شعر دفتر اشعار اوحدی مراغه ای

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 4,043
  • پاسخ ها 203
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را
و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را
گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت
چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را
با چشم تو چو گردی رطلاللسان به یادش
از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را
خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا
از خویشتن جدا دار این خواهــش نـفس و غضب را
داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت
در کعبه میگذاری بوجهل و بولهب را
ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم
بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را
دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش
ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟
گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش
در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را
ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همیکش
چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا
    در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
    شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
    توجفا کرده و من داشته معذور ترا
    صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش
    که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا
    گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت
    سر مویی نفروشند به صد حور ترا
    ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی
    چه غم از حال ستمدیدهٔ رنجور ترا؟
    تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز
    سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا
    اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان
    که دلارام ترا دارد و منظور ترا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    من چه گویم جفا و جنگ ترا؟
    جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟
    ز دل و جان نشانه ساختهام
    ناوک چشم شوخ شنگ ترا
    ای نوازش کم و بهانه فراخ
    لب لعل و دهان تنگ ترا
    صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟
    که به جان میخریم جنگ ترا
    دل بدزدی و زود بگریزی
    ما بدانستهایم ننگ ترا
    رنگ خوبان ز لوح فکر بشست
    اوحدی، تا بدید رنگ ترا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
    کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
    بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
    به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
    هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
    تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
    خون من ریزی و چشم تو روا میدارد
    بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
    شهریان را به غریبان نظری باشد و من
    دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
    من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
    من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
    دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
    اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟
    گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
    دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر
    در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
    گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست
    زانکه شبها از خدا میخواستم این روز را
    همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
    تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
    روز وصل از غمزهٔ او جان سر گردان من
    چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
    با وصال او دلم را نیست پروای بهشت
    در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟
    دوش میآمد سوار از دور و من نزدیک بود
    کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
    مدعی را دل ببرد از چشم مـسـ*ـت شیرگیر
    هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را
    اوحدی، گر قبلهٔ اقبال خواهی سجده کن
    آفتاب روی آن شمع جهانافروز را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را
    راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را
    ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن
    نقل حضور صوفی پشمینه پوش را
    جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام
    وز عکس او بسوز من نیم جوش را
    بر لوح دل نقوش پریشان کشیدهایم
    جامی بده، که محو کنیم این نقوش را
    ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما
    غیرت بود مشایخ طاعت فروش را
    بر ما ملامت دگران از کدورتست
    صافی ملامتی نکند در نوش را
    با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ
    کاگندهایم سمع نصیحت نیوش را
    ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم
    لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را
    گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر
    بگذار تا گذار نباشد سروش را
    شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی
    زهر آن چنان خوریم به یادش که نوش را
    ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت
    دشمن، که بیبصر نشناسد خموش را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    پیشآر، ساقی، آن می چون زنگ را
    تا ما براندازیم نام و ننگ را
    امشب زرنگ می برافروز آتشی
    تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را
    بیروی او چون عود میسوزد تنم
    مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را
    با فقیه از عقل میگوید سخن
    عقلی نبودست این فقیه دنگ را
    بیاو نباشد دور اگر گریان شوم
    دوری بگریاند کلوخ و سنگ را
    ای همرهان، پیش دهان تنگ او
    یاد آورید این عاشق دلتنگ را
    وی ساربان، طاقت نداری پای ما
    سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را
    ناچار باشد هر فراقی را اثر
    وانگه فراق یار شوخ شنگ را
    ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی
    او صلح میجوید، رها کن جنگ را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را
    ز روی لاله رنگ خود خجالتها دهی گل را
    مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر
    اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را
    رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان
    اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را
    تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو
    رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را
    نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن
    اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را
    قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن
    به صحرا میبرد ز آن لب صبابوی قرنفل را
    برآید نالهٔ «دل دل» ز هر سو چون برانگیزی
    به روز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را
    نمیگفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟
    کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را
    ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم
    و گر باور نمیداری بیار آن ساغر مل را
    جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمیدانم
    که چشم از کشف ماهیت نمیبندد تامل را
    بهل، تا میکند خواری، که با او هم کند یاری
    چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
    فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را
    باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه
    چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را
    روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن
    پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را
    شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد
    چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را
    در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی
    گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را
    گر صرف مالی میکنی در پای او منت منه
    جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را
    دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بیوفا
    دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را
    نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من
    مرغی نمیدانم که او این جا نریزد بال را
    با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو
    بسیار میدانی، ولی حدیست قیل و قال را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گر وصل آن نگار میسر شود مرا
    از عمر باک نیست، که در سر شود مرا
    تسخیر روی او به دعا میکند دلم
    تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا
    روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند
    از بوی او دماغ معطر شود مرا
    آن نور هر دودیده اگر میدهد رضا
    بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا
    هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال
    کز دست او فعان به فلک بر شود مرا
    مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی
    لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!
    این درد سـ*ـینه سوز، که در جان اوحدیست
    از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,610
    بالا