شعر دفتر اشعار اوحدی مراغه ای

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 4,050
  • پاسخ ها 203
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
چو بشنید این سخن، بر زاری او
بتندید از پریشان کاری او

به دل در دشمنی چیزی نبودش
ولی در دوستی میآزمودش
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کسی کو آزمود، آنگاه پیوست
    نباید بعد از آن خاییدنش دست

    چو پیوندی و آنگاه آزمایی
    ز حیرت دست خود بسیار خایی

    دل عاشق سکونت پیشه باید
    عزیمت را نخست اندیشه باید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    1. شبی پروانهای با شمع شد جفت
      چو آتش در فتادش خویش را گفت

      که: پیش از تجربت چون دوست گیری
      بنه گردن، که پیش دوست میری

      سخن در دوستداری آزمودست
      کزیشان نیز ما را رنج بودست

      دل من زان کسی یاری پذیرد
      که چون در پای افتم دست گیرد

      درین منزل نبینی دوستداری
      که گر کاری فتد آید به کاری

      چنینها دوستی را خود نشاید
      که اندر دوستی یک هفته پاید


     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اگر با عقل داری آشنایی
    جدایی جوی ازین یاران، جدایی

    ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد
    شکیبایی و دوری پیشه میکرد

    برآشفت و پریشان کرد نامش
    به دست قاصدی گفتا پیامش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟
    کسی نامت نمیداند، چه نامی؟

    چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟
    که در دام بلا پیچید بالت

    چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی
    ز ره چون گم شدی، منزل چه کردی؟

    ز خیل کیستی؟ راهت نه اینست
    از آن سو رو، که خرگاهت نه اینست

    سر خود گیر، کین گردن بلندست
    تو کوتاهی و سرو من بلندست

    منه پای دل اندر بند خوبان
    چه میگردی به گرد قند خوبان؟

    ترا زین سرو باری برنیاید
    وزین در هیچ کاری برنیاید

    گرفتم خود به من پیوندی آخر
    چه طرف از لعل من بربندی آخر؟

    مکن با زلف پستم ترکتازی
    که این هندوست، میرنجد به بازی

    به اشک آلوده کردی آستین را
    بسی زحمت کشیدی راستین را

    ترا خود هفتهای شد عشق ساقی
    هنوز از هفتهای شش روز باقی

    طمع در لعل شیرین چون نبندی؟
    که فرهادی و خیلی کوه کندی

    تو پنداری ز دست غصه رستی
    که نام عاشقی بر خویش بستی

    به پای خود چه مییی درین دام؟
    مکن زاری، بکن دندان ازین کام

    مرا نا دیده عشقت بر کجا بود؟
    وگر دیدی نمیدار ترا سود

    در آتش نعلها بسیار دارم
    به افسون تو مشکل سر درآرم

    مپیچ اندر سر زلفم، که گازست
    ازو بگذر، که کار او درازست

    تو شب بیدار و من تا روز نایم
    شب از اندوه من تا روز دایم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل

    تومینالی و کس را زان خبر نه
    وزان زاری ترا خود درد سر نه

    دل اندر مهر من بستی و آنگاه
    ز من حاصل بجز خون جگر نه

    مرا زلفی چو زنجیرست و از تو
    کسی در عاشقی دیوانه تر نه

    سخن بسیار میدانی وزین سال
    سخنها در دل من کارگر نه

    مرا جز عشقبازی مصلحتهاست
    ترا جز عاشقی کار دگر نه

    طلب گار و ترا چیزی نه بر جای
    خریدار و ترا در کیسه زر نه

    بدین سرمایه عاشق چون توان شد؟
    به ترک عشق میگویی و گر نه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چو بشنید این حدیث از هوش رفته
    بیفتاد این سخن در گوش رفته

    دلش با آن گران پاسخ دژم بود
    هنوز اندر وفا ثابت قدم بود

    همی دانست کان خواری به دل نیست
    ز معشوقان دل آزاری به دل نیست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ضرورت خود یقینست این و آن را
    که کس دشمن ندارد دوستان را

    بداند، هر که او آگاه باشد
    که دلها را به دلها راه باشد

    درستانی، که عشق راست ورزند
    چو بید نو بهر بادی نلرزد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خبر دادند مجنون را که: لیلی
    ندارد با تو پیوندی و میلی

    بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست
    وفای عاشق بیچاره کافیست

    تو نیز، ار طالب آن یار نغزی
    قدم را راست مینه، تا نلغزی

    به هر زخمی ز یاری سرمیپچان
    عنان از دوستداری برمپیچان

    طریق عشق سستی بر نتابد
    محبت جز درستی بر نتابد

    به اول آزمایش باشد آنجا
    چو بگریزی، گشایش باشد آنجا

    اگر خواهی که او غم خوارت افتد
    تحمل کن، کزین بسیارت افتد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مگر با ما سر یاری نداری؟
    که ما را در مشقت میگذاری؟

    چرا در رخ کشیدی پردهٔ ناز؟
    مکن، کز پرده بیرون افتدت راز

    تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
    من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟

    تو اندر پرده ای با غمگساران
    من از بیرون چو نقش پرده داران

    نه یکدم دل جدا میگردد از تو
    نه کام دل روا میگردد از تو

    چه میخواهی از آن آرام رفته؟
    به عشق اندر جهانش نام رفته

    بهل، تا ساعتی همرازت آیم
    که روزی هم به کاری بازت آیم

    چه باشد گر دلی خون شد؟ جگر چیست
    من از جان هم نمیترسم، دگر چیست؟

    ز درد محنت و اندوه و خواری
    نمیترسم، بیاور تا: چه داری؟

    به تیغ از کار عشقت بر نگردم
    و گر بر گردم از عشقت نه مردم

    نترسم، گر شوم در عاشقی فاش
    و گر باشد بلایی نیز، گو: باش!

    غمت، گر بردهد روزی به بادم
    چنان دانم که از مادر نزادم

    چو شد فاش، این حکایت را چه پوشم؟
    برآرم دست و با مهرت بکوشم

    تو خواهی جور کن، خواهی ملامت
    که من ترکت نگویم تا قیامت

    مرا محروم نگذاری، چو دانی
    که یاری ثابتم در مهربانی

    نگویم: زان دهن قندی بمن بخش
    ز زلف خود کمر بندی بمن بخش

    به گل چیدن نمیآیم به باغت
    بهل، کز دور میبینم چراغت

    نمیخواهی که پهلوی تو باشم؟
    رها کن، تا سگ کوی تو باشم

    پریرویا، منم دیوانهٔ تو
    تو شمعی و منم پروانهٔ تو

    مرا کردی پریشان و تو جمعی
    دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی

    منم بیخواب و آرام و تو ساکن
    همی نالم ز هجرانت ولیکن
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,613
    بالا