شعر دفتر اشعار عرفی شیرازی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,054
  • پاسخ ها 485
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
با محبت گهر عجز و نیاز افشاند

حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند


گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه

دامن عشـ*ـوهٔ امیدگُداز افشاند


مفشانید به دامان دلم گرد مراد

که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند


آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند

دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند


شاهد حسن از آن خون شهیدان طلبد

کان گلابیست که در دامن ناز افشاند


عشق سوزندهٔ جاه است که هرگزمحمود

نتوانست که دامان ایاز افشاند


اثر نیش دهد در دل ریشم ، عرفی

مطرب آن نغمهٔ تر کز لب ساز افشاند



غزلیات
شماره 237

برهمن کی ره اسلام از بیم و ستم گیرد


بهل تا سوی دیر آید، اجازت از صنم گیرد


طواف کعبه کردم با دل پر آتش و ترسم

که ناگه شعله در بال مرغان حرم گیرد


اگر آزاد گردد دل ز سوز آتش دوزخ

ز صد دریای آتش ، آفت یک شعله کم گیرد


ز آه سرد زاهد تیره گشت آیینهٔ ایمان

دلا عکسی بیفکن تا فروغ جام جم گیرد


خیال چشم اوچون با خود ازعالم برد عرفی

هزاران فتنه و آشوب در شهر عدم گیرد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گر دل اهل حقیقت در راز افشاند

    زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند


    همت این است که با این همه امید، دلم

    آستین بر اثر عجز ونیاز افشاند


    عرق شبنم خلد است هر آن قطرهٔ خوی

    که سمند تو نگاه تک و تاز افشاند


    چه عجب کز دل محمود فروریزد خون

    گر صبا سلسلهٔ زلف ایاز افشاند


    گر نه اظهار شفق می کند از کشتن صید

    خون مرغان ز چه در چنگل باز افشاند


    جای رحم است به عرفی، که بسی بی اثر است

    اشک گرمی که به شبهای دراز افشاند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد

    که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد


    آن چنان آتش رنجوری و بیماری من

    شعله زن گشت که امید شفا می سوزد


    نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز

    که ز تاثیر دم گرم، دعا می سوزد


    اثر شعلهٔ بام دل من بین که همای

    گر بر او سایه کند، بال هما می سوزد


    که دماغ تو معطر کند از بوی صفا

    بزم زاهد که در او عود ریا می سوزد


    رو به هر سو که کنم جلوه کند شاهد حسن

    آن گلیمیست که از شوق بقا می سوزد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آنم که تلخی ام ز غم افزون نوشته اند

    راز دلم به سـ*ـینهٔ مجنون نوشته اند


    چون گم شود جنون، که مسیحا دمان حسن

    حرز کرشمه بر لب افسون نوشته اند


    نرخ خرابی دو جهان می کند از آن

    تاریخ های ناز تو بیرون نوشته اند


    بر لوح زار نام شهیدان خیال تو

    لـ*ـذت شناس زخم شبیخون نوشته اند


    آنم که ذوق دردشناسان غم، مرا

    سرجوش لـ*ـذت غم مجنون نوشته اند


    عرفی علاج تلخ دهانان هوشمند

    بر نوش خندهٔ لب می گون نوشته اند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چون سنگ وفا به دست گیرد

    بس شیشهٔ دل شکست گیرد


    بد مـسـ*ـت شدم ، مگو که واعظ

    آهنگ ترانه پست گیرد


    از محتسب آمد این که در خلد

    مستم ز می الست گیرد


    ما را چه زیان که بهر خود شیخ

    آن نامه که نیست هست گیرد


    می داغ شود دمی که عرفی

    پیمانهٔ خود به دست گیرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آن را که مراد حال باشد

    کی رغبت قیل و قال باشد


    آن جرعه که دُرد شکوه دارد

    در ساغر من زلال باشد


    از شغل غمی که گفتنی نیست

    گویم به تو گر محال باشد


    هر نفس که در بهشت بینم

    در کارگه خیال باشد


    نقشی که نظاره بر نتابد

    می جویم و آن وصال باشد


    چون کینه ز طبع دوستانت

    مهر از دل او محال باشد


    عمر تو که عید زندگانیست

    آرایش ماه و سال باشد


    گفتی گله کرده ای ز جورم

    بهتان چنین ملال باشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نگرفتم از تو جامی، سرم این خمـار دارد

    به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد


    به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه

    سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد


    دل تنگ خوشـی‌ مارا، که شمارد از صبوران

    که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد


    سخنم از آن نباشد، بر اهل خوشـی‌ روشن

    که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد


    ز متاع شهر سنت، بود آن گران تجمل

    که ز عشـ*ـوه جشم بندد، ز کرشمه عار دارد


    نه شهید غمزهٔ او، دهد این نشانه، عرفی

    که هزار شمع عشرت، ز سر مزار دارد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از دیده ام کدام نفس خون نمی رود

    سیل هزار زهر به جیحون نمی رود

    غیرت برم به شادی عالم که هییچ گاه

    از خلوت وصال تو بیرون نمی رود

    تمکین عشق بین که به این جذبهٔ طلب

    صد گام رفت محمل و مجنون نمی رود

    معراج غیرت است، سر کوهکن، ولی

    باور مکن که ظلم به گلگون نمی رود

    معمورهٔ دلی اگرت هست، بازگوی

    کاین جا سخن به ملک فریدون نمی رود

    خیزد به کوی عشق ز دیوار و در فغان

    کای وای دیده ای کزو خون نمی رود

    در سـ*ـینهٔ من است که آغشته با الم

    آهی که از غم تو به گردون نمی رود

    عرفی تو خود مرنج ، که بیداد دشمنان
    زین پیش می شد از دلت، اکنون نمی رود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مرا چو شب هجر اضطراب بگدازد

    قرار در دل و در دیده خواب بگدازد


    برای شربت بیمار عشق او، رضوان

    گل بهشت به عزم گلاب بگدازد


    عطای او به گنه جلوه ها کند فردا

    که رستگار ز ننگ ثواب بگدازد


    دمی که شمع من آید ز انجمن بیرون

    ز نور شعلهٔ حسن، آفتاب بگدازد


    ز اضطراب هلاک ، نظاره کن، عرفی

    که حیرت رخ ما ز اضطراب بگدازد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حدیث عشق جان فرسا بگویید

    به دزدان اینسخن اما بگویید


    متاع من نمی ارزد به تاراج

    حکایت با من از یغما بگویید


    به طور ما نگنجد منع دیدار

    ولی این راز با موسی بگویید


    قیامت را ز پی بستیم و رفتیم

    دگر افسانهٔ فردا بگویید


    چه باشد جان فسان این حکایت

    به دست و آستین ما بگویید


    چو ناحق کشتگان او شمارند

    به حق زخم او، کز ما بگویید


    نشانی از دل عرفی بیاور

    دگر غم را جهان بنما بگویید
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,541
    بالا