی

^Venus^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/05
ارسالی ها
1,650
امتیاز واکنش
2,303
امتیاز
426
محل سکونت
به تو چه؟
چون گوهر مدح خواجه سفتم

وز غیب شنیدم، آنچه گفتم

اکنون قدری در معانی

ریزم بسر چنید ثانی

قطب ز من و پناه ایمان

سر جمله جملهٔ کریمان

در شرع، نظام دین احمد

یعنی که، نظام دین محمد

در حجرهٔ فقر پادشاهی

در عالم دل جهان پناهی

در عالم وحدت ایستاده

بر هر دو جهان قدم نهاده

از خواجگی آستین کشیده

در پایهٔ بندگی رسیده

بیناتر جمله پاکبینان

بیدارترین شب نشینان

مسند ز سپهر بر ترش باد

خسرو چو ستاره چاکرش باد
 
  • پیشنهادات
  • ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    شاهی که، به نصرت خدایی،

    ختمست برو جان گشایی

    سلطان جهان علاء دنیا

    سرمایه ده سرای دنیا

    چون سعد فلک سعادت اندود

    یعنی که محمد ابن مسعود

    ختم الخلفاء درین کهن طاس

    ز آدم شده نی ز آل عباس

    سـ*ـینه‌ش صدف در الهی

    سنگش محک عیار شاهی

    آهو به زبانش بی تظلم

    پیشانی شیر خارد از سم

    بادا به نشاط جاودانه

    در سایهٔ تیغ او زمانه
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    چون من بدو نامه زین ورق پیش

    راندم قلمی ز نکتهٔ خویش

    از روح قدس شنیدم آواز

    کای کرده لب تو گوش من باز

    نی آن رقم خیال کردی

    بل جادویی حلال کردی

    آن به که کنون، درین تفکر

    کاهل نشوی به سفتن در

    یک شیشه که خوش فرو توان برد

    بهتر ز دو صد سبوی پر درد

    هر گـه که علم شدی به کاری

    در غایت آن به کوش باری

    از اندک خوب شو فسانه

    نی از حشوات بی کرانه

    یک دانهٔ نار پخته، در کام

    بهتر ز دو صد سبوی پر درد

    یک شاخ که میوه‌ای دهد تر

    بهتر ز هزار باغ بی بر

    یک صفحه پر از خلاصهٔ شوق

    بهتر ز دو صد کتاب بی ذوق

    آن کس که رقاق میده یابد

    از بهر سبوس کی شتابد

    کوته سخنی، ستوده حالیست

    بسیار سخن زدی ، ملالیست

    در گوش من از سپهر نیلی

    آمد چو نداء جبرئیلی

    خوش خوش، به توکل خداوند

    دریای گهر گشادم از بند

    هان ای شنوندهٔ خبردار

    کردم خبرت، بیا و بردار

    آن موج زنم کنون، که از در

    گردد همه دامن جهان پر

    نقشی که به نامهٔ نخست است

    هر چند که یک به یک درست است

    من نیز چنانک خواندم این حرف

    اینجا همه کرد خواهمش صرف

    تا سر خوش جام اولین دست

    گردد ز نوشید*نی دومین مـسـ*ـت

    چون ساقی پیش صاف را برد

    عیبم نکند کسی بدین درد،

    یارب، چو تمام گردد این ماه

    در وی مدهی خسوف را راه

    امید که گاه ناامیدی

    بخشی، سیهٔ مرا سپیدی

    چون یافت دل این امیدواری

    ای خامه بیار تا چه داری
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    گویند که، در عرب، جوانی

    بودست ز نسبت شبانی

    بختش چو به اوج رهبری داشت

    همت به فلک برابری داشت

    زان پیشه کز اصل کار بودش

    اقبال رهی دگر نمودش

    زان شیردلی که داشت با خویش

    آلوده نشد به چربی میش

    رفتی پدرش چو مستمندان

    دنبال چرای گوسپندان

    او سبق امید کرده پر کار

    در درس ادب شدی به تکرار

    چون حرف قلم درست کردی

    دامن به سلاح چست کردی

    تا یافت از آن هنر پرستی

    در هر دو هنر تمام دستی

    روزی پدرش به پرده در گفت:

    کای جان تو گشته با خرد جفت

    نو شد چو شکوفهٔ جوانی

    از جفت گریز نیست دانی

    گر فرمایی ز همسری چند

    خواهیم بتی، سزای پیوند؟

    گفتا که: چو کردنی است کاری

    جفت از نسب خلیفه باری

    گفتش پدر: ای سلیم خود رای

    ز اندازهٔ خود برون منه پای

    گیرم که دهندت آنچه دل خواست

    بی خواسته، کار چون شود راست؟

    نقد سری و سواریت کو؟

    و اسباب عروس داریت کو؟

    آورد جوان دولت اندیش

    شمشیر و قلم نهاد در پیش

    گفت: ار سبب دگر ندارم

    این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟

    گویند به همت آن جوان مرد

    شد برتر از انک آروز کرد

    دولت چو برو فگند سایه

    شد محتشمی بلند پایه
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    چون رفت به گوش هر کس این راز

    وز هر طرفی برآمد آواز

    کازاده جوانی از فلان کوی

    شد شیفتهٔ فلان پری روی

    در مکتب عشق شد غلامش

    خواند شب و روز لوح نامش

    مقصود وی آن بت یگانه است

    وآن درس تعلمش بهانه‌است

    زو هر چه شنید یاد گیرد

    تعلیم دگر به باد گیرد

    آموختنش، کجا بود هوش؟!

    کاموخته می‌کند فراموش

    زین قصه، بهر در سرایی

    می‌رفت نهفته ماجرایی

    تاگشت ز گفت و گوی اوباش

    بر مادر لیلی این خبر فاش

    ما در ز نهیب شرم اغیار

    بنشست به گوشه‌ای دل افگار

    زان آتش ده زبانه ترسید

    وز سرزنش زمانه ترسید

    فرزند خجسته را نهانی

    بنشاند ز راه مهربانی

    گفت ای دل و دیدهٔ مرا نور

    از روی تو باد چشم بد دور

    دانی که جهان فریب ناکست

    آسودگیش غم و هلاکست

    هر کاسه که خوان دهر، دارد

    پنهان، به نواله، زهر دارد

    هر سرخ گلی که در بهاریست

    در دامن او نهفته خاریست

    تو ساده مزاجی و تنگ دل

    وز نیک و بد زمانه غافل

    چون اهل زمانه را وفا نیست

    ز ایشان طلب وفا روا نیست

    هان تا نکنی عنان دل سست

    کافتاده خلاص کم توان جست

    القصه شنیده‌ام که جایی

    داری نظری به آشنایی

    ترسم که چو گردد این خبر فاش

    بد نام شوی میان اوباش

    آتش که به شاخ ارزن افتد

    زود ار نکشی، به خرمن افتد

    با این تن پاک و گوهر پاک

    آلوده چرا شوی بهر خاک؟

    جایی منشین که چو نهی پای

    تهمت زده خیزی، از چنان جای

    چون شهره شود عروس معصوم،

    پاکی و پلیدی‌اش چه معلوم؟

    آن کس که مگس ز کاسه راند

    ناخوردن و خوردنش که داند؟

    عشق ار چه بود به صدق و پاکی

    خالی نبود ز شرمناکی

    آوازه چو گشت در جهان عام

    صرفه نکند کسی به دشنام

    گردم نزنند کاردانان

    چون باز رهی ز بد گمانان؟

    مادر به حدیث نیک خواهی

    لیلی به هلاک و سـ*ـینه گاهی

    بر زانوی درد سر نهاده

    لب بسته و خون دل گشاده

    با سوختگان حدیث پرهیز

    روغن بود اندر آتش تیز

    بیمار ز هر چه داری اش باز

    لب را به همان خورش کند ساز

    مادر چو شناخت کاو اسیرست

    وآن کن مکنش، نه جایگیرست

    تن زد ز نصیحتی که می‌گفت

    گفت آن خبر نهفته با جفت

    بشنید پدر چو حال فرزند

    گم شد ز خجالت و سرافگند

    فرمود که سرو نوبهاری

    در پرده چو گل شود حصاری

    از پرده برون سخن نراند

    خواند پس پرده هر چه خواند

    مه را به سرای بند کردند

    دیوار سرا بلند کردند

    او ماند به کنج حجره دلتنگ

    می‌دارد ز گریه خاک را رنگ

    هر ناله که عاشقانه می‌زد

    آتش ز لبش زبانه می‌زد

    شد خانه ز آه آتش اندود

    چون تربت مجرمان پر از دود

    صبری نه که دل به راه دارد

    واندیشه به دل نگاه دارد

    یاری نه که سـ*ـینه را بکاود

    خونابهٔ دل برون تراود

    با زیستنی چنان که دانی

    می‌بود به مرگ و زندگانی

    هر چند که مادر از سر سوز

    می‌بود به نزد او شب و روز

    لیک آنکه ورا هوای یارست،

    با مادر و با پدر چه کارست!؟

    نی خویش ز دوست باشد افزون

    کاین جان عزیز باشد، آن خون،
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

    چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

    ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

    من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

    سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

    بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

    ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی

    چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

    دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

    مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا

    نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

    مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا

    دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت

    زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

    می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست

    پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا

    حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

    گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را

    کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را

    تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس

    زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را

    غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک

    بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

    چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

    بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

    چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

    کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را

    گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است

    کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را

    شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی

    گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را

    چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم

    از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را

    چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست

    آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را

    ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد

    رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    مرا در دیست اندر دل که درمان نیستش یارا

    من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را

    منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده

    چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را

    شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش

    شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را

    ز عشق ار عاشقی میرد، گنه بر عشق ننهد کس

    که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را

    بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت

    کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را

    به نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی

    عنان گیری نکرد امید، هم عمر روان ما را

    مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر

    به رقـ*ـص آرد چو نفخ صور، کوه پای بر جا را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    گـه از می تلخ می کن آن دو لعل شکرافشان را

    که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را

    کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم

    زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را

    بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم

    نفس بگشایم و دم می دهم سوزاک پنهان را

    بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی

    شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستان را

    نهان با خویش می گویم که هست آن شوخ زآن من

    مگر روزی دو سه ماند، زبانی می دهم جان را

    از او یارب نپرسی و مرا سوزی به جای او

    چو سیری نیست از آزار خلق آن ناپشیمان را

    بیار آن نامه مجنون که گیرد سبق رسوایی

    به خون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامان را
     

    ^Venus^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    2,303
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    به تو چه؟
    زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانیها

    همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها

    عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان

    چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها

    نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری

    زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها

    کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی

    پریرویان زیور کرده را در میهمانیها

    چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم

    جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها

    وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود

    زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها

    مخند، ای کامران عشق، بر تلخی خوشـی‌ من

    که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها

    کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم

    نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها

    به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود

    که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها

    غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو

    چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا