متون ادبی کهن غزليات کمال خجندی

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
ما را بپای بوسی تو گر دسترس بود

در دولت غم تو همین پایه پس بود

در سر هوای تست مرا بهترین هـ*ـوس

باقی هر آنچه هست هوا و هـ*ـوس بود

بوسی بر آستان تو داریم التماس

ما را بر آن در از تو همین ملتمس بود

بی زحمت رقیب دمی با شکر لبی

گر دست میدهد شکری بی مگس بود

زاهد اگر قدم ز کرامت نهد بر آب

نزدیک ما به مرتبه کمتر ز خس بود

گو محتسب ز شحنه مترسان مرا که من

از پادشاه فارغم او خود چه کسی بود

نی زیر لب بمیکده میخواندت کمال

بشنو که مقبلی ز قول نفس بود
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ما را دگر بر آن در خواب شبان نباشد

    بالین دردمندان جز آستان نباشد

    چشمم ستاره گیرد شبها بخواب رفتن

    گر آه و ناله ما بر آسمان نباشد

    پیش تو بر ندارد صوفی صر غرامت

    پر شکرانه وار جانش تا در میان نباشد

    من کی چنان دلی را پهلوی خود نشانم

    کز ناوک تو صد جا بر وی نشان نباشد

    دل از تو بر گرفتن بر دیگری نهادن

    در عقله این نگنجد در خاطر آن نباشد

    چشم تو دوست دارم و آن تیر غمزه را هم

    آزار دوستانم بر دل گران نباشد

    داری کمال جانی بر دوستان برافشان

    عاشق جوی نیرزد گرجان فشان نباشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ما را شب فراق کجا خواب می برد

    صد خواب را ز گریه ما آب می برد

    داروی جان ما ز لبش ساز گو طبیب

    زحمت چرا بشربت عناب میبرد

    مخمور عشق را به جز آن لب علاج نیست

    درد سر خماره می ناب میبرد

    سر مینهد بصدق خم ابروی ترا

    هر پارسا که سجده به محراب می برد

    پیش رخ از رقیب بپوشان به ذقن

    کر باغ میوه دزه به مهتاب می برد

    گر آب دیده سوی نو آرد کمال را

    خاشاک پیش گوهر سیراب می برد

    تبریز اگر کند هـ*ـوس او را ازین مقام

    سیلاب اشک راست بر خاب می برد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند

    چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند

    صد شربت شیرین ز لبت خسته دلانرا

    تزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند

    گفتم شنود مژده دشنام تو گوشم

    آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند

    زلف تو چه امکان کشیدن که رقیبان

    سر در قدمت نیز کشیدن نگذارند

    بخشای بر آن مرغ که خونش گـه بسمل

    بر خاک بریزند وطپیدن نگذارند

    دل شد ز تو صد پاره و فریاد که این قوم

    نعره زدن و جامه دریدن نگذارند

    مگریز کمال از سر زلفش که درین دام

    مرغی که در افتاد پریدن نگذارند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ما را هـ*ـوس مسجد و سجاده نباشد

    مـسـ*ـتی صفت مردم آزاده نباشد

    و از ساده دلی پیر ملامتگر ما را

    ذوق می رنگین و رخ ساده نباشد

    صوفی بقدح گر ندهد دست ارادت

    عارف نبود سالک و بر جاده نباشد

    امیر نسبت نتوان کرد به هیچ آدمی او را

    بینید که ناگاه پری زاده نباشد

    در خانه درویش چه اسباب نشاط است

    گره دولت غمهای تو آماده نباشد

    زنهار کمال از سرزلفش نکنی باد

    تا در قدم او سرت افتاده نباشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مرا بی تو از دیده خون می رود

    ز دل نیز صبر و سکون می رود

    دل من در آن کو زبیم بلا

    نمیرفت وقتی کنون می رود

    چه آهوست چشمت که در پیش او

    اگر شیر آبه زبون میرود

    نه از زیر کی دل در آن زلف رفت

    که در سلسله از جنون میرود

    برخسار تو چشم کردیم سرخ

    از آن اشک ما لاله گون می رود

    دو چشم تو وز هر طرف خالها

    به چندین مگس خواب چون می رود

    چو شد تشنه زلفت به خون کمال

    به چاه ذقن سرنگون می رود
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا