شعر دفتر اشعار حسین بن منصور حلاج

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,883
  • پاسخ ها 277
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • دیوان اشعار منصور حلاج


  • غزل ها


  • غزل شماره 210






گفته اي اليوم اکملت لکم دين الهدي
آن زمان کين رحمت مهداة اهدا کرده اي

تا ز مهر او تواند صبح صادق دم زدن
غره او را ز نور مهر غرا کرده اي

تا بود شب آيتي از گيسوي مشگين او
طره هاي ليل را از وي مطرا کرده اي

تا نسيم جعد او همراه کرده نکهتي
زو همه آفاق را پر مشک سارا کرده اي

شمه اي را از نسيم گلستان خلق او
رشک انفاس روانبخش مسيحا کرده اي

آن ملاحت داده اي او را که از يک ديدنش
يوسفان شش جهت را چون زليخا کرده اي

در بهار شرع از باغ رياحين و خضر
صحن غبرا را چو سطح چرخ خضرا کرده اي

کوس سبحاني بنام آن شه گيتي زده
مهر منشور جلال او را منيرا کرده اي

در معارج از مدارج داده او را ارتقا
کم کسي را واقف از اسرار اسري کرده اي

گاه رمي او ز قول ما رميت اذرميت
بر رموز مخفي توحيد احيا کرده اي

اصفيا را صف زدن فرموده بر درگاه او
عيش اربـاب صفا زيشان مصفا کرده اي

بر زبان نطق مهر خامشي پس چون زنم
چون تو کشف سر عشق از من تقاضا کرده اي

کشور جان را گرفته از کف سلطان عقل
با سپاه عشق شورانگيز يغما کرده اي

خسروانه نکته شيرين بگوش جان من
خوانده و آفاق را پر شور و غوغا کرده اي

کرده غارت جملگي سرمايه عقل مرا
جان غم فرسود من آماج سودا کرده اي

ما ظلوميم و جهول از احتمال بار يار
گر چه رسوائيم يارب ني تو رسوا کرده اي

کي پذيرد شأن ما پستي ز طعن قدسيان
قدر ما را چون ز کرمنا تو اعلا کرده اي

از حمال بار کي ترسيم چون تو از کرم
حمل ما را صد تلافي از حملنا کرده اي

از طريق لطف و احسان وارهان ما را ز ما
ايکه مجموع حجاب ما هم از ما کرده اي

غير لااحصي چه گويد در ثناي تو حسين
زانکه حمد خويشتن را هم تو احصا کرده اي
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 211




    اي وجودت مظهر اسماي حسني آمده

    وي ز جودت عالم و آدم هويدا آمده

    بر قد قدرت لباس صافي لولاک چست
    وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده

    سوي اقليم وجود از ظلمت آباد عدم
    نور ذاتت رهنماي کل اشيا آمده

    در هواي آفتاب ذات تو ديده ظهور
    آنچه از ذرات ذريات پيدا آمده

    رتبه علياي قرب قاب قوسين از قياس
    گاه معراج تو منزلگاه ادني آمده

    مظهر اسرار غيبي بوده ذاتت لاجرم
    سر غيب مطلق از تو آشکارا آمده

    پايه قدر ترا از روي مجد کبريا
    پاي عزت بر فراز عرش اعلا آمده

    ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
    باطنت مرآت ذات حق تعالي آمده

    گشته در کونين جزوي از کمالت آشکار
    عقل کل در درک آن حيران و دروا آمده

    شمس در هر ذره ميتابد ولي خفاش را
    ضعف ديده پرده خورشيد رخشا آمده

    اول از حضرت چو نور ذات تو پيدا شده
    غره صبح ازل زان نور عزا آمده

    آخر روز از تعين چون لباست داده حق
    طره ليل ابد از وي مطرا آمده

    چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
    قطره اي از رشح فيضش هفت دريا آمده

    چون تبسم جسته چين عنبرين گيسوي او
    شمه اي از بوي عطرش مشک سارا آمده

    روح خلق تو کزو روح روان يابند خلق
    حيرت انفاس جانبخش مسيحا آمده

    پرتوي از مهر آن مهري که داري در کتف
    غيرت اعجاز صاحب کف بيضا آمده

    خلوت خاص احد کز لي مع الله آمده ست
    در حرم کس زان حريم محترم نا آمده

    احمد مرسل در او با ميم من تا بـرده راه
    بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 212




    اي ز ما و من شده فاني بهنگام شهود
    پس ترا بر مقعد صدق احد جا آمده

    بر سر خوان ابيت عند ربي بهر تو
    بي ابا هر شب اباهاي مهيا آمده

    از نوشید*نی لايزالي وقت نوشيدن ترا
    اسم باقي خدا ساقي صهبا آمده

    در دبستاني که تو در وي ادب آموختي
    تا دلت بر سر آن آداب دانا آمده

    آدمي گر شد معلم مرملايک را بفضل
    همچو طفلان از براي حفظ اسما آمده

    قصر قدرت را چو معمار قدر آراسته
    صد هزاران کسر از او در طاق کسرا آمده

    صد مسارت در سيا و از قدومت ساده را
    وافتي از ترس تو در دين ترسا آمده

    خاک پايت آب رحمت بود کز تأثير او
    نار اهل النار را آسيب اطفا آمده

    هر کجا رايت علم افراشته از روي نصر
    رايت فتح آيت انا فتحنا آمده

    در حديبيه پس از رجعت بصد نصر و ظفر
    فتح خيبر از پي تصديق رويا آمده

    بعد از آن از فتح مکه با جنود ايزدي
    بر سر منشور تصديق تو طغرا آمده

    تا تو بر يک پا نسوزي تا سحر مانند شمع
    از پي وضع قدمها امر طه آمده

    تا سوي لاهوت بيرون آئي از ناسوت دون
    از الوهيت چو بر جانت تجلي آمده

    مارميت اذرميت لکن الله رمي
    خلعتي بر قد تو بس چست و زيبا آمده

    آنچه ايزد بيعتت را بعيت الله خوانده است
    بر کمال ذات تو برهان دعوي آمده

    اي حبيب حق توئي محبوب اربـاب صفا
    عيش ايشان لاجرم از تو مصفا آمده

    ساعد دين هدي را زيب تازه داشتن
    هم به پشت و بازوي يارانت يارا آمده

    آن ولي حق وصي مصطفي کز فضل او
    اهل گيتي را بدرگاهش تولا آمده

    آفتاب آسمان قدري که ز ابردست او
    برقهاي آبگون بر فرق اعدا آمده

    نور چشم دين و ملت هست سبطينت که هست
    خاک پاشان توتياي چشم جوزا آمده

    مشتري خاک پاشان زهره زهرا شده
    زانکه هر يک قرة العينين زهرا آمده

    خوف عمين تو خالي کرده گيتي از سگان
    زانکه هر يک در دغا چون شير هيجا آمده

    نيست اندر دست ما غير از درودي والسلام
    بر تو و بر آل و اصحاب موفا آمده

    اي عزيز مصر معني طوطي طبع حسين
    هر زمان از شکر شکرت شکرخا آمده
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 213




    دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست

    پايه من سست قدرت بخت والا آمده

    گوهر طبعم نثار خاک پايت کي سزد
    گرچه از روي شرف لؤلؤي لالا آمده

    نظم من در خورد جاهت کي بود با آنکه هست
    در شعرم خوشتر از دري شعرا آمده

    اي ز آب مرحمت شسته لباس دين ما
    تا ز چرک شرک صافي و مصفا آمده

    کنج ويران جاي گنج آمد از آن مهر ترا
    در دل ويران من پيوسته مأوي آمده

    پاي مرديهاي لطفت ميرساند دمبدم
    آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده

    هم ز لطف خويشتن درمان درد ما بکن
    اي ز لطفت درد جانها را مداوا آمده

    اي با دل شکسته ترا کار آمده
    درد تو مرهم دل افکار آمده
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 214




    ديده متاع قلب مرا صد هزار عيب

    وانگه ز روي لطف خريدار آمده


    خلقي ميان صومعه از انتظار سوخت
    تو روي در کشيده ببازار آمده

    تو گنج بيکراني و عالم طلسم تست
    خلقي باين طلسم گرفتار آمده

    گاهي نموده چهره و گـه گشته محتجب
    گاهي چو گل شکفته گهي خار آمده

    در هر چه هست پرتو نور وجود تست
    خود غير تو کجا است پديدار آمده

    در ذات آفتاب نباشد تعددي
    آفاق از او اگر چه پر انوار آمده

    چندين هزار خانه و يک نور بيش نيست
    ليک اختلاف از در و ديوار آمده

    اصل عدد بغير يکي نيست در شمار
    گر چه ز روي مرتبه بسيار آمده

    جز واحد ارچه نيست بتحقيق در عدد
    اعداد بيشمار بتکرار آمده

    يک بحر در حقيقت و امواج مختلف
    وان موج هم ز بحر گهربار آمده

    از يک نوشید*نی نيست شده عالمي وليک
    مستيش هست مختلف آثار آمده

    اين يک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
    وان يک اسير جبه و دستار آمده

    اين يک ز عشق سوخته پندار عقل را
    وان يک ز عقل بسته پندار آمده

    اين يک درون صومعه تسبيح خوان شده
    وان يک بدير واله زنار آمده

    در اختلاف صورت اگر ميکني نظر
    پيش تو يار نيست جز اغيار آمده

    رو چشم دل به بند ز ديدار اين و آن
    وآنگه به بين که کيست بجز يار آمده

    از خود بدوز ديده و ديدار را طلب
    چون نيست جز تو مانع ديدار آمده

    آنکو چشيد چاشنئي از نوشید*نی شوق
    از صومعه بخانه خمـار آمده

    هر کس برون پرده گماني همي برند
    تا کيست آنکه محرم اسرار آمده

    خاموش کن حسين که اسرار عشق او
    برتر ز حد شيوه گفتار آمده
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 215




    ساقي بيار جامي زان باده شبانه

    عشاق را نوا ده مطرب بيک ترانه

    گفتا نيارمت مي تا تو بها نياري
    آن مي بها ندارد جانا مکن بهانه

    تا طايران قدسي گردند صيد عشقت
    از خط و خال خوبان آورده دام و دانه

    اي نازنين عالم ميکش نياز ما را
    کاندر ره تو مردن عمريست جاودانه

    اين عشق شورانگيز چون آشنا کند عقل
    بي آشنا شوي تو در بحر بيکرانه

    اي از زمان منزه اي از زمين مبرا
    هم فتنه زميني هم آفت زمانه

    گر لب بر آستينت نتوان نهاد باري
    اينم نه بس که يابم باري بر آستانه

    از طره تو موئي تا در کف من آمد
    شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه

    تا کي اسير دشمن گردد حسين بيدل
    داري هواي ياري با اين شکسته يا نه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 216




    اي گنج سوداي ترا کنج دلم ويرانه

    شمع تجلاي ترا شهباز جان پروانه

    دل جاي عشقت ساختم از غير تو پرداختم
    حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه

    در روضه فردوس اگر ديدار بنمائي دمي
    بينند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه

    مـسـ*ـت و خرابم تا ابد ني دل شناسم ني خرد
    کاندر خرابات ازل نوشيده ام پيمانه

    عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
    واندر جهان نگذاشته يک عاقل و فرزانه

    غواصي بحر قدم گر بايد از سر کن قدم
    درکش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه

    تا کي پي سودائيان زنجير جنباني حسين
    خود لايق زنجير تو کو در جهان ديوانه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 217






    دوش خوردم از نوشید*نی عشق او پيمانه
    گشت عقلم بيقرار و بيدل و ديوانه

    آشنائي کرد با من عشق عالم سوز او
    گشتم از دين و دل و جان و خرد بيگانه

    روح قدسي مـسـ*ـت گردد عقل ديوانه شود
    گر کند ساقي مجلس غمزه مسـ*ـتانه

    طعنه کم زن بر من ديوانه اي فرزانه دل
    زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه

    رازهاي عشق موسي را از اين شيدا شنو
    قصه ليلي و مجنون نيست جز افسانه

    کعبه دل را تو پرداز از خيال غير دوست
    ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه

    محو شو در يار همچون آينه يکروي باش
    گرد خود کم گرد و دوروئي مکن چون شانه

    در ميان پاکبازان راه کي يابي حسين
    تا نبازي جان خود را در ره جانانه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 218





    اي آنکه در ديار دلم خانه کرده اي
    گنجي از آنمقام بويرانه کرده اي

    گـه عقلها بنرگس مخمور بـرده
    گـه فتنه ها بغمزه مسـ*ـتانه کرده اي

    عالم پر از روايح و مشک و عبير شد
    چون گيسوي معنبر خود شانه کرده اي

    تا اي پري سلاسل مشکين نموده اي
    اربـاب عقل را همه ديوانه کرده اي

    در آرزوي لعل شکر بار خويشتن
    چشم مرا خزينه دردانه کرده اي

    من در بروي غير ز غيرت چو بسته ام
    تا در حريم جان و دلم خانه کرده اي

    مرغ دل مرا که نشيمن ز سدره داشت
    ايشمع دلفروز تو پروانه کرده اي

    خود کرده آشنا بمن اي شوخ دلربا
    آنگه روش چو مردم بيگانه کرده اي

    برخوان وصل داده صلا اهل عشق را
    ياد حسين بيدل شيدا نکرده اي
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 219






    اي همچو جان سوي بدن ناگه بر ما آمده
    جانها فداي جان تو اي جان تنها آمده

    اندر ديار جان من تا تو چه غارتها کني
    چون بـرده بودي عقل و دل وز بهر يغما آمده

    ترکان کافرکيش تو پيوسته با تير و کمان
    کرده کمين دين و دل وز بهر يغما آمده

    يعقوب جان در کنج تن دريافت بوي پيرهن
    از خاک پايت چشم او زان روي بينا آمده

    خياط قدرت جامه اي کز بهر يوسف دوخته
    بر قامت رعناي او بس چست و زيبا آمده

    حال حسين خسته دل دانسته اي تو از کرم
    بهر مداواي دلش همچون مسيحا آمده
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,544
    بالا