شعر اشعار عبید زاکانی

  • شروع کننده موضوع zohreh77
  • بازدیدها 6,824
  • پاسخ ها 302
  • تاریخ شروع

zohreh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,187
امتیاز واکنش
43,458
امتیاز
858
دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست
دیوانه را طریقهٔ عاقل پسند نیست
از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک
آنرا که دل مقید و پا در کمند نیست
فرهاد را که با دل شیرین تعلقست
رغبت به نوشدارو و حاجت به قند نیست
هرجا که آتش غم دلدار شعله زد
جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست
بس کن عبید با دل شوریده داوری
بیچاره را نصیحت ما سودمند نیست
 
  • پیشنهادات
  • zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست
    پروای جان خویش و سر کاینات نیست
    از پیش یار اگر نفسی دور می‌شوم
    هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
    در عاشقی خموشی و در هجر صابری
    این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
    رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو
    غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
    بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را
    جز ترک توشه توشهٔ راه نجات نیست
    از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار
    در تنگنای کعبه و در سومنات نیست
    در یوزه کردم از لب دلدار بـ..وسـ..ـه‌ای
    گفتا برو عبید که وقت زکوة نیست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ترک سر مستم که ساغر میگرفت
    عالمی در شور و در شر میگرفت
    عکس خورشید جمالش در جهان
    شعله میزد هفت کشور میگرفت
    چون صبا بر چین زلفش میگذشت
    بوستان در مشگ و عنبر میگرفت
    هر دمی از آه دود آسای من
    آتشی در عود و مجمر میگرفت
    بـ..وسـ..ـه‌ای زو دل طلب میکرد لیک
    این سخن با او کجا در میگرفت
    قصهٔ دردش عبید از سوز دل
    هر زمان میگفت و از سر میگرفت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
    چه چاره سازم از این پس چو چاره‌ساز برفت
    سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست
    نموده روی به بیچارگان و باز برفت
    به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون
    که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت
    جز از خیال قد و زلف یار و غصهٔ شوق
    دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت
    ز منع خلق از این بیش محترز بودم
    کنون حدیث من از حد احتراز برفت
    دریغ و درد که در هجر یار و غصهٔ دهر
    برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت
    عبید چون جرست ناله سود می‌نکند
    چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت
    عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
    لطافت لب و دندان و مـسـ*ـتی چشمش
    چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
    بلابه گفت که از حد گذشت جور رقیب
    به طنز کفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
    بنوش بادهٔ صافی ز دست دلبر خویش
    که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
    عبید را دل سنگینش امتحان کردند
    عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
    مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت
    ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته
    دلم هزار گره در سر زبان انداخت
    دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت
    مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت
    کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش
    بدان امید که صیدی کجا توان انداخت
    ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید
    لب تو نکتهٔ باریک در میان انداخت
    عجب مدار که در دور روی و ابرویت
    سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت
    ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود
    سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست
    خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست
    وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من
    جواب داد که خود این متاع با ما نیست
    بسی بگفتمت ایدوست هست رای منت
    دهان ز شرم فرو بسته‌ای همانا نیست
    هزار بـ..وسـ..ـه ز لب وعده کرده‌ای و یکی
    نمیدهی و مرا زهرهٔ تقاضا نیست
    چو دور دور رخ تست خاطری دریاب
    که کار بوالعجبیهای چرخ پیدا نیست
    ز میهمان خیالت چو شرمسارم از آنک
    جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست
    به طعنه گفتی کز ما دریغ داری جان
    مگر مگوی خدا را عبید از آنها نیست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
    دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
    مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو
    شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
    دلا بکوش مگر دامنش به دست آری
    که وصل بی‌طلب و انتظار ممکن نیست
    من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود
    من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
    در آن دیار که مائیم حالیا آنجا
    مسافران صبا را گذار ممکن نیست
    عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان
    بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
    بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
    دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
    دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
    گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
    آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
    ما را همین بسست که داریم درد عشق
    مقصود ما ز وصل تو بـ*ـوس و کنار نیست
    ای دل همیشه عاشق و همواره مـسـ*ـت باش
    کان کس که مـسـ*ـت عشق نشد هوشیار نیست
    با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
    کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
    هر قوم را طریقتی و راهی و قبله‌ایست
    پیش عبید قبله بجز کوی یار نیست
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست
    وز روزگار بهره بجز از ملال نیست
    نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر
    کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
    چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال
    بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
    خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد
    خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
    از خوان ممسکان مطلب توشهٔ حیات
    کان لقه پیش اهل طریقت حلال نیست
    در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
    احوال کس مپرس که جای سؤال نیست
    چون زلف تابدادهٔ خوبان در این دیار
    هرجا که سرکشی است بجز پایمال نیست
    در موج فتنه‌ای که خلایق فتاده‌اند
    فریاد رس بجز کرم ذوالجلال نیست
    از غم چنان برست دل ما که بعد از این
    در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست
    جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:
    «شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»
    درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت
    زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا