شعر اشعار *بیدل دهلوی*

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است

شام‌گردی ز جنون‌تازی سودای دل است

مجمر اینجا همه‌ گوش است بر آواز سپند

آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است

گـه تپشگاه فغان‌، گاه جنون می‌خندد

برق ‌تازی که در آیینهٔ اخفای دل است

نیست حرفی‌ که ازین نقطه نیاید بیرون

شور ساز دو جهان اسم معمای دل است

نه همین اشک به توفان تپش می‌غلتد

داغ هم زورق توفانی دریای دل است

شیشه بی‌خون جگر کی‌ گذرد از سر جام

چشم حیرت‌زده‌ام آبلهٔ پای دل است

حسن بی‌پرده و من سر به‌ گریبان خیال

اینکه منع نگهم می‌کند ایمای دل است

نوبهاری عجب از وهم خزن باخته‌ام

غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است

ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند

هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است

نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان

رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است

کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید

به هـ*ـوس دام مچین وحشی صحرای دل است

بیدل احیای معانی به خموشی کردم

نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    چشم بیدار طرب مایهٔ سامان‌گل است

    در نظر خوابت اگر سوخت چراغان‌گل است

    آب و رنگ دگر از فیض جنون یافته‌ایم

    عرض رسوایی ما چاک‌گریبان‌گل است

    عشرت رفته درین باغ تماشا دارد

    خنده‌های سحر آغـ*ـوش پریشان‌گل است

    یک‌نگه مشق تماشای طرب مفت هـ*ـوس

    غنچه در مهد به‌پرداز دبستان گل است

    داغ بیطاقتی کاغذ آتش زده‌ایم

    رفتن از خود چقدر سیر خیابان‌گل است

    اشک ما موج تبسمکدهٔ شوخی اوست

    شور شبنم نمکی از لب خندان‌گل است

    فرصت خوشـی‌‌‌درین باغ نچیده‌ست بساط

    رنگ گردیست ز پایی‌که به دامان‌گل است

    نشوی بیهوده تهمت‌کش جمعیت دل

    غنچه هم در شکن ببستن پیمان‌گل است

    تو هم از نالهٔ بلبل نشستن آموز

    صحن این باغ پر از خانه به‌دوشان گل است

    رنگ و بو در نظرت چند نقاب آراید

    با خبر باش همین صورت عـریـان‌گل است

    یاد ما حسن تو را آینهٔ استغناست

    نالهٔ بلبل بیدل علم‌شان‌گل است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    خنده‌صبحی‌ست‌که در بندگریبان‌گل است

    خوشـی‌ موجی‌ست‌که سرگشتهٔ توفان‌گل است

    غنچه را بوی دل‌افزا سخن زیرلبی‌ست

    خلق خوش ابجد طفلان دبستان‌گل است

    محو رنگینی گلزار تماشای توام

    از نگه تا مژه‌ام عرض خیابان گل است

    بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار

    دم عیسی خجل از جنبش دامان‌گل است

    درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست

    رنگ هم‌گر رود از خود پی سامان‌گل است

    عالمی چشم به‌گرد رم ما روشن‌کرد

    دم صبح‌، آینه‌پرداز چراغان گل است

    ای خوش آن دیده‌که درانجمن ناز و نیاز

    بال بلبل به نظر دارد و حیران‌گل است

    دور بیهوشی‌‌ما را قدحی لازم نیست

    گردش رنگ همان لغزش مستان‌گل است

    غنچه‌سان غفلت ما باعث جمعیت ماست

    ورنه بیداری‌گل خواب پریشان‌گل است

    ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند

    مقطع آه سحر مطلع دیوان‌گل است

    دیده‌ای واکن و نیرنگ تحیر دریاب

    این‌گلستان همه یک زخم نمایان‌گل است

    بیدل ازیاد رخش غوطه به‌گلشن زده‌ایم

    سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است

    چون پر طاووس یک‌عالم نگین‌بی‌خاتم است

    هر دو عالم در غبار وهم توفان می‌کند

    ازگهرتا بحر هرجا واشکافی بی‌نم است

    گر حیا ورزد هـ*ـوس آیینه‌دار آبروست

    چون‌هوا از هـ*ـر*زه‌گردی منفعل‌شد شبنم است

    پیش ازآفت منت تدبیرآبم می‌کند

    خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است

    پیرگردیدی و شوخی یک سر مویم نشد

    پیکر خم‌گشته‌ات هم چشم ابروی خم است

    شعلهٔ ما را همین دود دماغ آواره‌کرد

    بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است

    آب گردیدن ز ما بی‌انفعالی‌ها نبرد

    طبع ما ر چون‌گداز شیشه ترگشتن‌کم است

    سعی آبی ازعرق می‌ریزد ما سود نیست

    چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است

    بی‌وجود ما همین هستی عدم خواهد شدن

    تا درتن آیینه پیداییم عالم عالم است

    ازتعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف

    تیغ تسلیمی‌که ما داریم پرنازک دم است

    بیدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس

    تا نفس‌باقی‌ست زین‌آهنگ‌، صد زیر و بم است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    در خیال‌آباد راحت آگهی نامحرم است

    جلوه‌ننماید بهشت آنجاکه جنس‌آدم است

    در نظرهاگرد حیرت در نفسها شور عجز

    سازبزم زندگانی را همین زبر وبم است

    پادشاهی در طلسم سیر چشمی بسته‌اند

    کاسهٔ چشم‌گداگرپر شود جام جم است

    از دو تاگشتن ندارد چاره نخل میوه‌دار

    قامت هرکس به زیربار می‌آید خم است

    یأس تمهید است این امیدها هشیار باش

    هرقدر عرض اهلها بیش‌، فرصتهاکم است

    با فروغ جلوه‌ات نظارگی را تاب‌کو

    رنک‌چون‌آتش‌افروزد سپندش‌شبنم است

    در بنای حیرت ازحسن تو می‌بینم خلل

    خانهٔ آیینه هم برپا به دیوار نم است

    درس‌عبرتهای ما را نسخه‌ای درکار نیست

    چشم‌آهو را سواد خویش‌سرمشق‌رم است

    تا نفس باقی‌ست ظالم نیست بی‌فکر فساد

    گوشه‌گیر فتنه می‌باشدکمان را تا دم است

    شعله هرجا می‌شود سرگرم تعمیرغرور

    داغ‌می‌خنددکه همواری‌بنایی‌محکم است

    دوستان حاشاکه ربط الفت هم بگسلند

    موجها را رفتن‌از خود هم در آغـ*ـوش‌هم است

    نامداریها گرفتاری‌ست در دام بلا

    بیدل انگشت شهان را طوق‌گردن خاتم است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    در سیرگاه امر تحیر مقدم است

    آیینه‌شخص و صورت این‌شخص مبهم است

    دنی آه در جگر نه رخ یاردر نظر

    در حیرتم‌که زندگی‌ام از چه عالم است

    وضع فلک ز ششجهت آواز می‌دهد

    کای بیخبر بلند مجین پایه‌ات خم است

    عمری زخود روی‌که به فرسودگی رسی

    چون خامه لغزشت به زمینهای بی‌نم است

    دل را نشان ناوک آفات کرده‌اند

    هر دم زدن به خانهٔ آیینه ماتم است

    تسلیم راه فقر نخواهد غبارکس

    کز نقش پا علم شده‌ای این چه پرچم است

    اوج و حضیض قلزم امکان شکافتیم

    از آبرو مگو همه جا این‌گهرکم است

    با هیچ‌کس نشاید از انسان طرف شدن

    شمشیر انتقام ضعیفان تنک‌دم است

    گر وارسی به نشئهٔ اقبال بیخودی

    رنگ به‌گردش آمده پیمانهٔ جم است

    از حیرت حقیقت خلوت‌سرای انس

    تا حلقهٔ برون در، آغـ*ـوش محرم است

    بگذشت عمر و اشک‌گرفته‌ست دامنش

    بر بال صبر عقده همین‌گرد شبنم است

    زین بار انفعال‌که در نام زندگی‌ست

    بیدل نگینم آبلهٔ دوش خاتم است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    شوکت ‌شاهی‌ام از فیض‌ جنون ‌در قدم است

    چشم زخمی نرسد آبله هم جام‌جم است

    تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر

    صبح وحشت‌زده را جوش‌‌نفس‌گرد رم است

    کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند

    ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است

    ما جنون شیفتگان‌، امت آشفتگی‌ایم

    وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است

    خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب

    طینت برهمن از آتش سنگ صنم است

    کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما

    فارغ از جوش غبار است زمینی‌که نم است

    وحشی صید کمند دم سردی داربم

    رشتهٔ‌گوهر شبنم نفس صبحدم است

    چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن

    رگ این برگ‌گلم جادهٔ راه عدم است

    آنقدر نیست درین عرصه نمایان‌گشتن

    سر مویی اگر از خویش برآیی علم است

    مرگ شاید دل از اسباب هـ*ـوس پردازد

    ور نه در ملک نفس صافی آیینه‌ کم است

    رحم‌ ‌بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه

    آب ‌گردیدن و از خود نگذشتن ستم است

    دیده در خواب عدم هم مژه بر هم‌نزند

    گر بداند که تماشا چه‌قدر مغتنم است

    حسن بی‌مشق تأمل نگذشت از دل ما

    صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش ‌قلم است

    نفس صبح ز شبنم به تأ‌مل نرسید

    رشته ی عمر ز ‌اشکم به ‌گره متهم است

    می‌چکد سجده ز سیمای نمودم بیدل

    شاهد‌ حال من آیینهٔ نقش قدم است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    عمری‌ست به حیرت نفس سوخته رام است

    این مـسـ*ـتی آسوده‌، ندانم ز چه جام است

    غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر

    آمد شد امواج نفس‌، مرگ پیام است

    بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودی‌ست

    بتخانه درین راه چه و کعبه‌ کدام است

    چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست

    زان گل‌، می‌بویی که به مینای مشام است

    شبنم ‌صفت از بسکه درین باغ ضعیفیم

    بر طایر ما بوی‌گلی پیچش دام است

    ما بی‌بصران‌، ناز معارف‌، چه فروشیم

    نور نظر شب‌پره‌ها، ظلمت شام است

    از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد

    آن‌کس‌که به عالم چو نگین طالب نام است

    هرچند همه شعله تراود زلب شمع

    در مکتب ما صاحب یک مصرع خام است

    بیتاب فنا آن همه‌کوشش نپسندد

    آسودگی از جادهٔ بسمل دو سه گام است

    گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت

    آن رنگ‌که نشکست در‌بن باغ‌کدام است

    بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی

    تحصیل‌کمال تو، به یک حرف تمام است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    اگر می نیست جمعیت‌کدام است

    کمند وحدت اینجا دور جام است

    چو ساغر در محیط می‌کشیها

    ز موج باده قلابم به‌کام است

    دو عالم در نمک خفت از غبارم

    هنوزم شور مـسـ*ـتی ناتمام است

    اگر بی‌دستگاهم غم ندارم

    چو هندویم سیه‌بختی غلام است

    ز بال‌افشانی‌ام قطع نظرکن

    که صید من نگاه چشم دام است

    من و میخانهٔ دیدارکانجا

    مژه تا بازگردد خط جام است

    دل از هستی نمی‌چیند فروغی

    نفس درکشور آیینه شام است

    جهان زندان نومیدی‌ست اما

    دمی‌کز خود برآیی سیر بام است

    درتن محفل به حکم شرع‌تسلیم

    نفس گر می‌کشی‌چون‌می حرام است

    به طبع اهل دنیا پختگی نیست

    ثمر چندان‌که‌سرسبز است‌خام است

    اسیری شهپر آزادی ماست

    نگین دام ما را صید نام است

    ز هستی تا عدم جهدی ندارد

    ز مژگان تا به مژگان نیم‌گام است

    به غفلت آنقدر دوریم از دوست

    که تا وصلش رسد اینجا پیام است

    زبیدل‌جرأت جولان مجوبید

    چو موج این ناتوان پهلو خرام است
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    چشمی‌که ندارد نظری حلقهٔ دام است

    هرلب‌که سخن سنج نباشد لب بام است

    بی‌جوهری از هـ*ـر*زه درایی‌ست زبان را

    تیغی‌که به زنگار فرورفت نیام است

    مغرورکمالی ز فلک شکوه چه لازم

    کار تو هم از پختگی طبع تو خام است

    ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند

    فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است

    نومیدی‌ام از قید جهان شکوه ندارد

    با دام و قفس طایر پرریخته رام است

    کی صبح نقاب افکند از چهره‌که امشب

    آیینهٔ بخت سیهم درکف شام است

    نی صبربه دل ماند ونه حیرت به نظرها

    ای سیل دل وبرق نظراین چه خرام است

    مستند اسیران خم وپیچ محبت

    در حلقهٔ‌گیسوی تو ذکر خط جام است

    بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب

    اول سبق حاصل زرترک سلام است

    گویند بهشت است همان راحت جاوید

    جایی‌که به داغی نتپد دل چه مقام است

    چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت

    محو خودی ای بیخبر افسانه‌کدام است

    بیدل به‌گمان محو یقینم چه توان‌کرد

    کم فرصتی از وصل‌پرستان چه پیام است
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,549
    بالا