شعر دفتر اشعار اوحدی مراغه ای

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,994
  • پاسخ ها 203
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
رباعی شمارهٔ ۲۱

خالی که به شیوه پای بست لب تست

هـمـچون دلم آشفته و مـسـ*ـت لب تست

بسیار دلش خون مکن و روزی چند
نـیـکو دارش، که زیر دست لب تست


----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اوحدی
    دیوان اشعار
    رباعیات

    رباعی شمارهٔ ۲۲

    اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟
    وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟

    عمری به سر خویش دویدی هیچست
    وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟


    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در آن ایام کز من دور شد بخت
    سراسر کار من بینور شد سخت

    مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
    تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد

    در ایام جوانی پیر گشته
    چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته

    نه قوت را مجالی در مزاجم
    نه دانش را وقوفی درعلاجم

    تب ربعم به سال اندر کشیده
    وز آن پشتم چو دال اندر کشیده

    چه شبها اندرین معنی که گفتم!
    نه خوردم دست میداد و نه خفتم

    فلک بر من بدین سان دور میکرد
    چراغ دودهٔ علم وطهارت

    گرامی گوهر دریای شاهی
    گزیده میوهٔ باغ الهی

    وجیه دین و دولت شاه یوسف
    که دارد رتبت پنجاه یوسف

    نصیرالدین طوسی را نبیره
    که عقل از خلقت او گشته خیره

    به اصل اربـاب دانش را خلف او
    نمودار بزرگان سلف او

    زمین را از شکوهش زیب و زینست
    سرور خلق و سر الوالدینست

    گر از آبای او محروم بودی
    « فهذالشبل من تلک الاسود»

    جهانداری، که مانندش به عالم
    نزاید دودهٔ اولاد آدم

    به پیروزی عزیز مصر بینش
    شکوه یوسفی اندر جبینش

    چنین فرخندهای، با آن مناقب
    میان انجمن چون نجم ثاقب

    ز من ده نامهای در خواست میکرد
    ز هر نوعی شفیعان راست میکرد

    نشسته با رفیقانی، که بودش
    ز ناگه التماسی رخ نمودش

    که ما چون همسران باهم نشینیم
    ز شعرت دفتری باید که بینیم

    کهن افسانها لخـ*ـتی ترش گشت
    سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت

    درین فکرت نمیخواهیم رنجت
    برون کن رشتهٔ گوهر ز گنجت

    دل از ده نامهای کهنه سیرست
    بگو ده نامهای شیرین، که دیرست

    حدیثی تازه کن از سـ*ـینهٔ نو
    سماطی در کش از لوزینهٔ او

    قلم در گفتهای دیگران کش
    ترا داریم، وقت دیگران خوش

    نموداری برون کن، تا بداند
    که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند

    ز بهر نام خود ده نامهای ساز
    محبت را نبویی جامهای ساز

    سخن چون شد ازو یکسر شنیده
    اجابت کردم و گفتم: به دیده

    در آن عذری نیاوردم بر او
    چو دیدم سر دولت در سر او

    اساس گفتن ده نامه کردم
    اشارت سوی نوک خامه کردم

    به ذهنی تیره و طبعی فسرده
    دلی از محنت و اندوه مرده

    بگفتم در محبت چند نامه
    که از ذوقش به سر میگشت خامه

    به استظهار آن کو را چو خوانند
    بپوشند آن خطاهایی که دانند

    مگر عذرم بزرگان در پذیرند
    بزرگان خرده بر خردان نگیرند

    که گوید عیب او؟ خود گر بگوید
    کسی باید کزو بهتر بگوید

    ز بستان ضمیر این لاله ای بود
    چو در تب گفته شد تبخاله ای بود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جهان خالیست، من در گوشه زانم
    مروت قحط شد، بیتوشه زانم

    اگر بودی چنان چون بود ازین پیش
    بزرگی کو بدانستی کم از بیش

    چرا بایستمی ده نامه گفتن؟
    چو خامان درد دل با خامه گفتن؟

    کی از ده نامهای نامم برآید؟
    ز هر بیهودهای کامم بر آید؟

    چو دریا پر گهر دارم ضمیری
    ولی گوهر نمیجوید امیری

    چون ماه از طبع من خود نور پاشد
    نه او را مشتری باید که باشد؟

    سخن را چون خریداری ندیدم
    به از ترک سخن کاری ندیدم

    خرد دورست ازین بیهوده گفتن
    حدیث بوده و نابوده گفتن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خداوندا، به ارواح بزرگان
    که یوسف را نگه داری ز گرگان


    بزرگش دار در دانش چو یوسف
    عزیز مصر گردانش چو یوسف


    برنجش را ز باد غم مکن پست
    به خواری دشمنانش را ببر دست


    به پیش خواجه رونق بخش و نورش
    مدار از سایهٔ این خواجه دورش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
    و زان حضرت به غایت شرمسارم

    ز فیض خود دلم پر نور گردان
    زبانم را ز باطل دور گردان

    ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
    خیال فاسد از طبعم بدر کن

    مرا توفیق نیکو بندگی ده
    دلم را زنده دار و زندگی ده

    ز خود رایی تبه شد کار ما را
    خداوندا، به خود مگذار ما را

    گـ ـناه هر که در عالم بیامرز
    و زان پس اوحدی را هم بیامرز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شنیدم کز هوسناکان جوانی
    به ناگه فتنه شد بر دلستانی

    رخش زرد و تنش باریک میشد
    جهان بر چشم او تاریک میشد

    شبی بیدار بود، از عشق نالان
    پریشان گشته چون آشفته حالان

    دلش را آتش سودا برآشفت
    چو آتش تیزتر شد باد را گفت:
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نسیم باد نوروزی، چه داری؟
    گذر کن سوی آن دلبر به یاری

    نگار ماهرخ، ترک پریوش
    بت گل روی سیم اندام سرکش

    فروغ نور چشم شهریاران
    چراغ خلوت شب زندهداران

    نهال روضهٔ حسن و جوانی
    زلال فیض و آب زندگانی

    چو دریابی تو آن رشک پری را
    نمودار بتان آزری را

    فرو خوان قصهٔ دردم به گوشش
    نهان از طرهٔ عنبر فروشش

    بگو او را به لطف از گفتهٔ من
    که: ای وصل تو بخت خفتهٔ من

    کنون عمریست تا در بند آنم
    که روزی قصهٔ خود بر تو خوانم

    دل ریشم به مهرت مبتلا شد
    ترا دید و گرفتار بلا شد

    نمودی رخ، ربودی دل ز دستم
    کنون هستم بدانصورت که هستم

    به پای خود در افتادم به دامت
    تو آزاد از منی، ای من غلامت

    دل اندر روی رنگین تو بستم
    ندانم تا چه رنگ آید به دستم؟

    تنم پرتاب و دل پرجوش تا کی؟
    زبان پر حرف و لب خاموش تا کی؟

    دلی رنجور و جانی خسته دارم
    وزین محنت زبان چون بسته دارم؟

    توانم ساخت، چون جانم نباشد
    ولیکن تاب هجرانم نباشد

    چو درمانم، به کار آرم صبوری
    ولی صبرم نباشد وقت دوری

    غمت را تا توانستم نهفتم
    چو وقت گفتن آمد با تو گفتم

    کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟
    نگویی تا: مرا درمان چه باشد؟

    دوایی کن مرا، کین دردم از تست
    دل بریان و روی زردم از تست

    نگفتم تاکنون احوال با کس
    چو حال من بدانستی، ازین بس
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل

    عنایتها توقع دارم از تو
    که هم آشفته و هم زارم از تو

    عزیزی پیش من چون جان اگر چه
    به چشم خلق گیتی خوارم از تو

    ز کار من مشو غافل، که عمریست
    که من سرگشته و بیکارم از تو

    نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
    بهل، تا میرسد آزارم از تو

    طبیب من تویی، مشکل توانم
    که درد خویش پنهان دارم از تو

    مرا گر باز پرسی جای آنست
    که مدتهاست تا بیمارم از تو

    اگر در دامن افتد خونم از چشم
    و گر در دیده آید خارم از تو
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غلامی میکنم تا زنده باشم
    بمیرم، همچنانت بنده باشم

    مرا دم بعد ازین امیدواری
    روان گردان، به امیدی که داری
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,593
    بالا