شعر اشعار جامی

  • شروع کننده موضوع *فریال*
  • بازدیدها 2,082
  • پاسخ ها 53
  • تاریخ شروع

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304
بخش ۱۸ - عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف


چو دل با دلبری آرام گیرد
ز وصل دیگری کی کام گیرد؟
زلیخا را در آن فرخندهمنزل
همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو، عزیزش
نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش
پرستاران گلبوی گلاندام
پرستاریش را بیصبر و آرام
کنیزان دل آشوب دل آرای
پی خدمتگری ننشسته از پای
سیه فامانی از عنبر سرشته
ز خواهــش نـفس پاکدامن، چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی
امینان حرم در کارسازی
زلیخا با همه در صفهٔ بار
که یکسان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی
درون پرخون و لب پرخنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولی دل جای دیگر در گرو داشت
به صورت بود با مردم نشسته
به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شام کارش این بود
میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،
چو مه در پردهاش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز
نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستیاش پیش
به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی
سرود بیخودی آغاز کردی
بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!
به مصر از خویشتن دادی نشانام
عزیز مصر گفتی خویش را نام
عزیزی روزیت بادا! سرانجام!
به مصر امروز مهجور و غریبام
ز اقبال وصالت بینصیبام
به نومیدی کشید از عشق کارم
سروش غیب کرد امیدوارم
بدان امیدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمات یافت
ز شوقت گرچه خونبارست چشمم
به سوی شش جهت چارست چشمم
تویی از هر دو عالم آرزویم
تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»
سحر کردی بدین گفتار شب را
نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز
بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!
شمیم مشک در جیب سمنبیز،
به معشوقان بری پیغام عاشق
بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران «نوازش نامه» آری
کنی غمدیدگان را غمگساری
کس از من در جهان غمدیدهتر نیست
ز داغ هجر ماتمدیدهتر نیست
دلم بیمار شد دلداریام کن!
غمم بسیار شد غمخواریام کن!
به هر شهری خبر پرس از مه من!
به هر تختی نشان جو از شه من!
گذار افکن به هر باغ و بهاری!
قدم نه بر لب هر جویباری!
بود بر طرف جویی زین تک و پوی
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»
ز وقت صبح، تا خورشید تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پردرد، چشمی خونفشان داشت
به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید، شمع مجلس روز
زلیخا همچو حور مجلسافروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند
رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافیدلان پاکسینه
به جای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش
بدین آیین گذشتی ماه و سالش
به سر میبرد از این سان روزگاری
به ره میداشت چشمانتظاری
بیا جامی! که همت برگماریم
ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوارست
نظر بر شاهراه انتظارست
ز حد بگذشت درد انتظارش
دوابخشی کنیم از وصل یارش
 
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۱۹ - آغاز حسدبردن برادران بر یوسف


    دبیر خامه ز استاد کهن زاد
    درین نامه چنین داد سخن داد
    که یوسف چون به خوبی سر برافروخت
    دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
    به سان مردماش در دیده بنشست
    ز فرزندان دیگر دیده بربست
    گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
    که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
    درختی بود در صحن سرایاش
    به سبزی و خوشی بهجتفزایاش
    ستاده در مقام استقامت
    فکنده بر زمین ظل کرامت
    پی تسبیح، هر برگش زبانی
    بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!
    به هر فرزند کهش دادی خداوند
    از آن خرم درخت سدره مانند
    هماندم تازه شاخی بردمیدی
    که با قدش برابر سرکشیدی
    چو در راه بلاغت پا نهادی
    به دستش ز آن عصای سبز دادی
    بجز یوسف که از تایید بختاش
    عصا لایق نیامد ز آن درختاش
    شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
    که: «ای بازوی سعیات با ظفر جفت!
    دعا کن! تا کفیل کار و کشتام
    برویاند عصایی از بهشتام
    که از عهد جوانی تا به پیری
    کند هر جا که افتم دستگیری
    دهد در جلوهگاه جنگ و بازی
    مرا بر هر برادر سرفرازی»
    پدر روی تضرع در خدا کرد
    برای خاطر یوسف دعا کرد
    رسید از سدره پیک ملک سرمد
    عصایی سبز در دست از زبرجد
    نه زخم تیشهٔ ایام دیده
    نه رنج ارهٔ دوران کشیده
    قویقوت، گرانقیمت، سبکسنگ
    نیالوده به زنگ روغن و رنگ
    پیام آورد کاین فضل الهیست
    ستون بارگاه پادشاهیست
    چو شد یوسف از آن تحفه، قویدست
    ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
    به خود بستند ز آن هر یک خیالی
    نشاندند از حسد در دل نهالی
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده میبرند


    شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
    که پیش او چو چشمش بود محبوب
    به خواب خوش نهاده سر به بالین
    به خنده نوش نوشین کرد شیرین
    ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
    به دل یعقوب را شوری در افکند
    چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
    چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
    بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
    چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
    بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
    ز رخشنده کواکب یازده را
    که یکسر داد تعظیمم بدادند
    به سجده پیش رویم سر نهادند»
    پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
    مگوی این خواب را زنهار! با کس!
    مباد این خواب را اخوان بدانند،
    به بیداری صد آزارت رسانند!
    ز تو در دل هزاران غصه دارند
    درین قصه کیات فارغ گذارند
    نیارند از حسد این خواب را تاب
    که بس روشن بود تعبیر این خواب»
    پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
    به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
    به یک تن گفت یوسف آن فسانه
    نهاد آن را به اخوان در میانه
    شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
    به اندک وقت ورد هر زبان گشت
    چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
    که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
    چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
    ز غصه پیرهن بر خود دریدند
    که: «یارب چیست در خاطر پدر را
    که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
    به هر یکچند بربافد دروغی
    دهد ز آن گوهر خود را فروغی
    خورد آن پیر مسکین زو فریبی
    شود از صحبت او ناشکیبی
    کند قطع نکو پیوندی ما
    برد مهر پدر فرزندی ما
    پدر را ما خریداریم، نی او
    پدر را ما هواداریم، نی او
    اگر روزست، در صحرا شبانیم
    وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
    بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
    کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
    چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
    دوای او بجز آوارگی نیست»
    به قصد چارهسازی عهد بستند
    به عزم مشورت یک جا نشستند
    یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
    به خونریزیش باید حیله انگیخت»
    یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
    که اندیشیم قتل بیگناهی
    همان به که افکنیماش از پدر دور
    به هایل وادیای محروم و مهجور
    چو یک چند اندر آن آرام گیرد
    به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
    دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
    چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
    صواب آنست کاندر دور و نزدیک
    طلب داریم چاهی غور و تاریک
    ز صدر عزت و جاه افکنیماش
    به صد خواری در آن چاه افکنیماش
    بود کآنجا نشیند کاروانی
    برآساید در آن منزل زمانی
    به چاه اندر کسی دلوی گذارد
    به جای آب از آن چاهش برآرد
    به فرزندیش گیرد یا غلامی
    کند در بردن وی تیزگامی»
    ز غور چاه مکر خود نه آگاه
    همه بیریسمان رفتند در چاه
    وز آن پس رو به کار خود نهادند
    به فردا وعدهٔ آن کار دادند
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۲۱ - درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند


    حسدورزان یوسف بامدادان
    به فکر دینه خرمطبع و شادان
    زبان پر مهر و سـ*ـینه کینهاندیش
    چو گرگان نهان در صورت میش
    به دیدار پدر احرام بستند
    به زانوی ادب پیشش نشستند
    در زرق و تملق باز کردند
    ز هر جایی سخن آغاز کردند
    که: «از خانه ملالت خاست ما را
    هوای رفتن صحراست ما را
    اگر باشد اجازت، قصد داریم
    که فردا روز در صحرا گذاریم
    برادر، یوسف، آن نور دو دیده
    ز کمسالی به صحرا کم رسیده
    چه باشد کهش به ما همراه سازی
    به همراهیش ما را سرفرازی؟»
    چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان
    گریبان رضا پیچید از ایشان
    بگفتا: «بردن او کی پسندم؟
    کز آن گردد درون اندوهمندم
    از آن ترسم کزو غافل نشینید
    ز غفلت صورت حالش نبینید
    درین دیرینهدشت محنتانگیز
    کهن گرگی بر او دندان کند تیز»
    چو آن افسونگران آن را شنیدند
    فسون دیگر از نو دردمیدند
    که: «آخر ما نه ز آنسان سست راییم،
    که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»
    چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش
    ز عذر انگیختن گردید خاموش
    به صحرا بردن یوسف رضا داد
    بلا را در دیار خود صلا داد
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۲۲ - به صحرا بردن برادران یوسف را و به جاه افگندنش


    چو پا بر دامن صحرا نهادند
    بر او دست جفاکاری گشادند
    ز دوش مرحمت، بارش فکندند
    میان خاره و خارش فکندند
    بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
    از او صلح و از آن سنگیندلان جنگ
    ازو نرمی وز ایشان سخترویی
    ازو گرمی وز ایشان سردگویی
    ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
    ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند
    چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
    ز تاریکیش چشم عقل خیره
    مدار نقطهٔ اندوه دورش
    برون از طاقت اندیشه، غورش
    دگر بار از جفاشان داد برداشت
    به نوعی ناله و فریاد برداشت
    ولی آن ساز تیز آهنگتر شد
    دل چون سنگ ایشان سنگتر شد
    چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
    دلم ندهد که گویم آنچه کردند
    کشیدند از بدن پیراهن او
    چو گل از غنچه، عـریـان شد تن او
    فروآویختند آنگه به چاهش
    در آب انداختند از نیمهراهش
    برون از آب، در چه بود سنگی
    نشیمن ساخت آن را بیدرنگی
    شد از نور رخش آن چاه روشن
    چو شب روی زمین از ماه روشن
    شمیم گیسوان عطرسایش
    عفونت را برون برد از هوایش
    ز فر طلعت او هر گزنده
    سوی سوراخ دیگر شد خزنده
    به تعویذ اندرش پیراهنی بود
    که جدش را ز آتش مامنی بود
    فرستادش به ابراهیم، رضوان
    از آن رو شد بر او آتش گلستان
    رسید از سدره جبریل امین زود
    ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
    برون آورد از آنجا پیرهن را
    بدان پوشید آن پاکیزه تن را
    از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!
    پیامت میرساند ایزد پاک
    که روزی این خیانتپیشگان را
    گروه ناصواباندیشگان را
    ز تو دلریشتر پیشت رسانم
    فکنده پیشسر ، پیشت رسانم،
    ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
    ز رنج و محنت اخوان برآسود
    به تسکین دادن جان حزینش
    ندیم خاص شد روحالامیناش
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۲۳ - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر


    سه روز آن ماه در چه بود تا شب
    چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
    چو چارم روز ازین فیروزهخرگاه
    برآمد یوسف شب رفته در چاه
    ز مدین کاروانی رختبسته
    به عزم مصر با بخت خجسته
    ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
    پی آسودگی محمل گشادند
    به گرد چاه منزلگاه کردند
    به قصد آب، رو در چاه کردند
    نخست آمد سعادتمند مردی
    به سوی آب حیوان رهنوردی
    به تاریکی چاه آن خضر سیما
    فرو آویخت دلو آب پیما
    به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
    زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
    ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
    جهان را از سر نو ساز روشن!
    روان، یوسف ز روی سنگ برجست
    چو آب چشمه و در دلو بنشست
    کشید آن دلو را مرد توانا
    به قدر دلو و وزن آب، دانا
    بگفت امروز دلو ما گران است
    یقین چیزی بجز آب اندر آنست
    چو آن ماه جهانآرا برآمد
    ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
    «بشارت! کز چنین تاریک چاهی
    برآمد بس جهانافروز ماهی»
    در آن صحرا گلی بشکفت او را
    ولی از دیگران بنهفت او را
    نهانی جانب منزلگهاش برد
    به یاران خودش پوشیده بسپرد
    بلی چون نیکبختی گنج یابد
    اگر پنهان ندارد رنج یابد
    حسودان هم در آن نزدیک بودند
    ز حال او تفحص مینمودند
    همی بردند دایم انتظارش
    که تا خود چون شود انجام کارش
    ز حال کاروان آگاه گشتند
    خبرجویان به گرد چاه گشتند
    نهان، کردند یوسف را ندایی
    برون نامد ز چاه الا صدایی
    به سوی کاروان کردند آهنگ
    که تا آرند یوسف را فراچنگ
    پس از جهد تمام و جد بسیار
    میان کاروان آمد پدیدار
    گرفتندش که: «ما را بنده است این
    سر از طوق وفا تابنده است این
    به کار خدمت آمد سستپیوند
    ره بگریختن گیرد به هر چند
    در اصلاحاش ازین پس مینکوشیم
    به هر قیمت که باشد میفروشیم»
    جوانمردی که از چه برکشیدش
    به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
    به مالک بود مشهور آن جوانمرد
    به فلسی چند مملوک خودش کرد
    وز آن پس کاروان محمل ببستند
    به قصد مصر در محمل نشستند
    چو مالک را برون از دسترنجی
    فروشد پا از آن سودا به گنجی
    به بویش جان همی پرورد و میرفت
    دو منزل را یکی میکرد و میرفت
    به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
    میان مصریان شد قصه مشهور
    که: آمد مالک اینک از سفر باز
    به عبرانی غلامی گشته دمساز
    بر اوج نیکویی تابندهماهی
    به ملک دلبری فرخندهشاهی
    عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
    کهش آرد تا در شاه جهاندار
    بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
    ولی از لطف تو امیدواریم،
    که ما را این زمان معذور داری
    به آسایش درین منزل گذاری
    بود روزی سه چار آسوده گردیم
    که از رنج سفر بیخواب و خوردیم
    غبار از روی و چرک از تن بشوییم
    تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
    عزیز مصر چون این نکته بشنید
    به خدمتگاری شه بازگردید
    به شاه از حسن یوسف شمهای گفت
    به غیرت ساخت جان شاه را جفت
    اشارت کرد کز خوبان هزاران
    به دارالملک خوبی شهریاران
    همه زرین کله بنهاده بر سر
    همه زرکش قبا پوشیده در بر،
    چو گل از گلشن خوبی بچینند
    ز گلرویان مصری برگزینند
    که چون آرند یوسف را به بازار
    کنندش عرض بر چشم خریدار،
    کشند اینان بدین شکل و شمایل
    به دعوی داریاش صف در مقابل
    شود گر خود بود مهر جهانگرد
    ازین آتشرخان بازار او سرد
    به چارم روز موعد، یوسف خور
    چو زد از ساحل نیل فلک سر
    به حکم مالک، آن خورشید تابان
    به سوی نیل حالی شد شتابان
    قبای نیلگون بسته به تعجیل
    چو سیمین سروی آمد بر لب نیل
    به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟
    ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟
    چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
    چو سروی از کنار نیل بررست
    ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
    به جلباب سمن، گل را بیاراست
    کشید آنگه به بر دیبای زرکش
    به چندین نقشهای خوش منقش
    فرو آویخت زلفین دلاویز
    هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز
    بدان خوبیش در هودج نشاندند
    به قصد قصر شه مرکب براندند
    نمود از قصر بیرون تختگاهی
    که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی
    به پیشش خیل خوبان صف کشیده
    پی دیدار یوسف آرمیده
    قضا را بود ابری تیره آن روز
    گرفته آفتاب عالمافروز
    چو یوسف برج هودج را بپرداخت
    چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
    گمان ناظران را، کآفتاب است!
    که طالع گشته از نیلی سحاب است
    ز حیرت کفزنان اهل نظاره
    فغان برداشتند از هر کناره
    بتان مصر سردرپیش ماندند
    ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
    بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
    سها را جز نهان بودن چه یارا؟
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۲۴ - دیدن زلیخا، یوسف را


    زلیخا بود ازین صورت، تهیدل
    کز او تا یوسف آمد یک دو منزل
    به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
    ز دل بیرون دهد اندوه خانه
    گرفت اسباب خوشـی‌ و خرمی پیش
    ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
    چو در صحرا به خرمن سیلاش افتاد
    دگرباره به خانه میلاش افتاد
    اگر چه روی در منزلگهاش بود،
    گذر بر ساحت قصر شهاش بود
    چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
    که گویی رستخیز از مصر برخاست!»
    یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
    بساط عرض عبرانی غلامی است
    زلیخا دامن هودج برانداخت
    چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
    برآمد از دلش بیخواست فریاد
    ز فریادی که زد بیخود بیفتاد
    روان، هودج کشان هودج براندند
    به خلوتخانهٔ خاصاش رساندند
    چو شد منزلگهاش آن خلوت راز
    ز حال بیخودی آمد به خود باز
    ازو پرسید دایه کای دلافروز!
    چرا کردی فغان از جان پرسوز؟
    بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
    که گردد آفت من هر چه گویم
    در آن مجمع غلامی را که دیدی
    ز اهل مصر و وصف او شنیدی،
    ز عالم قبله گاه جان من اوست
    فدایش جان من! جانان من اوست
    ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
    درین آوارگی بیچاره، او ساخت»
    چو دایه آتش او دید کز چیست
    چو شمع از آتش او زار بگریست
    بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
    غم شب، رنج روز خود نهان دار!
    بود کز صبر، امیدت برآید
    ز ابر تیره خورشیدت برآید
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج


    چو یوسف شد به خوبی گرمبازار
    شدندش مصریان یکسر خریدار
    به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
    در آن بازار بیع او هـ*ـوس داشت
    شنیدم کز غمش زالی برآشفت
    تنیده ریسمانی چند، میگفت:
    «همی بس گرچه بس کاسد قماشم
    که در سلک خریدارانش باشم!»
    منادی بانگ میزد از چپ و راست:
    «که میخواهد غلامی بیکم و کاست؟»
    یکی شد ز آن میانه، اول کار
    به یک بدره زر سرخاش خریدار
    از آن بدره که چون خواهی شمارش
    بیابی از درستیزر هزارش
    خریداران دیگر رخش راندند
    به منزلگاه صد بدره رساندند
    بر آن افزود دولتمند دیگر
    به قدر وزن یوسف مشک اذفر
    بر آن دانای دیگر کرد افزون
    به وزنش لعل ناب و در مکنون
    بدین قانون ترقی مینمودند
    ز انواع نفایس میفزودند
    زلیخا گشت ازین معنی خبردار
    مضاعف ساخت آنها را به یکبار
    خریداران دیگر لب ببستند
    پس زانوی نومیدی نشستند
    عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
    برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
    بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
    ز مشک و گوهر و زر در خزینه
    به یک نیمه بهایش برنیاید،
    ادای آن تمام از من کی آید؟»
    زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
    نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
    بهای هر گهر ز آن درج مکنون
    خراج مصر بودی، بلکه افزون
    بگفتا کاین گهرها در بهایش
    بده! ای گوهر جانم فدایش!
    عزیز آورد باز ازنو بهانه
    که دارد میل او شاه زمانه
    بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
    حق خدمتگزاری را به جای آر!
    بگو بر دل جز این بندی ندارم
    که پیش دیده، فرزندی ندارم
    سرافرازی فزا زین احترامام
    که آید زیر فرمان، این غلامام!
    به برجم اختر تابنده باشد
    مرا فرزند و شه را بنده باشد»
    چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
    ز بذل التماسش سر نپیچید
    اجازت داد حالی تا خریدش
    ز مهر دل به فرزندی گزیدش
    به سوی خانه بردش خرم و شاد
    زلیخا شد ز بند محنت آزاد
    که: بودم خفتهای بر بستر مرگ
    خلیده در رگ جان نشتر مرگ
    درآمد ناگهان خضر از در من
    به آب زندگی شد یاور من
    بحمد الله که دولت یاریام کرد
    زمانه ترک جان آزاریام کرد
    جمادی چند دادم جان خریدم
    بنامیزد! عجب ارزان خریدم


     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۲۶ - خدمتگاری نمودن زلیخا، یوسف را


    چو دولتگیر شد دام زلیخا
    فلک زد سکه بر نام زلیخا
    نظر از آرزوهای جهان بست
    به خدمتکاری یوسف میان بست
    مذهب تاجها، زرین کمرها
    مرصع هر یک از رخشان گهرها
    چو روز سال، هر یک سیصد و شصت
    مهیا کرد و فارغ بال بنشست
    به هر روزی که صبح نو دمیدی
    به دوشش خلعتی از نو کشیدی
    رخ آن آفتاب دلفریبان
    نشد طالع دو روز از یک گریبان
    چو تاج زر به فرقش برنهادی
    هزاران بوسهاش بر فرق دادی
    چو پیراهن کشیدی بر تن او
    شدی همراز با پیراهن او
    مسلسل گیسویش چون شانه کردی
    مداوای دل دیوانه کردی
    شبانگه کهش خیال خواب بودی
    ز روز و رنج او بیتاب بودی،
    بیفگندی فراش دلپذیرش
    نهادی مهد دیبا و حریرش
    فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
    غبار خاطرش ز افسانه رفتی
    چو بستی نرگسش را پردهٔ خواب
    شدی با شمع، همدم در تب و تاب
    دو مـسـ*ـت آهوی خود را تا سحرگاه
    چرانیدی به باغ حسن آن ماه
    گهی با نرگسش همراز گشتی
    گهی با غنچهاش دمساز گشتی
    گهی از لالهزارش لاله چیدی
    گهی از گلستانش گل چریدی
    بدین افسوس پشت دست خایان
    رساندی شب چو گیسویش به پایان
    به روزان و شبان این بود کارش
    نبود از کار او یک دم قرارش
    غمش خوردی و غمخواریش کردی
    به خاتونی پرستاریش کردی
    بلی عاشق همیشه جان فروشد
    به جان در خدمت معشوق کوشد
    به مژگان از ره او خار چیند
    به چشم از پای او آزار چیند
    به جسم و جان نشیند حاضر او
    بود کافتد قبول خاطر او
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    بخش ۲۷ - شرح دادن یوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را برای زلیخا


    سخنپرداز این شیرینفسانه
    چنین آرد فسانه در میانه
    که پیش از وصل یوسف بود روزی
    زلیخا را عجب دردی و سوزی
    ز دل صبر و ز تن آرام رفته
    شکیب از جان غم فرجام رفته
    نه در خانه به کاری بند گشتی
    نه در بیرون به کس خرسند گشتی
    مژه پر آب و دل پرخون همی رفت
    درون میآمد و بیرون همی رفت
    بدو گفت آن بلنداقبال دایه
    که: «ای مه پایهٔ خورشید سایه
    نمیدانم که امروزت چه حال است
    که جانت غرق دریای ملال است
    بگو کین بیقراری از که داری؟
    ز نو رنجی که داری از که داری؟»
    بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز
    به کار خویش سرگردانم امروز
    غمی دارم، ندانم کین غم از چیست
    ز جانم سر زده این ماتم از کیست»
    چو یوسف همنشین شد با زلیخا
    شبا روزی قرین شد با زلیخا
    شبی پیش زلیخا راز میگفت
    غم و اندوه پیشین باز میگفت
    زلیخا چون حدیث چاه بشنید
    بسان ریسمان بر خویش پیچید
    فتاد اندر دلش کن روز بودهست
    که جانش در غم جانسوز بودهست
    حساب روز و مه چون نیک برداشت
    به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
    بلی داند دلی کگاه باشد
    که از دلها به دلها راه باشد
    شنیدهستم که روز کرد لیلی
    به قصد فصد سوی نیش میلی
    چو زد لیلی یکی نیش از پی خون
    به وادی رفت خون از دست مجنون
    بیا جامی ز بود خود بپرهیز!
    ز پندار وجود خود بپرهیز!
    مصفا شو ز مهر و کینهٔ خویش!
    مصیقل کن رخ آیینهٔ خویش!
    شود چشم دلت روشن بدان نور
    نماند سر جانان بر تو مستور
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,542
    بالا