متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
هر که در...هلد بغا باشد

ور مزکّی شهر ما باشد

وانکه مفسد بود ریم ریشش

ورچه او را لقب ضیا باشد

بر مزکّی چه اعتماد بود

که ربا خوار و خر بغا باشد

چون سر محبره ز عشق قلم

منفذ ...ش بر هوا باشد

بدو تا نان مزوّری سازد

که به از صد انار با باشد

لقمۀ نان خوشیتن نخورد

ور دو هفته ز ناشتا باشد

هم ز ... سو بود فراخ عطا

اگرش همّت عطا باشد

پشتی برزگر کند همه وقت

این هم از غایت دها باشد

کانچنان پشت بسته کو طلبد

کنگ پشتی بروستا باشد

دعوی علم چون کند آن خر

که همه ساله چارپا باشد

شاهدا نرا اگر چه راست کند

دوست دارد که خود دو تا باشد

چون معدّل بود برای خدا؟

آنکه میلش بانحنا باشد

پشت بر هر برادری که کند

بخورد گوشتش، روا باشد؟

هر مزکّی که هست شاهد باز

آن نه از طبع پارسا باشد

آنکه در بسترش حرام رود

لایق بالش قضا باشد؟

هر که او عشـ*ـوه داد و رشوه ستد

ورچه در حکم پادشا باشد

آخرالامر دست او روزی

چون سر و ریش بلبقا باشد

این عجبتر که گر چه هست دو روی

ستد و دادش از قفا باشد

خان لنجان و جوهر ستان نیز

بر بزرگی او گوا باشد

دیدۀ مقعدش مگر کورست

که همه ساله با عصا باشد؟

اگرش نیست علّتی همه شب

شاف احمر درو چرا باشد؟

حشرانگیز روز فتنه کند

از محالات هر کجا باشد

تیز در ریش آن مزکّی ککو

کار سازش لوا لوا باشد

هر چه از ناسزا توان گفتن

همه در حقّ او سزا باشد

گفتم او را که مرد دانشمند

که به ... در هلد خطا باشد

گفت مرد آن بود که در همه وقت

سنگ زیرین آسیا باشد

تا سر ... خر بوقت نعوظ

نسختی از چراغ پا باشد

تا بصورت معدّل بدروغ

راست بر شکل انحنا باشد

... در ... او نخواهم گفت

زانکه بس حاجتش روا باشد

بر خطر باد ذات او هر جا

کاتش و نفط و بوریا باشد

چشم دارم که داردم معذور

که بدست رهی دعا باشد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اگر چه صدر فخرالدّین کریمست

    که کمتر بخششش صد گنج باشد

    ولیکن تا بنزد او رسیدن

    ز دربانش مرا صد رنج باشد

    بجز در شهر ری جایی ندیدم

    کریمی را که در بان پنج باشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تادلم درخم آن زلف پریشان باشد

    چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد

    قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس

    کین کسی داندکونیز ریشان باشد

    لعل توچون سردندان کندازخنده سپید

    گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد

    جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین

    من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد

    عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا

    باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد

    سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟

    تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد

    زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت

    زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد

    با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست

    تا بود درلب شیرین تودرجان باشد

    گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام

    غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد

    دل شکسته ست هرآن پسته که لب بگشادست

    سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد

    چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد

    تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد

    اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند

    هرکه او را لب چون لعل بدخشان باشد

    نه همه کس راچوگان زسرزلف بود

    کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد

    مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست

    ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد

    عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک

    یادگاری زرخ وقامت جانان باشد

    تاکی ای دل زبرای لب شیرین پسران

    دل مجروح تودرسینه بزندان باشد

    برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر

    که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد

    خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم

    گذر نیزۀ او بردل سندان باشد

    سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست

    سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد

    چشم خورشیداگرچنددقایق بینست

    هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد

    تامگردردل وچشم عدوش جای کند

    غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد

    دست خنجرچوکندزاستی حرب برون

    تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد

    ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست

    هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد

    زیردستیست ترا خنجر هندو کورا

    جاودان برسراعدای توفرمان باشد

    گرچورمح توبزددشمن توسربفلک

    استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد

    گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد

    دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد

    زانکه دربحرکف تست شناور پیوست

    خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد

    حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است

    درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد

    مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست

    زبرگردن اعدای تو دکّان باشد

    گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد

    جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد

    دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد

    این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد

    سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید

    جگردشمن توسوختۀ خوان باشد

    عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر

    چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد

    ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است

    هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد

    اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز

    همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد

    نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود

    تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد

    شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد

    مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد

    خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید

    سپرخصم چومه درشب نقصان باشد

    روز بازار فنا گرم شود و ندر وی

    تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد

    سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان

    خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد

    شادباش ای شه پردل که نداردپایت

    دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد

    خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن

    کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد

    اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله

    کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد

    زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست

    گـه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد

    خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر

    وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد

    نیست پایان سخای توودرزیرفلک

    همه چیزی را جز عمر توپایان باشد

    جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک

    تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد

    هردرم دارکه او را نبود همّت وجود

    اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد

    مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم

    وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد

    در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک

    بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد

    فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری

    وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد

    هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند

    ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد

    وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد

    کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد

    هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو

    زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد

    عنده علم بباید صفت آصف را

    آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟

    بنده راشاها عمریست که تا این سوداست

    که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد

    هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر

    دردحرمانش اگرقابل درمان باشد

    چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان

    که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟

    لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد

    هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد

    تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد

    دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد

    سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست

    آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اس سرافراز که هر جای که صاحب نظریست

    خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد

    آفتابست که عالی نظر آمد، بنگر

    که چه از حرص زمین بـ*ـوس تو مستشهر شد

    هرکه چون نرگس صاحب نظرست از سر ذوق

    چون گل از آرزوی دیدن تو صد پر شد

    سخن از مدحت تو زیور جان و تن گشت

    نظر از دانش تو مدرک خیر و شر شد

    هرکه منظور تو شد همچو ستاره ز شرف

    جایگاهش برازین طارم نه منظر شد

    کرد با نور ضمیرت سوی خورشید نظر

    در زمان مردم چشم از خوی خجلت تر شد

    در هرآن سوخته یی کآتش مهر تو گرفت

    همچو شمع از نظر دولت تو سرور شد

    نظر کوکب مسعود بهرکس که رسید

    چشم بد دور ، چه گویم که چه نیک اختر شد

    یک ره اندر نظر لطف تو آمد نرگس

    آن نظر بر سر او تا بابد افسر شد

    کمترین ذرّه ز رای تو همین خورشیدست

    که زیمن نظرش خاک زر و گوهر شد

    نظری در حق من کردی و من چون نرگس

    گفتم از این نظرم کار همه چون زر شد

    بست پیش نظرم پردۀ حرمان تقدیر

    تا باقبال من آن تیز نظر ابتر شد

    داشتم چشم بسی زرّ و درم از نظرت

    لیک بی فایده تر از نظر عبهر شد

    گشت ادرار سر شکم زره دیده روان

    کآن نظر از چه یکی نیمه بآب اندر شد

    بود وجه نظرم آینۀ اسکندر

    کید اعداد برآن باروی اسکندر شد

    گشت چون وجه معیشت نظر من تاریک

    بس کزین سوخته دل دود بچشمم برشد

    مشکل حال من ای تیز نظر حل کن از آنک

    در محلّ نظر آن معظله سر دفتر شد

    طرفی از جود تو بربستم و از بلعجلی

    تا که من چشم زدم حال نظر دیگر شد

    چشم بندی نگر ای خواجه که در لعب نظر

    مهره یی کز تو گشاد از دگران ششدر شد

    هیچ معروف نفرماید تنقیص نظر

    هم زقاصر نظران کار چنین منکر شد

    حاسدانم را از چشم برون می آید

    این نظر کز کرمت بهرۀ من کهتر شد

    لاجرم چون زچنان چشم برون میآید

    چه عجب گر خللی با نظرم همبر شد

    پیش ازینم نظری نیک روان بود چو آب

    چشم بد بر نظر من زد و کاریگر شد

    میدود هم زقفای نظرم چشم حسود

    کار او از نظرت گرچه بگردون بر شد

    نظر هیچ جهان دیده چنین عبرت نیست

    که درو عبرت اربـاب نظر مضمر شد

    پس عجب نیست اگر شد نظر من باریک

    گشت باریک نظر هرکه سخن پرور شد

    نظر لطف تو چون نیست سوی من بکمال

    لاجرم آن نظرش نیمه یی اندر سر شد

    نظر کوته من خود دو وجب بود و از آن

    یک وجب پیش همانا بعدد کمتر شد

    چشم من برکرمت از نظر احوال بود

    بخت کوری مرا خود نظرم اعور شد

    زین حدیثم نه نظر بر دو سه دینار زرست

    لیک تادانی کین بنده چه مستحقر شد

    بیش ازین چون نظر از چشم فرو مگذارش

    که ز بس آمد و شد همچو نظر مضطر شد

    شعر بیچاره چرا از نظرت ساقط گشت

    گیر کین بنده گنه کرد و بدان کافر شد

    زین نظر نامه اگر کار نگردد بمراد

    پس چنان دان که همه رنج رهی بی بر شد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خدایگان بزرگان و مقتدای کرام

    که صیت عدل تو معمار ربع مسکون شد

    کمال قدر ترا پایه آنچنان عالیست

    که اوج قبّۀ چرخش چو صحن هامون شد

    هزار بار فزون دیده ام که همّت تو

    بنردبان معالی بر اوج گردون شد

    زمانه از پی تعویذ بست بر بازو

    هر آن قصیده که در مدحت تو موزون شد

    مرا بکام دل بدسگال بنشاندن

    نه مقتضی کرم بود، لکن اکنون شد

    صداع حضرت عالی نمیتوانم داد

    که ماجرای من از مکر دشمنان چون شد

    ولیکن از سر ضجرت پریر ناگاهان

    در آن دعا که بسمع شریف مقرون شد

    بگفتم الحق وان هم نگفته بهتر بود

    که از شماتت اعدا مرا جگر خون شد

    خیال بود را کاختر سعادت من

    بدین دقیقه ز برج و بال بیرون شد

    ز لطفها که بر الفاظ مولوی میرفت

    یقین شدم که همه کار من دگرگون شد

    چو بعد از آنکه بکفتم تدارکی بنرفت

    از آنچه بود شماتت یکی ده افزون شد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از این بشارت خرْم که ناگهان آمد

    هزار جان غمی گشته شادمان آمد

    گمان بری که سوی جان خستگان فراق

    صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد

    که افتاب شریعت بطالع مسعود

    باوج برج سعادت ز ناگهان آمد

    خدایگان افاضل که موکب او را

    ظفر جنیبه کش و فتح هم عنان آمد

    ز سرّ غیب قضا با سپهر رمزی گفت

    زبان کلکش از آْن رمز ترجمان آمد

    زد افتاب فلک دست عجز بر دیوار

    ز بس که طیره از آن رمز ترجمان آمد

    ز اعتماد بر آن کلک ساق بستۀ اوست

    که رزق را سر انگشت او ضمان آمد

    عدوش عاقبت کار سر نگون افتد

    ز جام دشمنی او چو سر گران آمد

    بر سخاوت دستش گهر چه سنگ آرد

    که زیر تیشۀ جودش هزار کان آمد

    سر خلافش برداشت خصم و سر بنهاد

    درین معامله بنگر که بر زیان آمد؟

    میان گردن و سر تیغ باشد آنکس را

    که بر خلاف ویش تیغ بر میان آمد

    زبان و دل بوفایش هر آنکه داشت یکی

    چو پسته خندان از بخت کامران آمد

    ببرد دست بدندان ز رشک قدرش چرخ

    برو ز شکل ثریّا از آن نشان آمد

    شب ضلالت از آن رایت آشکارا کرد

    که روزکی دو سه خورشید دین نهاد آمد

    اگر ز طلعت او دیده مانده بد محروم

    رواست، کو ز لطافت همه روان آمد

    وگر نبود مکانش نشان پذیر ، سزد

    چو جای او ز شرف اوج لامکان آمد

    بسان عنقا یکچند شد نهان و آخر

    همای وار بدین دولت آشیان آمد

    چو کرد صدر جهان روی سوی این حضرت

    درست گشت که این قبلۀ جهان آمد

    باهل بیت نبوّت چو اعتضاد نمود

    ز موج لجّۀ آفات بر کران آمد

    ز خاندان شریعت چو عزم هجرت کرد

    بخاندان شهنشاه خاندان آمد

    پناه دین ، ملک السّاده ، مرتضی کبیر

    که در جهان فتّوت خدایگان آمد

    سپهر مرتبت و فضل، عزب دین یحیی

    که امر حزمش تفسیر کن فکان آمد

    شعاع نسبت او دیده دوز اختر شد

    حریم درگه او کعبۀ امان آمد

    مکارمی که ز اسلاف او خبر بودست

    ز خلق و سیرت پاکش همه عیان آمد

    اگر نه هندوی مالک رقاب شد تیغش

    چگونه حکمش بر گردنان روان آمد؟

    زهی شگرف عطایی که دست و ساعد تو

    بتیغ و کلک جهان بخش و جان ستان آمد

    ز حکم قاطع تو تیغ ضربه پیشی خواست

    ز نوک کلک تو صد طعنه در سنان آمد

    بنزد خصم تو تیغت نذیر عریانست

    که در اداء پیامت همه زبان آمد

    چو دید طلعت خصم ترش لقای ترا

    نیام تیغ ترا آب بر دهان آمد

    همای قدر ترا از جوارح دشمن

    هزار ساله ذخیره ز استخوان آمد

    بجز عنان که بدستت درون قرار گرفت

    دگر همه بدهی هر چه در بنان آمد

    همی بلرزد بر جان دشمنان تو تیغ

    ز رقّتست کزین گونه مهربان آمد

    طبیب گرز تو وقتست اگر رود بسرش

    چنین که حاسد جاه تو ناتوان آمد

    ز خضر تیغ تو کآب حیات مشرب اوست

    بقا و نصرت و اقبال جاودان آمد

    بجان ز خاک درت شمّه یی خرید فلک

    بجان تو که مرا سخت رایگان آمد

    زبان ز کام برون کرد تیغ گوهر بار

    بزینهار از آن دست در فشان آمد

    از آن زمانه کند تیر بر حسود تو راست

    که خم گرفته قدش ، راست چون کمان آمد

    بنعل اسب تو ماند هلال از این معنی

    سریع سیرتر از جمله اختران آمد

    هر انکه نام تو بر دل نگاشت همچو نگین

    فراز حلقۀ تدویر آسمان آمد

    بمدح چون تو نسیبی کجا رسد سخنم

    که ره چه گویم قدرت ورای آن آمد

    مسلّمـسـ*ـت ترا میزبانی عالم

    که مثل صدر جهانت بمیهمان آمد

    بلند همّت صدری که چرخ با عظمت

    فتاده بر در او همچو آستان آمد

    بزرگوارا! دل تنگ می نباید داشت

    ز نکبتی که برین دولت جوان آمد

    عیار نقد کمال بزرگواری را

    ز حادثات جهان سنگ امتحان آمد

    اگر بکند عدو خاک درگهت چه شود

    که کان فضل و کرم در جهان همان آمد

    چه نقص ذات ترا از خرابی مسکن

    خرابه هم وطن گنج شایگان آمد

    چو عرض تو ز حوادث مصون و محروس است

    همه سعادت و اقبال را نشان آمد

    دماغ بود حسود ترا جهانگیری

    گرفتن تو مگر زانش در گمان آمد

    بتو چگونه رسد دست هر ستمکاری

    خدای عزّ و جلّت چو مستعان آمد

    چرا ز ظلم ستم پیشگان هراس کند

    کسی که حفظ خدایش نگاهبان آمد؟

    خدائیست همه کار تو عدو پنداشت

    که با خدای به تلبیس بر توان آمد

    شود حریص بر اطفاء روشنایی شمع

    چو نیم سوخته پروانه را زمان آمد

    چو نیک نیک ازین حال می براندیشم

    تبارک الله خصم تو همچنان آمد

    سپهر قدرا ! بی حضرت تو خادم را

    مپرس شرح که احوال بر چه سان آمد

    نفس مراد بدو ناله از دهن می رفت

    سخن غرض بد و از لب همی فغان آمد

    ز غصّه جان بلب آمد مرا و طرفه تر آنک

    ز باد سرد لبم نیز هم بجان آمد

    هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجل

    که باز چشمم بر صدر انس و جان آمد

    ترا سعادت بادا که تا نه بس گویند

    که فتح نامۀ خیلت ز اصفهان آمد

    چو مصطفی بمدینه ز مکّه هجرت کرد

    بفتح مکّه بشارت ز آسمان آمد

    بر آسمان جلالت بر اوج برج شرف

    دو کوکب چو شما را چو اقتران آمد

    قرین جاه شما باد اقتران مسعود

    چنانکه منشأ هر دولت این قران آمد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد

    زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد

    چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه

    که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد

    گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه

    سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد

    دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته

    تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد

    غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد

    وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد

    بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را

    زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد

    سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه

    کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد

    ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون

    ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد

    شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل

    گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد

    چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟

    برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟

    موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی

    وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد

    خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر

    بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد

    قران مشتری با زهره مسعودست در عالم

    ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد

    چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو

    بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد

    کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین

    کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد

    چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون

    چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد

    کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه

    بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد

    چو میخ آن کز خــ ـیانـت نقب در دیوار و در می زد

    بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد

    بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر

    زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد

    قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی

    کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد

    برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل

    زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد

    بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره

    به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد

    نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد

    چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد

    همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی

    همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد

    بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره

    که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد

    خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش

    و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد

    نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت

    اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد

    پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه

    خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد

    همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا

    زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد

    بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس

    که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد

    همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت

    که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد

    دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا

    که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد

    بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او

    بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد

    خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت

    نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد

    ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند

    امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد

    شبستان عروس غیبت تجویف دوات این

    نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد

    معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو

    سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد

    عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب

    ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد

    کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل

    هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد

    چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند

    بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد

    بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!

    که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد

    گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد

    از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد

    هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان

    صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد

    چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری

    که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد

    باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی

    جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد

    چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم

    که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد

    گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد

    زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد

    بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر

    که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد

    نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن

    نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد

    ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره

    که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد

    نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه

    جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد

    درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟

    کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد

    رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی

    چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد

    سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم

    همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد

    زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند

    بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد

    دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا

    زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد

    فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد

    که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد

    قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین

    قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد

    باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد

    که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد

    فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت

    منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد

    قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید

    که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد

    مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده

    که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد

    تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه

    که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر

    رموز غیب ز لوح ازل فروخواند

    نسیم لطف تو اومید را روان بخشد

    خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند

    زهر زمین که غبار نیاز برخیزد

    گفت بآب سخا آن غبار بنشاند

    چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ

    اگر مهابت تو آستین برافشاند

    روانه گردد کشتی بروی بادیه بر

    ز فیض طبعت ار آنجا کسی سخن راند

    جهان پناها معلوم رای انور هست

    که خلق جز ره تحقیق رفت نتواند

    نگر ز نکبت ایّام تنگ دل نشوی

    که چرخ گـه بدهد چیز و گاه بستاند

    حطام دنیی فانی ندارد آن مقدار

    که یاد کردن آن خاطری بشوراند

    بسا لطیفه که درضمن نامرادیهاست

    خدای مصلحت کار بنده به داند

    ترا عنایت سلطان چوپای مرد بود

    فلک ز چنبر حکم تو سر نپیچاند

    اسیر خسرو عالم شدن زبونی نیست

    که سیل چونکه بدریا رسد فروماند

    اگر مهابت سلطان عالمت بگرفت

    همت عواطف او زین مضیق برهاند

    سخاوت تو خلاص ترا ضمان کردست

    گشاده دست سخی، پای بسته کی ماند؟

    درخت پادشهی را از آن چه نقص که چرخ

    بباد حادثه شاخی ازو بجنباند

    اساس جاه تو الحمدلله آن سدّست

    که نفخ صورش از جای هم نجنباند

    تن درست تو عذر شکست لشکر خواست

    سلامت تو همه نقص ها بپوشاند

    سخاوتست که دست یسار تنگ کند

    شجاعتست که پای بقا بلغزاند

    برهنه خون گرید تیغ در کف پر دل

    ولیک بد دلش اندر حریر خواباند

    گران رکابی آرد بروی مردان رنج

    سبک گریز بجز اسب را نرنجاند

    از آن گرفته شود آفتاب گـه گاهی

    که او ز تیغ زدن روی برنگرداند

    هر آن گهر که رهی داشت در خزانۀ طبع

    در آرزوی تو از دیده می بیاراند

    هزار چندان اندر دعا فزون کردست

    ز رسم خدمت اگر اندکی بکاهاند

    تو شاد زیّ و بلطف خدای واثق باش

    که کارها بمراد تو زود گرداند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی ستوده خصالی که از صدور کرام

    جز از تو در همه آفاق یادگار نماند

    کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟

    کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟

    نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود

    بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند

    برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست

    کسی بعهد درین عهد استوار نماند

    جهان بدور تو زانگونه ایمن آبادست

    که دزد و خونی جز زلف و چشم یار نماند

    چنان بعدل بینباشتی بسیط عراق

    که جای فتنه جز از غمزۀ نگار نماند

    بدست بـ*ـوس تو دریا از آن نمی آید

    که با سخای تواش مکنت نثار نماند

    بروزگار تو سرگشته جز قلم کس نیست

    ز نعمت تو تهیدست جز چنار نماند

    ز بس که اهل ستم را ز سهم تو خطرست

    بسی نماند که گویند روزگار نماند

    ز جام کین تو هرگز که خورد یک جرعه؟

    که تا بصبح قیامت در آن خمـار نماند

    چنان ز حزم تو مضبوط شده مسالک ملک

    که یاوگی ّخلل را درو گذارنماند

    چنان ز موج عطای تو غوطه خورد جهان

    که از میانه جز این بنده بر کنار نماند

    اگرچه غایت تقصیر من درین خدمت

    بدان کشید که خود جای اعتذار نماند

    هم از خموشی من جود تو تصوّر کرد

    که باعطای تو ما را مگر شمار نماند

    ثنای اهل هنر را هم اعتباری نیست

    اگرچه اهل هنر را هم اعتبار نماند

    تو بس لطیفی، گستاخ با تو یارم گفت

    که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند

    بنه ذخیرۀ نام نکو چو امکانست

    که جاودانه کسی در میان کار نماند

    اگر بطنز نگویی که هم نماندی هم

    بگفتی که به از من سخن سوار نماند

    سوالکیست مرا مدّتیست تا با خویش

    همی سگالم وزین بیشم اختیار نماند

    بدولتت چو همه کارها قرار گرفت

    چرا معیشت من بنده برقرار نماند؟

    به نیم خوردۀ شاعر چه حاجت افتادست

    نه در ممالک شاه اینقدر یسار نماند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای که از درّ درج مدحت تو

    عقد بر گردن جهان بستند

    بارگاه ترا قضا و قدر

    از نهم چرخ سایبان بستند

    چرخ را بر درت به میخ نیاز

    همچو شفشه بر آستان بستند

    بر عروسان نطق عقد گهر

    زان سر کلک درفشان بستند

    از تف خاطرت زخیط الشّمس

    تب گردوه بریسمان بستند

    چرخ چون جلوه گاه قدر تو شد

    تتقی از شفق برآن بستند

    از دو دست تو کان دو بحر آمد

    کان و دریا در دکان بستند

    نقشبندان فکر مدح ترا

    برفراز طراز جان بستند

    مسرعان ولایت علوی

    در سر کلک تو عنان بستند

    خوشه چینان خرمن ملکوت

    طرف از آن کلک غیب دان بستند

    از پی جلوه گاه دیدارت

    کلّۀ سبز آسمان بستند

    مهر مهر ترهر دهان که شکست

    میخ دندان بر آن دهان بستند

    جز بمدحت کسی زبان نگشاد

    که نه چون پسته اش زبان بستند

    انجم از بیم آتش قهرت

    آب در راه کهکشان بستند

    از نهیب نقابی از شب و روز

    بر رخ گردش زمان بستند

    چرخ و انجم ز شوق حضرت تو

    جان کمروار بر میان بستند

    دشمنانت ندانم از چه سبب

    کین تو در دل و روان بستند

    بهر دفع خیال تیغ تو آب

    در حوالی دیدگان بستند

    می ندانند کاخر از چه سبب

    بند بر پای آن جوان بستند

    سرفرازا بخدمت آوردم

    حسب حالی ردیف آن بستند

    کم از آن قطعه نیست اینکه ازو

    های و هویی در اصفهای بستند

    سرفرازا منجّمان بدروغ

    تهمتی بر ستارگان بستند

    اثر اندر حسود پیدا کرد

    آن سخن ها بر قران بستند

    برد آنرا که بردنی بد باد

    گر ز طوفان برو گمان بستند

    تا که گویند بهر مقدم گل

    کلّه از شاخ ارغوان بستند

    جاودان زی که دولت و عمرت

    با ابد عهد جاودان بستند

    بهر قربان عید خصم ترا

    اندرین کنج خاکدان بستند
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,354
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,121
    بالا