متون ادبی کهن غزليات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
آه ازین زندگیّ ناخوش من

وز دل و خاطر مشوّش من

سپر زخم حادثات شدست

دل پر تیر همچو ترکش من

در همه عمر خویش نشنیدست

بوی راحت دل بلاکش من

طمع خوشدلی ندارم از آنک

روز خوش کرده است شب خوش من

هم عفاالله مردم چشمم

کآبکی می زند بر آتش من
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بجز از غصّه های مشکل من

    چیست از روزگار حاصل من؟

    نیک سرگشته ام نمی دانم

    که جهان ناخوشست یا دل من

    خالی از خون دل نیم گویی

    شد سرشته ز خون دل گل من

    جان ستاند سپهر و عشـ*ـوه دهد

    لیست انصاف با معامل من

    وه که چون در مقام اندیشه

    می چکد خون ز حال مشکل من

    زان همه رنجهای بی ثمرت

    وان همه سعیهای باطل من

    گر جهان منزل طرب گردد

    سر کوی غمست منزل من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کجایی ای بدو لب آب زندگانی من ؟

    کجایی ای غم تو اصل شادمانی من؟

    ببوی وصل توام زنده، وز غمت مرده

    اگر چه فارغی از مرگ و زندگانی من

    بپرس حال دل من بشرح از غم خویش

    که آگهست خود از حال سوزیانی من

    چنان که بر دل من هست سر گرانی تو

    مباد در پی حسن تو دل گرانی من

    غریب شهر توام، رحمتی بکن آخر

    مکن جفا و ببخشای بر جوانی من

    بشهر خویش مرا پاسبان بدند کسان

    کنون همه ز پی تست پاسبانی من

    بدین صفت که منم از زمانه سر گشته

    نبود در خورم این عشق ناگهانی من

    ز آب چشم برنج اندرم که هر لحظه

    بخلق بر شمرد محنت نهانی من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای رنگ عارض تو، آتش در آب بسته

    وی چین طرّة تو ، از مشک ناب بسته

    جادوی غمزۀ تو ،بگشاده دست صنعت

    بر عارض تو از خط، نقشی بر آب بسته

    نرگس ز شرم چشمت، در پیش سرفکنده

    غنچه بدست حسنت، بر رخ نقاب بسته

    روی تو کرده روشن آفاق را وانگه

    پی کور کرده، آنرا ، بر افتاب بسته

    هم شاخ ارغوانرا ، لعل تو خون گشاده

    هم چشم نرگسانرا، جزع تو خواب بسته

    در چنگ فرقت تو ، هستم من شکسته

    در چار میخ محنت، همچون رباب بسته

    آخر بدیدم ای جان، در دور خوبی تو

    دست خطا گشاده، پای صواب بسته

    گفتی که بی وفایی، شرمت ز خود نیاید

    افسوس اگر نبودی، راه جواب بسته
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دلی دارم ز جان دل برگرفته

    پس از پیشم پی دلبر گرفته

    بترک خوشدلیها گفته وانگه

    غمش را تنگ اندر بر گرفته

    شده در سایۀ آن زلف دلگیر

    گرفته خانه و در خور گرفته

    غمت از نازنینی عاشقانرا

    سراسر در زر و گوهر گرفته

    لب شیرین تو انگام نکته

    هزاران خرده در شکر گرفته

    خیال زلف تو اندیشه ها را

    همه در مشک و در عنبر گرفته

    ز عکس زلف و تاب و چهرۀ تو

    دل من صورت مجمر گرفته

    زهی از پرتو رخسار خوبت

    چراغ آسمان اندر گرفته

    همی خندم بر غم دشمن خویش

    وگر چه همچو شمعم سر گرفته

    ز بار عشق آن مشکین رسنها

    قد من عادت چنبر گرفته

    مثال خزطّ تو در باغ دیده

    بنفشه نسختی زان بر گرفته
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای غمزۀ تیز تو جگر خواره

    وی لعل تو طیرۀ شکر پاره

    هم وعدۀ تو دراز بی حاصل

    هم چشم ضعیف تو ستمکاره

    برگشته بصد هزار نومیدی

    از کوی تو عاشقان بیچاره

    همچون گل و لاله و خور پیشت

    بر خاک همی نهند رخساره

    مگذار که زلفکان هندویت

    ناهمواری کنند همواره

    هر گـه که کنم حدیث وصل تو

    گوید غم تو که هان، دگر باره

    شد در دل ما بدولت عشقت

    غم خانه نشین و صبر آواره
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بدان و آکه باش ای دل ستمکاره

    وگر چه گفته امت این حدیث صد باره

    که گر ببینم ازین پس که نام عشق بری

    بجان من که بدست خودت کنم پاره

    تو از کجا و سر زلف دلبران ز کجا؟

    بپای خود ببلا می روی تو بیچاره

    نه دستیاری مال و نه پایداری صبر

    برو که نیست ترا دست و پای این کاره

    اگر بری به غلط پیش حسن نام وفا

    کنند همچو وفا از جهانت آواره

    بدست خود مزن اندر خود آتش از پی آنک

    سبو درست نیاید ز آب همواره

    ز دست عشق پر آتش کنند سینة تو

    اگر تو خود همه از آهنیّ و از خاره

    تودست برد بلاها ندیده یی آنجا

    که ماه رویان پیدا کنند رخساره

    چو آتش درخشان جان عاشقان سوزد

    کنند هندوکان حلقه بهر نظّاره

    بسی بگفتم و دل کم نمی کند ز جگر

    چو در نگیرد بیهوده یست گفتاره
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مرا دلیست هـ*ـوس خانۀ غم آبادی

    که گر بدور فتادی مرا به افتادی

    طرب نکوهی، انده کشی، غم اندوزی

    ز کار خوشـی‌ پشیمان، بدرد دل شادی

    درو بهر سر مویی نهفته درد دلی

    درو بهر سر انگشت، خار بیداری

    بسان شعلۀ انگشت هر نفس که زنم

    برو چنان که بر آتش براوفتد بادی

    تنم ز خون جگر گشته بود مالامال

    اگر نه نایژةۀ خون ز دیده بگشادی

    بدام خوبان صد ره فتاد و بیرون جست

    ولی فتاد ازین ره بدست استادی

    بدین صفت که منم یار ار بدانستی

    به پرسش ار نشدی رنجه، کس فرستادی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای باد صبا خبر چه داری؟

    از زلف بتم اثر چه داری؟

    از غمزۀ او دلم جدانیست

    زان بیماران خبر چه داری؟

    گر مردم چشم من نیی تو

    بر خاک درش گذر چه داری؟

    بوی سر زلف و خاک کویش

    دانم داری دگر چه داری؟

    ما را ببهای نیک بفروش

    زین جنس متاع هر چه داری

    دل را بجز این دو نیست حاجت

    از تو مثلا خود ارچه داری

    از من بریار بر پیامی

    تو خود بجزین هنر چه داری؟

    گو از تو چو حال من چنین شد

    دریاب، غمی بخور، چه داری؟

    گر هست ترا بکشتنم رای

    تعجیل کن ای پسر چه داری؟

    بی فایده صد هزار دل را

    سر گشته بزلف در، چه داری؟

    در بسته میان بعشوه ما را

    بر هیچ نه چون کمر، چه داری

    بد عهدی و جور و یار دیگر

    کردی همه، زین بترچه داری؟

    بردی دل و صبر و جان، نگویی

    تا چشم هنوز بر چه داری؟

    ترسم که جوابم این فرستی

    دانم که تو خود سر چه داری

    جان و دل و صبر هیچ باشد

    اندیشه بکن که زرچه دادی؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رویی، چگونه رویی؟ رویی چو آفتاب

    زلفی، چگونه زلفی؟ هر حلقه یی و تابی

    هر پرتوی ز رویت، در چشم عقل نوری

    هر حلقه یی ز زلفت، در حلق جان طنابی

    گر عکس عارض تو، بر صحن عالم افتد

    گردد ز سایۀ او، هر ذرّه آفتابی

    آب حیات کبود؟ خلد برین چه باشد

    بر روی تو نگاهی ، بر یاد تو شرابی

    در دور چشم مستت، هست از نوشید*نی فتنه

    افتاده همچو نرگس ، هر گوشه یی خرابی

    آن چشم نرگسین را، از خواب خوش برانگیز

    تا هر زمان نبیند، در راه فتنه خوابی

    بر جان عاشقانت، بخشایش ار نیاید

    گـه گاه چشم بد را، بر میفکن نقابی

    در خشک سال هجران، هو دولت رخ تست

    گر هیچگونه ماندست، در چشم بنده آبی

    هر کس که پرسد از من، احوال سوزیانم

    باشد سرشک خونین، حاضرترین جوابی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا