شعر دفتر اشعار حسین بن منصور حلاج

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,875
  • پاسخ ها 277
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
  • دیوان اشعار منصور حلاج


  • غزل ها


  • غزل شماره 1




اي دور مانده از حرم خاص کبريا

سوي وطن رجوع کن از خطه خطا

در خارزار انس چرا ميبري بسر
چون در رياض انس بسي کرده چرا

بگذر ز دلق کهنه فاني که پيش از اين
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا

از کوچه حدوث قدم گر برون نهي
گويد ز پيشگاه قدم حق که مرحبا

بزداي زنگ غير ز عبرت ز روي دل
کآيينه دل است نظرگاه پادشا

آيينه را ز آه بود تيرگي وليک
از آه صبح آينه دل برد صفا

کبر و ريا گذار و قدم در طريق نه
تا راه باشدت بسر کوي کبريا

بيگانه شو ز خويش بگرد تنت متن
تا جان شود بحضرت جانانت آشنا

تا کي ضلال تفرقه جوياي جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا

در راه دوست هستي موهوم تو بلاست
هان نفي کن بلاي وجود خودت بلا

تا تو بحرف لا نکني نفي هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا

مقصود هفت چرخي و سلطان هشت خلد
اين پنج نوبه کوفته در دار ملک لا

از پنج حس و شش جهت آندم که بگذري
لا در چهار بالش وحدت کشد ترا

عشق است پيشواي تو در راه بيخودي
پس واگريز از خودي و جوي پيشوا

در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله مصباح دين ضيا

آن شهسوار بر سر ميدان عاشقي
جولان کند که از همه عالم شود جدا

مهميز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا

از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زيرا که از رضا همه حاجت شود روا

چون تو مراد خويش بدلبر گذاشتي
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا

سيراب شد چنانکه دگر تشنگي نديد
هر کس که راه يافت بسرچشمه رضا

گر آرزوي شاهي ملک رضا کني
پيوسته باش بنده درگاه مرتضي

سردار دين احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفيا
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 2






    آن ما حي جلالت و حامي دين حق
    آن والي ولايت جان شاه اوليا

    داماد مصطفاي معلا علي که هست
    خاک درش ز روي شرف کعبه علا

    روح الامين امانت از او کرده اقتباس
    روح الاقدس گرفته از او زينت و بها

    آدم خلافتست و براهيم خلت است
    چون نوح متقي است هم از قول مصطفي

    موسي است در مهابت و عيسي است در ورع
    جمشيد در جلالت و احمد در اصطفا

    بگذار احولي و دو بين کيست جز علي
    مجموعه جميع کمالات انبيا

    گر زانکه نص نفسک نفسي شنيده
    داني که اصطفا است همان عين ارتضا

    بشناس سر آيت دعوت بابتهال
    آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا

    تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
    کين مرتضا است نفس محمد در ارتضا

    او را ولايتي است بتخصيص از خدا
    کآنرا بيان همي کند ايزد با نما

    اي آستين دولت تو منشاء مراد
    وي آستان حرمت تو قبله دعا

    بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
    بر قد کبرياي تو ديباج لافتي

    گر چه يگانه اي و ترا نيست ثاني اي
    ثاني تست حضرت عزت به هل اتي

    ني ني چه حاجت است بتخصيص هر چه حق
    گفت از براي احمد مرسل که در ثنا

    آن جمله ثنا بحقيقت ثناي سست
    جان تو جان اوست بدن گر چه شد دوتا

    اي اوليا ز خرمن جود تو خوشه چين
    وي اصفيا ز گنج عطاي تو با نوا

    هم عقل را معلم لطفت شده اديب
    هم خلق را مفرح خلقت شده شفا

    با رأي روشنت چه زند ماه آسمان
    در پيش آفتاب چه پرتو دهد سها

    يادي نکرد هيچکس از خواجه خليل
    چون فضل تو گشاد سر سفره سخا

    با اين همه نعيم و چنين بخشش عظيم
    آخر روا بود من بيچاره ناشتا

    عمري است تا حسين جگر خسته مانده است
    در دست اهل نفس گرفتار صد بلا

    در کرب و در بلا صفت ابتلاي من
    شاها همان حديث حسين است و کربلا

    امروز دست گير که از پا فتاده ام
    آخر نه دست من تو گرفتي در ابتدا

    روي نياز بر در فضلت نهاده ام
    اي خاک آستان تو بهتر ز کيميا

    چون در بر آستان توام بر اميد باز
    باري بگو که حلقه بگوش مني درا

    کوه ارادتم متزلزل نمي شود
    لو بثت الجبال و لو دکت السما
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 3







    دامن همت برافشان اي دل از کبر و ريا
    بعد از آن بر دوش جان افکن رداي کبريا

    عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده اي
    قافله بگذشت و تو مي نشنوي بانگ صلا

    چون زنان صورت پرستي کم کن اندر راه عشق
    جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ

    بند تن بودن نيفزايد ترا جز بندگي
    دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا

    دلق فاني را بدست همت دل چاکزن
    تا بيابد شاهد جانت قبائي از بقا

    رخش همت را برون ران از مضيق اينجهان
    تا رسد از عالم وحدت نداي مرحبا

    پاي همت چون تواني يافت در گلزار انس
    پس چرا در خارزار انس ميجوئي چرا

    طلعت جانان بچشم جان تو بيني گر کشي
    خاک پاي نيستي در چشم جان چون توتيا

    شاخ وحدت در رياض جان نخواهد تازه شد
    تا نخواهي کند از گلزار دل بيخ هوا

    بدرقه از عشق ساز و رخت هستي را بکش
    زين رصدگاه حوادث سوي اقليم بقا

    بگذر از حبس وجود و نامرادي پيشه کن
    کاندر اين اقليم گردد حاجت جانت روا

    زان ممالک هست کسري ملک کسري و قباد
    زان مسالک نيست خطوي خطه چين و خطا

    فيض صد دريا و از ابر تفرد يک سرشک
    برگ صد طوبي و از باغ تجرد يک کيا

    از تعلق گشت قارون مبتلا زير زمين
    وز تجرد رفت عيسي جانب چارم سما

    چون بلاي تست هستي دم ز لاي نفي زن
    تا بلا يابد دل و جانت خلاصي از بلا

    آتش از لا برفروز و خرمن هستي بسوز
    تا بيابي از نوال خوان الاالله نوا

    داد لا نا داده از الا مجو حظي که هست
    بر سر خط حقايق لا چو شکل اژدها

    کعبه صورت اگر دور است و ره ناايمن است
    کعبه معني بجو اي طالب معني بيا

    گر خليل الله ببطحا کعبه اي بنياد کرد
    در خراسان کرد ايزد کعبه ديگر بنا

    از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
    در صفا اين کعبه آمد سجده گاه اصفيا

    از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
    از مروت وز صفا اين کعبه دارد صد بها

    از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
    اندر اين کعبه بود بازار حاجات و منا

    از وجود مصطفي گر گشت آن کعبه عزيز
    يافت اين کعبه شرف از نور چشم مصطفي

    خواجه هر دو سرا يعني امام هشتمين
    سر جان مرتضي سلطان علي موسي الرضا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 4







    گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت
    آفتاب اوج عزت شاه فوج اوليا

    مصطفي و مرتضي هر چند فخر عالمند
    از وجود اوست فخر مصطفي و مرتضي

    بوده عالم از سجودش قبله روحانيان
    گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا

    چشم عقل از توتياي خاک قبرش بـرده نور
    جان خلق از خلق روح افزاي او ديده شفا

    چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
    عرش نطعش آمده خورشيد گشته متکا

    ذات با جود و سجودش بود از ابناي نوح
    کشتيش زان يافت بر جودي محل استوا

    چون يکي بود از دعاگويان جان او خليل
    آتش نمرود بر وي گشت باغ دلگشا

    گر سليمان لـ*ـذت فقرش دمي دريافتي
    کي طلب کردي ز ايزد ملکت و تاج و لوا

    اولين و آخرين چون از کمالش واقفند
    از کمالش بهره اي ميخواست موسي در دعا

    از دم پاکش نسيمي داشت انفاس مسيح
    زان سبب هر درد را بود از دم عيسي دوا

    نزل عرفان ميچرد پيوسته رخش همتش
    اندر آن حضرت که ني چونست آنجا ني چرا

    عطف دامان کمالش جيب ديباج کرم
    خاک درگاه جلالش زيور تاج وفا

    با فروغ روي او مهر از ضيا کي دم زند
    جز بدان روئي که نبود اندر او هرگز حيا

    آستانش سدره و جاروب پر جبرئيل
    جبرئيل اين سدره يابد بس بود بي منتها

    اي سواد خوابگاهت نور چشم ملک دين
    وي حريم بارگاهت کعبه عز و علا

    موي عنبرساي تو تعبير والليل آمده
    روي روح افزاي تو تعبير سروالضحي

    گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
    خاکپاي مشهدت در چشم دولت توتيا

    زاب چشم عاشقان درگهت طوبي لهم
    طوبي و فردوس اعلا يافته نشو و نما

    در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشگ
    در عزايت آسمان پوشيده اين نيل وطا

    آستانت بـ..وسـ..ـه داده هر صباحي آفتاب
    تا تواند شد مگر قنديل اين دولت سرا

    فخر آبائت نبي مخصوص ما زاغ البصر
    جد اعلايت علي سلطان ملک انما

    هيچ ثاني نيست جدت را ولي ثاني اوست
    حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتي

    اي اميرالمؤمنين اي قرة العين الرسول
    اي امام المتقين اي رهنماي اوليا

    من ثنايت چون توانم گفت اي سلطان که هست
    نفس ناطق را زبان نطق ابکم زين ثنا

    عقل کل بيگانه دارد خويش را از نعت تو
    من در اين درباري آخر چون نمايم آشنا

    بنده را در پيش مداحان درگاهت چه قدر
    خود بر خورشيد تابان کي دهد پرتو سها

    ليک ضايع کرده ام عمر از مديح هر کسي
    عمر ضايع کرده را ميسازم از نعتت قضا

    مس کاسد ميبرم با جنس فاسد سوي تو
    آخر اي خاک درت سرمايه هر کيميا

    تا بناکامي جدا شد ز آستان تو سرم
    نيست داغ غم ز جان و اشکم از ديده جدا

    چون حسين کربلا دور از تو بيچاره حسين
    ميگذارد اندر اين خوارزم با کرب و بلا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 5







    من حسين وقت و نااهلان يزيد و شمر من
    روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا

    اي عراق الله جارک سخت مشعوفم بتو
    وي خراسان عمرک الله نيک مشتاقم ترا

    تنگ سال محنت است اي آبروي هر دو کون
    چشم ميدارم ز بحر فيض تو فضل عطا

    سايه لطف خدائي ما همه دلسوخته
    سايه از ما وا مگير اي سايه لطف خدا

    اي نوال خوان انعام تو بـرده خاص و عام
    ما گدايان درت داريم اميد صلا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 6







    دلا تا کي پزي سودا درون گنبد خضرا
    قدم بر فرق فرقد نه بهل بازيچه دنيا

    از اين سوداي بيحاصل نخواهي يافتن سودي
    مده سرمايه دولت ز دست خويشتن عمدا

    براي وعده فردا مباش امروز در زحمت
    اگر ديدار ميخواهي دمي از ديد خود فردآ

    حجاب طلعت جانان توئي تست اي نادان
    حجاب از پيش برخيزد چو تو از خود شوي يکتا

    جهان پر دلبر زيباست کو يک عاشق صادق
    فلک پر کوکب رخشاست کو يک ديده بينا

    زهي حسرت که اي عاشق بصورت دوري از معني
    زهي حيرت که اي تشنه بکف محجوبي از دريا

    حجاب از پيش دور افکن اگر ديدار ميجوئي
    صدف بشکاف تا يابي نشان لؤلؤ لالا

    دهان بر بسته دل پر خون چو غنچه تا بکي باشي
    بخنده از پس پرده برون آ اي گل رعنا

    مرا از تو شگفت آيد که اندر بحر بي پايان
    تو بيني زورق و هرگز نبيني موج دريا را

    عجب چشمي است چشم تو که چندين ذره در عالم
    تو بيني و نمي بيني رخ ماه جهان آرا

    تو اين کشتي هستي را ببحر نيستي افکن
    که ملاح بقا گويد که بسم الله مجزيها

    ز ميدان جهان و جان براق عشق بيرون ران
    که تا روح القدس گويد که سبحان الذي اسري

    نشان سطوت وحدت چو در عين فنا بيني
    مقام قرب او ادني شناسي پايه ادني

    ز جسم و جان ترا نعلين و تو در وادي اقدس
    چو موسي بگذر از نعلين و رو در وادي نجوي

    اگر ملک قدم خواهي قدم بيرون نه از هستي
    برآ بر کوه قاف اول اگر ميبايدت عنقا

    باحسان گر وجود خود بسازي بذل عشق او
    برو در حق تو زايد حديث احسن الحسني

    اگر سرمايه وصلش بدست آوردنت بايد
    بسوزان هر دو عالم را بسوز آن آتش سودا

    چو تو از خود برون آئي درآئي در حريم جان
    گر از گلخن برون آئي روي در گلشن اعلا

    چو شهبازي و شهبازت همي خواند بسوي شه
    نمي پري و در پري چو زاغان جانب صحرا

    دو سه روزي چو شهبازان ببند از غير شه ديده
    که تا چون چشم بگشائي به بيني شاه خوش سيما

    اگر ديدار ننمايد بمشتاقان خود فردا
    چه نفع از روضه رضوان چسود از سايه طوبي

    بياد او بود دوزخ مرا خوشتر ز صد جنت
    ولي دور از جمال او چو دوزخ جنت الماوي

    چو با دلدار بنشيني چه دير آن خانه چه کعبه
    چو با خورشيد همراهي چه جا بلقا چه جا بلسا

    نظر امروز پيدا کن اگر فردا لقا خواهي
    که اينجا هر که هست اعمي بود در آخرت اعمي

    نخستين ديده کن روشن بنور سينه صافي
    که تا بيني کليم آسا شناسي قدس در سينا

    بنور عشق چون روشن شود چشم جهان بينت
    نه بيني جز يکي شاهد بزير پرده سما

    مسمي جز يکي نبود اگر اسما است بي غايت
    چنين بايد که بشناسي رموز علم الاسمأ

    نظر بر نور اگر داري تعدد را فنا يابي
    اگر چه بر فلک باشد هزاران کوکب رخشا

    همان آبي که در دريا هزاران قطره دريا شد
    چو آيد جانب دريا شود آن جمله ناپيدا

    تو مرآت صنايع را بچشم عارفان بنگر
    که در چشم خدابينت نمايد هر يکي زيبا

    اگر چشمت خلل دارد قلاويزي بدست آور
    که بي همراه اين ره را نشايد رفت بر عميا

    بلاي راه بسيار است بي لا رفتن امکان نيست
    که رهبر چون ز لا نبود نيابي ره سوي الا

    قلاووزي چو لا هرگز کجا يابي که در پيشت
    کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا

    پي معراج الاالله ز شکل لا بود سلم
    تو بي ياري اين سلم سلامت کي روي بالا

    نداده داد لا هرگز ز دينت کي خبر باشد
    که دين گنجي است بي پايان و لا چون شکل اژدرها

    خس و خاشاک هستي را بروب از صحن قصر دل
    که از بهر چنين رفتن چو جاروبي است شکل لا

    ره پر غول در پيش و تراني چشم و ني رهبر
    اگر بر هم نهي ديده نه سر يابي و ني کالا

    تو غافل خفته در ره بياباني چنين هايل
    نخواهد شد بدين رفتن ميسر قطع ره قطعا

    به بيداري و هشياري توان پي برد اين ره را
    دمي بيدار شو مستان ز مستان هوا صهبا

    مده دامان همت را بدست آرزو يکدم
    که در عقبي شوي والي بيمن همت والا

    طريق عشق را اي دل چو همت راهبر گردد
    روي زين عالم سفلي بسوي ذروه اعلا

    براق برق رفتار است همت در طريق حق
    چو او در زير ران آيد بمعراج آي از بطحا

    کسي کز همت عالي طراز آستين سازد
    کشد دامان عزت را بدين نه طارم مينا

    اگر از آتش عشقش چراغ همت افروزي
    به بيني نور رباني ميان ليله ظلما

    هماي همت ار سايه دمي بر فرقت اندازد
    کشند از بهر سلطاني هر دو عالمت طغرا

    ترا از پشته همت پديد آيد همه دولت
    چنان کز پهلوي آدم پديدار آمده حوا

    بفقر و نامرادي سازگر شور غمش داري
    که دارد نيش با نوش و برآيد خار با خرما

    صبوري ورز اگر خواهي که کام دل بدست آري
    سرانجام همه کارت بود از صبر پابرجا

    دمد شوره ز خاک آنگه برآيد لاله و سنبل
    رسد غوره ز تاک آنگه پديد آيد مي حمرا

    اگر در راه درد او بود روي تو زرد اولي
    که بر خوان شهنشاهي مزعفر به بود حلوا

    نياز از ناز به سازد در اين ره کاسب جنگي را
    بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا

    خداوندا بده کامي مرا از ذوق درويشي
    که از روي زبان داني زبون آمد دل دردا

    دلم بخش و زبان بستان که از بهر دو سه حرفي
    اسير هر قفس گشته است دايم طوطي گويا

    خداوندا بجان آمد دلم از درد بي دردي
    شفاي خويش از قانون طلب بر بوعلي سينا

    دلم تا شد اشارت دان درد تو نمي جويد
    مداواي دلم جانا بدرد خويشتن فرما

    حسين اندر بيابان حوادث گشت سرگشته
    بلطف خويشتن او را بسوي خود رهي فرما
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 7







    ز درد جور آن دلبر مکن اي دل شکايتها
    که دردش عين درمانست و جور او عنايتها

    کليم درگه اوئي گليم فقر در برکش
    ز فرعوني چه ميجوئي سرير ملک و رايتها

    خليل عشق جاناني درآ در آتش سوزان
    نه نمرودي که تا باشي شهنشاه ولايتها

    چه راحتهاست پنهاني جراحتهاي جانانرا
    دريغا تو نميداني جفاها را ز راحتها

    اگر چه ناز معشوقي کشد تيغ و کشد عاشق
    بهر دم ميکند لطفي به پنهاني حمايتها

    بيا وز عشق موئي را ز من بشنو بگوش جان
    حديث ليلي و مجنون نشانست و حکايتها

    منم مجنون آن ليلي که صد ليلي است مجنونش
    بيا در چشم من بنگر ز عشق اوست آيتها

    سرشکم لعل و رويم زر شد از تأثير عشق او
    بلي بر عشق آسانست از اينگونه کفايتها

    بسوز دل چه ميسازي عجب نبود حسين الحق
    اگر در جان اهل دل کند آهت سرايتها
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 8







    اي صفات کبريايت برتر از ادراک ما
    قاصر از کنه کمالت فکرت و ادراک ما

    ما چو خاشاکيم در درياي هستي روي پوش
    موج وحدت کي بساحل افکند خاشاک ما

    ما بجولانگاه وحدت غير شه را ننگريم
    گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما

    از وفاداري چو خاک پاي اهل دل شديم
    قبله اهل وفا شد تا قيامت خاک ما

    درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نيست
    جز بدردت شادي جان و دل غمناک ما

    جز بسوز شمع ديدارت نميسازد بلي
    همچو پروانه دل آشفته بيباک ما

    از جراحتها چه راحتها است ما را ايکه هست
    نيش تو نوش حسين و زهر تو ترياک ما
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 9







    شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
    که دلم ز درد يابد همه راحت و دوا را

    چو جمال خود نمائي نظرم بخويش نبود
    چو مه تمام بينم چه نظر کنم سها را

    بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
    بحريم پادشاهي چه محل بود گدا را

    ز خودي برآي آنگه ار ني بگوي اي دل
    که تو تا توئي نبيني سبحات کبريا را

    اگر اي کليم داري خبري ز ذوق نازش
    ز کلام لن تراني تو نظاره کن لقا را

    ظلمات هستي خود تو بصدق در سفر کن
    چو خضر اگر بجوئي سر چشمه بقا را

    چو بدوست انس يابي دل خود ز انس برکن
    مشناس هيچکس را چو شناختي خدا را

    بحسين خسته هر دم چو مسيح جان ببخشد
    سحري ز کوي جانان چو گذر بود صبا را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    • دیوان اشعار منصور حلاج


    • غزل ها


    • غزل شماره 10







    گشت مسلم ز عشق ملک معاني مرا
    شهره آفاق کرد عشق نهاني مرا

    از مدد شاه عشق ملک بقا يافتم
    کي بفريبد کنون ملکت خاني مرا

    غرقه دريا شدم لاجرم از بهر آب
    هيچ نبايد کشيد رنج اواني مرا

    درد و جراحات عشق کم مکن از جان من
    اي که بهنگام درد راحت جاني مرا

    از که بود عزتم گر تو ذليلم کني
    کيست که خواند بخويش گر تو براني مرا

    از کرم ديگران رنج روانم رسيد
    با همه فقر و الم گنج رواني مرا

    خلوت خاص حقي قصر شه مطلقي
    اي دل اهل صفا قبله از آني مرا

    نيست مرا حاصلي بي تو ز جان و جهان
    اي که بلطف و کرم جان و جهاني مرا

    آنچه بدانم توئي قبله جانم توئي
    نيست بجز سوي تو دل نگراني مرا

    از غمت ايماه من پير شدم چون حسين
    آه که آمد بشب روز جواني مرا
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا