شعر گزیدهٔ اشعار رشحه

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 904
  • پاسخ ها 34
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242

ز دوری تو دو چشمم چو رود جیحون است

شوم فدای تو، احوال چشم تو چون است



مطلع یک غزل


غم نه گر خاکم به باد از تندی خوی تو رفت

غم از آن دارم که محروم از سر کوی تو رفت


گلشن خلدش شود گر جا، نیاساید دگر

رشحهٔ مسکین که محروم از سر کوی تو رفت

 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مطلع یک غزل


    دل رفت و ز خون دیده ما را

    پیداست به رخ از آن علامت


    مطلع یک غزل


    جان و دل بیرون کس ازدست تو مشکل می برد

    غمزهات جان می رباید عشـ*ـوه ات دل می برد

    اضطرابم زیر تیغش نی ز بیم کشتن است

    شوق تیغ اوست تاب از جان بسمل می برد

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از یک غزل



    میتپد از شوق دل در سـ*ـینه ام گوئی که باز

    تیر دل دوزی به دل ز ابرو کمانی می رسد


    می کند از شوق رشحه حرز جان تعویذ عمر

    سنگ جوری کز جفای پاسبانی می رسد


    جعد مشکینش مگر سوده به خاک پای شاه

    کز شمیمش برمشامم بوی جانی میرسد


    شاه محمود جهانبخش آن که جسم مرده را

    از دم جانبخش او روح روانی می رسد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ز هر مژگان کند صد رخنه در دل

    که بگشاید به روی خود دری چند


    چو من کی با تو باشد عشق اغیار

    نیاید کار عیسی از خری چند


    خراب از اوست شهر جهان و دل بین

    مسخر کرده طفلی کشوری چند

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از یک غزل



    به قید زلف تو آن دل که پای بند شود

    غمش مباد که فارغ ز هر گزند شود


    بلند نام تو در حسن شد خوشا روزی

    که در جهان به وفا نام تو بلند شود

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از یک قصیده



    تو آن شهریاری که از آستینت

    کشد بر سر خویش خورشید معجر


    چو از خون گردان و از گرد میدان

    شود دشت دریا شود بحر چون بر


    فلک گردد از نوک رمحت مشبک

    زمین گردد از نعل رخشت مجدر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدار

    ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار


    هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیا

    هر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار


    پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پست

    پیش خورشید جمالت چهرهٔ خورشید تار


    خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکون

    چرخ را از لطمهٔ عزمش به سر باشد دوار


    آنکه از وی یافت کاخ کفر و ذلت انهدام

    آنکه از وی گشت کار ملک و ملت استوار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مطلع یک غزل




    فرستد مژدهٔ وصلی چو خو کردم به هجرانش


    که بر جانم نهد دردی بتر از درد رحمانش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مطلع یک غزل|2



    شب و روز من آن داند که دیده است

    پریشان زلف او را بر بناگوش


    ندارم عقل در کف ای خوشا دی

    ندارم هوش در سر ای خوشا دوش


    نگه میکردی و می بردیم عقل

    سخن می گفتی و می بردیم هوش


    عیان روی گل و دامان گلچین

    نشاید گفت بلبل را که مخروش
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غزل




    آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک

    یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک


    گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم

    گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک


    اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک

    آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک


    بازش مگر حیات دهد لطف شهریار

    اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک

    محمود پادشاه که در روزگار او

    از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا