متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
همرمان نازنیم از سفر باز آمدند

بد گمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند

ارمغانی حنظل آوردند و صبر از بهر ما

گر چه خود با تنگهای پر شکر باز آمدند

چون ندیدم در میان کاروان معشوق خویش

گفتم آیا از چه اینها زودتر باز آمدند

او مگر از نازکی آهسته تر میراند اسب

یا خود ایشان از رهی دیگر مگر بازآمدند

شرط همراهی نبدکان سایه پرورد مرا

با پس ماندند و خود با شور و شر باز آمدند

ناگهان در نیمه ره طفلی جهان نا دیده را

در خطر بگذاشتند و با بطر باز آمدند

گوهری کش جان بها بود، اندر آب انداختند

وز برای حفظ رخت مختصر باز آمدند

قرّة العین مرا تنها بجا بگذاشتند

در بیابانی و خود با یکدیگر باز آمدند

مژده آوردند کاینک میوۀ دلها رسد

پس ز قول خویشتن هم بر اثر باز آمدند

وه که چون آغـ*ـوش بگشادم من از بهر کنار

چون رفیقان سفر سوی حضر باز آمدند

وه که چون نومید گشتم از همه اومیدها

چون مرا اسب و غلام او ز در باز آمدند

دوستان و یارکان بر عزم استقبال او

همچو من بر پای رفتند و بسر باز آمدند

چشم روشن چون ستاره پیش او رفتند باز

جامه بدریده چو صبح اندر سحر باز آمدند

بر نشاط روی او همسایگان کوی او

مطربان رفتند، لیکن نوحه گر باز آمدند

مشفقان او خبر پرسان بدروازه شدند

وه که چون نومید از آنجا بیخبر باز آمدند

چاکران کز پیش ما بی سنگ بیرون تاختند

سنگها بر بر زنان ما را ببر باز آمدند

آه از آن ساعت که همزادان او با چشم تر

بی برادر خون چکان پیش پدر باز آمدند

چشم و گوش من که بودند بر سر راهش مقیم

چون چنان دیدند حاصل کور و کر باز آمدند

خود ندانم تا مرا آندم چه بر خاطر گذشت

کان عزیزان یک بیک از رهگذر باز آمدند

چشمهای من که میجستند دیدارش در آب

همچو غّواصان ز دریا پر گهر باز آمدند

نازنین خویش را با بار و خر کردم براه

باز نامد نازنینم بار و خر باز آمدند

خاک غربت آتشی از آب حسرت بر فروخت

عالمی زان درد دل خونین جگر باز آمدند

شاخک نو باوه را کردند آنجا خشک بید

لاجرم با کام خشک و چشم تر باز آمدند

بر لب جویی فرو بردند سروی را بخاک

پس بر ما غنچه آسا، جامه در باز آمدند

چون بدیدند آن جوانرا زیر آب و زیر خاک

مرغ و ماهی از برش زیر و زبر باز آمدند

مردم چشمم که از وی روشنایی داشتند

از قبول روشنیّ ماه و خور باز آمدند

آشنایانرا که با او صحبت دیرینه بود

پس عجب نبود اگر بی خواب و خور باز آمدند

من چرا خون می نگریم؟ چون همه بیگانگان

از غم او هر یکی از من بتر باز آمدند

مایۀ جان و جوانی بد زیان راه ما

فرّخ آن کو با زبان سیم و زر باز آمدند

تو کجایی ای پسر جانم برفت از انتظار

تو نمی آیی، دگرها از سفر باز آمدند

دیر شد تا نامه یی از تو نیامد سوی ما

ورچه چندین قاصدان نامه بر باز آمدند

سوز ناک آمد هوای غربتت کز صوب او

مرغ اندیشه همه بی بال و پر باز آمدند

از دعا و همّتت ترتیب کردم بدرقه

وه که تا آن بدرقه چون بی هنر باز آمدند

روز و شب در ماتم گریۀ خونین کنند

چشم من روزی بکار من اگر باز آمدند

شرم بادم از حیات خود که بی دیدار او

در دل من آرزوی خیر و شر باز آمدند

سخت جانی بیش ازین چبود که در حالی چنین

خاطر و طبعم با شعار و سمر باز آمدند

یارب او را بهره ور گردان ز سود آخرت

گر رفیقانش ز دنیا بهره ور باز آمدند
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای صاحبی که دامن جان پرگهر کند

    اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند

    افلاک را مهابت تو پشت پا زند

    تمثال را لطافت تو جانور کند

    اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود

    سودای تیز طبعی از سر بدر کند

    کلک تو جادویست که بر شب گره زند

    عزم تو مسرعیست که از باد پر کند

    لفط تو جان مستمعان را کند دراز

    صت تو راه مستحقان مختصر کند

    ازلطمۀ کسوف نگردد سیاه روی

    خورشید اگر ز سایۀ جاهت سپر کند

    کمتر وشاقکی که توش تربیت کنی

    ازآفتاب و جوزا تیغ و کمر کند

    تیر فلک ز عشق ثنای تو هر شبی

    تا روز این کند که معانی زبر کند

    داند خرد که مقصد او آستان تست

    فکرم چو سوی عالم علوی سفر کند

    نافه ببوی همدمی فرّ خلق تو

    بس انتظار ها که بخون جگر کند

    آنجا که خامۀ تو درآمد بگفت و گوی

    بی مغز پسته یی که حدیث شکر کند

    چون برزبان من گذرد یاد دست تو

    همچون شکوفه از دهنم سیم سر کند

    رای تو کآفتاب سپهر ممالکست

    هر روز سر ز مشرق اقبال بر کند

    اینک بسی نماند که در دور عدل تو

    بزغاله از دهانۀ شیر آبخور کند

    بی کار شد بعهد تو فتنه ز کار خویش

    و اکنون قرار داد که کاری دگر کند

    صدرا! ز حضرت تو مرا هست باز خواست

    هر چند باز خواست کسی معتبر کند

    دانم که گردی از کرم خویش شرمسار

    از ماجرای حال منت گر خبر کند

    روزی تفقّدم نفرمود لطف تو

    باآنکه او نوازش هر بی خطر کند

    گر بر دلت گذر کنم از کار دور نیست

    خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند

    من گوهرم اگر چه تو سنگم نمی کنی

    و آنجا که لطف تست که سنگ گهر کند؟

    مثل تو خواجه حاکم این شهر و پس رهی

    محتاج آنکه بهر علف کار خر کند

    چندین هزار خلق زحاه تو در پناه

    شاید که از میانه مرا زاستر کند؟

    هم نام و ننگ و عدل تو باشد که روزگار

    در نوبت تو فضل مرا پی سپر کند

    زین شیوه زندگی بسلامت که من کنم

    حقا که کس نکرد و بجان تو گر کند

    گر لاف آن زنم که بمن ختم شد سخن

    تصدیق من هراینه دیوار و در کند

    دور خرابیست جهانرا چه ظن بری

    کاکنون کسی عمارت فضل و هنر کند

    پروای طبع و شعر محالست تا فلک

    هر روز عالمی را زیرو زبر کند

    چرخ لجوج طبع بدی نیک پیشه کرد

    ور گویمش که نیک نکردی بترکند

    ای آفتاب ملک مرا خود تو سنگ گیر

    در سنگ نیز تابش خورشید اثر کند

    منم خدمت تو از پی کسب شرف کنم

    وان کیست خود کزین شرف او را گزر کند

    بر سنگ باد کاسۀ آن سرکه او ترا

    چون کفۀ ترازو خدمت بزر کند

    اینست و بس توقّع داعی که لطف تو

    در حال او بچشم عنایت نظر کند

    پس بر بساط عدل تو گر رختصتش بود

    رفع ظلامۀ دوسه بیدادگر کند

    از بیم کم عنایتی صدر روزگار

    تا کی رهی تحمّل هر خیره سرکند؟

    راهی بده برد ستم ترک سیم بر

    کفر آن ستم که برزگر سیم برکند

    صدرا هم از تتمّۀ اقبال خود شانس

    کایزد حواله گـه دفع شر کند

    وز موجبات شکر شمارآنکه چون منی

    شکر تو نقش جبهت شمس و قمر کند

    ذکر و دعای خوب بمردم هراینه

    به زانکه خکم مملکت بحرو برکند

    عیدت خجسه باد و براین ختم شد سخن

    باقی دعا بعادت خود هر سحر کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای بزرگی که دست تریبتت

    پای اقبال استوار کند

    سایۀ مهر و مایۀ کینت

    ماه را فربه و نزار کند

    خواجۀ چرخ با همه شهرت

    بغلامیت افتخار کند

    لطف تو غنچه سازد از پیکان

    خشمت از آب ذوالفقار کند

    هر چه افلاک در نهان دارد

    سر کلک تو آشکار کند

    امر تو خاک را برقص آرد

    نهی تو باد را حصار کند

    هر زمان دست بخشش تو بزر

    کار یک شهر چون نگار کند

    همه از کیسۀ کفت باشد

    هر چه باد خزان نثار کند

    تند بادی که قهرت انگیزد

    روی خورشید خاکسار کند

    بوی ورنگی که لطفت آمیزد

    و سمه در ابروی بهار کند

    دیرها شد که بنده زادۀ تو

    هر شبی ناله های زار کند

    مانده بی نام و نان که مولانا

    از پی او چه اختیار کند

    چند در انتظار این هر دو

    چشم اومید را چهار کند

    انتظارش مده که آتش و آب

    نکند آنچه انتظار کند

    اوّلین لقمه استخوانش مده

    کش دهان امل فگار کند

    مینوازش لطف چندان کو

    خو فرا جور روزگار کند

    اگرش تربیت کنی چه شود؟

    کرمت این چنین هزار کند

    متبرّم مشو ازین داعی

    ورچه ابرام بی شمار کند

    با چنین دخل و خرج از کرمت

    نکند کدیه، پس چه کار کند؟

    دست انعام بر سرش میدار

    ورنه ترتیب پا فزار کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اساس قصر ازین خوبتر توان افکند

    که دست همّت این صدر کامران افکند

    نخست بار که اقبال باز کرد درش

    سعادت آمد و خود را در آستان افکند

    علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید

    که آسمانرا از چشم اختران افکند

    شب سیاه فروغ بیاض دیوارش

    مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند

    ستاره های فلک جمله آفتاب شدند

    چو شمسه هاش اشعه بر آسمان افکند

    چنان زاوج دوپیکر گذاره کرد سرش

    کز افتراق دویی در میانشان افکند

    بر آشکوب نخستینش دست فکرت من

    بزیر پای فلک را چو نردبان افکند

    خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد

    بحیله حیله تن خود درین مکان افکند

    همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد

    که دولتش بچنین جای دلستان افکند

    بخود فروشد صد بار، وهم دور اندیش

    که تا کمند نظر چون برو توان افکند

    ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی

    که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند

    چو روشنیّ و بلندی زرای خواجه گفت

    عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند

    قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت

    چو فّر خویش برین قصر و بوستان افکند

    بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس

    فراز سطحش در پای پاسبان افکند

    چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه

    فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند

    غریم حادثه دامن نگیردش هرگز

    کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند

    بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی

    که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند

    خدایکان صدور زمانه رکن الدّین

    که دست منّت بر هر که در جهان افکند

    فراخ بخشش دریا دلی که همّت او

    غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند

    بفّر دولت او پشت راست کرد چو تیر

    عنایتش چو نظر برخم کمان افکند

    نسیم نفحۀ خلقش ببوی هو نفسی

    بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند

    ضمیر روشنش از آب دولت خویش

    هزار قرصۀ خورشید را زنان افکند

    چگونه گویم مدحش که دست حشمت او

    نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند

    اگر بقای ابد یابد او بجای خودست

    که تخت سکنی در عرصۀ جنان افکند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تیزی که مغز چرخ ز بانگش فغان کند

    تیزی که روزگار بدو امتحان کند

    تیزی که مردگان همه از بیم درریند

    گر نفخ صورصدعت خود را چنان کند

    تیزی که چون زمنفذ سفلی گشاد یافت

    در سنگ خاره قوّت زخمش نشان کند

    تیزی که زیر دامن چرخ ارکند بخور

    تیزش از دماغ زحل خون روان کند

    تیزی که رازهای تجاویف جانور

    بانگ بلند او بفصاحت بیان کند

    تیزی که برزنخ بشکافد بسحر موی

    در معرضی که دعوی زخم زبان کند

    تیزی که گر بد بینی کهسار بر شود

    ارکانش از تخلخل چون موشدان کند

    تیزی که در بهار اگر دم بر آورد

    رنگ زریر بر دورخ ارغوان کند

    تیزی گـه شمّه یی ز نسیم معطّرش

    هشیار را چو مستان خیزان فتان کند

    تیزی که چو کواکب منقّضه گاه رجم

    با ریش بلمۀ شب تیره قران کند

    تیزی که برشود بفلک همجو گردباد

    پس راه کهکشان چو ره گـه کشان کند

    تیزی که خرمن مه تابان دهد بباد

    گرچه نفخه یی زهبوبش عیان کند

    تیزی که بر سپهر بمیرد چراغ روز

    گراوپفی بقصد سوی نیّران کند

    تیزی که بانگ رعد بود جفت ساز او

    در زیر لب چو دندنه ناتوان کند

    تیزی که پرده های فلک منخرق شود

    گر عزم بر شدن بدماغ جهان کند

    تیزی که همچو تیر سحرگاهی از نفوذ

    آسان گذار بر سپر آسمان کند

    تیزی که بادهای مخالف وزان شود

    در بحراگر عزیمت هندوستان کند

    تیزی که بگسلد همه افزار لنگرش

    هر کشتیی که او طلب بادبان کند

    تیزی که هر کجا که یکی پشم توده دید

    حالی چو مرغ کور در او آشیان کند

    تیزی که جیب صبح بدرّد صدای او

    وقت سحر که نغمگکی دلستان کند

    تیزی که همچو صاعقه از بیخ برکند

    هر ریش کهنه یی که تشبّث بدان کند

    تیزی که گر تبیره زنش بانگ بشنود

    بر بوق وگاودم ز غضب سرگران کند

    تیزی که گر عنان بنسیم صبا دهد

    حالی جعل نشاط گل و گلستان کند

    تیزی که از چنار همی گوزتر دمد

    گر فی المثل گذار سوی بوستان کند

    تیزی که ناف آهو چون کون سگ شود

    گر بر دیار چین گذری ناگهان کند

    تیزی که کور گردد از وچشم روشنان

    گر با هشام چرخ بلند اقتران کند

    تیزی چنان دراز نفس کامتداد آن

    در بینی زمین و زمان ریسمان کند

    تیزی که چون سموم بهر کس که باز خورد

    از وی بموی اربجهد موزیان کند

    تیزی که طاس چرخ بگیرد طنین او

    تیزی که نای زهره زبادش فغان کند

    تیزی که بر کبوتر دم کش سبق برد

    تیزی که قاقیا بتر از ماکیان کند

    تیزی که بر بروت هر آنکس که بگذرد

    خراورهاش حشو شکم در دهان کند

    تیزی که بر نبات زنخندان چو بروزد

    از ریختن حکایت برگ خزان کند

    تیزی که باشد استرۀ تیزش آرزو

    هر ریش کو مجاورتش یک زمان کند

    تیزی که گر خر نرش آواز بشنود

    شرم آیدش که بار دگر عان عان کند

    تیزی که خاص از جهت مغز احمقان

    از گند و گوه لخلخه رایگان کند

    تیزی که چون گذشت ز خلوت سرای خاص

    میدان بار عام ز ریش فلان کند

    تیزی که ز اصفهان چو کند عزم مزدقان

    مبداء دم زدن ز در گوز دان کند

    تیزی چنین که گفتم و امثال این هزار

    دزریش آنکه دشمنی شاعران کند

    این اختیار کس نکند پس اگر کند

    آن خرس روی خر صفت گاوبان کند

    گرگ کهن، ضیاءمضّل آنکه چربکش

    اغراء گوسفند بخون شبان کند

    آن سرد مسخر، که بهنگام ظرف و لطف

    فصل تموز را بدمی مهرگان کند

    گر دست او بچشمۀ خورشید در شود

    چیزی ز تیرگّی شبش در میان کند

    در عمر اگر حدیثی گوید چو تیر راست

    تضریبکی چو پیکان پیوند آن کند

    گر ظاهرا نماید با تو تملّقی

    آن دم ازو بترس که قصدت بجان کند

    سرمایۀ دروغ و نفاقست و کبر و بخل

    بس سودها که خلق برین اهریان کند

    از مهر آفتاب کند سرد ذرّه را

    گر در خیال رای بتضریبشان کند

    از همرهیّ سایۀ خود منقطع شود

    هرک اختیار صحبت آن بدگمان کند

    از یکدگر بتیغ قطعیت جدا شوند

    گر یک نفس مجالست فرقدان کند

    پیوند آن کس از زن و فرزند بگسلد

    کورا بعمر خویش شبی میهمان کند

    خون ریزش افکند گهر و تیغ را بهم

    چون او بخبث تیغ زبانرا فسان کند

    ناخن بقصد گوشت برآرد ز پوست سر

    گر او بگاه فکر نظر در بنان کند

    با ثروتی چنان که با فلاک بر رسد

    از سیم خویش گر بمثل نردبان کند

    انبان زر بخانه رها کرده می رود

    تا بهر لقمه زخمت بر پاسبان کند

    مسکین زنش زبیم نیارد شکست نان

    از بیم آنکه خواجه امامش لعان کند

    گوید که آشکاره عبادت ریا بود

    زیر زکات مال ز سایل نهان کند

    در معرضی که یافت مجال سعایتی

    آن لطفها که در حق پیر وجوان کند

    هر ساده دل که داد بدو رست اعتماد

    طرّاردیده یی که چه با ترکمان کند

    جولاهه ییست همسر او در سرای او

    کوکسوت شریف ورا پود وتان کند

    گر شعر بافئی کند از تار ریش او

    کون پوش مرکبان جهان پلهوان کند

    علم خلاف گوید فنّ منست لیک

    باشد خلاف علم هر آنچ او بیان کند

    خطّش زریش گنده تر و نطقش از بیان

    پس قدح بر ائمّۀ بسیار دان کند

    گـه گـه که در افادت علمی کند شروع

    تا همچو خویش خر کره را درس خوان کند

    الفاظ بسته اش ز زبان شکسته اش

    باشد چوسنده کو گذر از ناودان کند

    الحق خوش آیدم که ریم در دهان او

    خاصه چو دعوی نسب و خاندان کند

    ای بی حافظ شرم نداری که چون تویی

    بر اهل فضل بیشی در اصفهان کند

    آزرده آنکه از تو نگشتست نان تست

    دیگر همه کس از تو امان الامان کند

    بر چون منی مزاحمت ای سفلۀ خسیس

    آنکس کند که او زسلامت کران کند

    خصمّی شاعران نه متاعی بود و لیک

    ریش بزرگ، مردم را قلتبان کند

    از گفت و گوی کون خران مردگاوریش

    گر محترز نشیند واجب همان کند

    آن بز گرفتن تو و روباه بازیت

    روزی ترا نوالۀ شیر ژیان کند

    خروارکی دو جو بر بودی ولی ببین

    تا این هجا کرای دوخر زعفران کند

    آن جوخری دگر خورد و شعر من ترا

    بر روی روزگار یکی داستان کند

    پرهیز کن ز تیغ زبانی که هجو او

    در سـ*ـینه ها نیابت نوک سنان کند

    پرپشت و گردن از چه کشد باروزرخلق

    آن کوشکم زخوان کسان پر زنان کند

    آنکس که وصف تیز بدین سان کند ببین

    تا وصف سنده یی چو تو خود بر چه سان کند

    تا دامن قیامت هر کس که این بخواند

    بر جان تو وظایف نفرین روان کند

    تا با کسی که دوست بود مزدقانیی

    قصدش بجاه و مال و بخان و بمان کند

    بادا سقیم در وطن خود بعجز وذل

    هر مفسدی که نسبت بامزدقان کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اسبی دارم که هرگز ایزد

    قانع ترازو نیافریند

    تا روز ز عشق جو همه شب

    از خرمن ماه خوشه چیند

    با حشر فکند دیدن جو

    دانه که درین جهان نبیند

    گفتند که جو نماند وزین غم

    میخواست که تعزیت گزیند

    پوشید پلاس و پاره یی کاه

    میخواهد تا درو نشیند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سرورا همّت تو برتر از آنست که عقل

    گرد انکامۀ نه شعبده بازش بیند

    هر کجا گفت قدر نیست ازین برتر جای

    بارگاهی ز جلال تو فرازش بیند

    نیست در کارگه نطق یکی جامه که عقل

    نه ز القاب شریف تو طرازش بیند

    هیچ سیّار گذر کرد نیارد بر چرخ

    که نه از خطّ رضای تو جوازش بیند

    آفتاب ار نکند پیروی سایۀ تو

    در تن خویش چو در سایه گدازش بیند

    همره صیت معالّی تو شد ماه مگر

    که همیشه فلک اندرتک و تازش بیند

    عدل تو سرزنش کلک کند ز آنکه همی

    با عروس تّق غیب برازش بیند

    زحل ار بر فلک همّت تو جای کند

    زآن سپس چرخ بصددولت و نازش بیند

    جود هر جائیت آن شیفته کارست که عقل

    دایم آویخته در دامن آزش بیند

    همچو افلاک کند دامن اطلس در خاک

    هر که چو من ز سخای تو نوازش بیند

    وآنکه چون سیر برهنه بر جودت آید

    بخت در صدرۀ ده تو چو پیازش بیند

    اعتقادیست رهی را که ز صدق خدعت

    چرخ همواره بدین سدّه نیازش بیند

    جز ز مدّاحی دولتکدۀ صاعدیان

    چشم بر دوخته اقبال چو بازش بیند

    خاطرش را نبود هیچ عروس سخنی

    که بجز زیور مدح تو جهازش بیند

    گرچه پستست رهی بر گذرد از همگان

    اگر از تربیتت قوّت یازش بیند

    رفت آن کز پی یک خردۀ زر چشم امل

    باز گرده دهن حرص چوگازش بیند

    یا باومید عطا چشم هنر هر ساعت

    بهر هر نااهلی مدح طرازش بیند

    یا چو خورشید پی کسب قراضات نجوم

    از تف سـ*ـینه سپهر آتش بازش بیند

    گرچه در خاطر او دوش نیامد که کسی

    از حضیض کرۀ خاک فرازش بیند

    باز نشناسدش امروز ز طاوس فلک

    هر که در حلقۀ تشریف تو بازش بیند

    یارب اندر کنف لطف بدارش چندان

    ابد صد یکی از عمر درازش بیند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خورشید چرخ شرع که نور چراغ فضل

    الّا ز شمع خاطر تو مقتبس نبود

    در چشم همّت تو بمیزان اعتبار

    گوی زمین موازن پرّ مگس نبود

    گردی ز خاک مرکب تو باد نداشت

    کورا دو اسبه مردم چشمم ز پس نبود

    جان در تنم که دست نشان هوای تست

    بی آرزوی خدمت تو یک نفس نبود

    چشمم بآب چشم تیمّم از آن کند

    کاینجا بخاک پای توش دسترس نبود

    رفتست التماس حضورم ز خدمتت

    والحق مرا زبخت جز این ملتمس نبود

    چرخ و ستاره در هوش خدمت تواند

    برمن چه ظن بری که مرا این هـ*ـوس نبود

    زان باز مانده ام که ز اسباب ره مرا

    جز نالۀ درای و فغان جرس نبود

    رخ سوی شاه شرع نهادم پیاده لیک

    در پای پیل ماندم از آن کم فرس نبود

    من بنده را که ساکن خاک درت بدم

    آنگه که در دیار وفا هیچکش نبود

    سر باریم تغیّر رای تو در خورست؟

    حرمان دست بـ*ـوس تو انصاف بس نبود؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    امروز هر نثار که کمتر زجان بود

    نه در خور جلالت این آستان بود

    گویم کرامتست ، چو خورشید روشنست

    گویم قیامتست ، دلیلش عیان بود

    زیرا که بازگشت روان سوی کالبد

    چون بازگشت خواجه سوی اصفهان بود

    صدرجهان ، نظام شریعت که در جهان

    چون آفتاب دولت او کامران بود

    ای شرع پروری که گذشت از جناب تو

    اقبال هرکجا که بود ایرمان بود

    حکم تو عادتیست که نتوان خلاف آن

    مهر تو آتشیست که در مغز جان بود

    در معرض تجلّی ابکار خاطرات

    خجلت همه نسیب گل و گلستان بود

    برداشتست رسم تدنّق ز روزگار

    بر جود تو ترازو از آن سرگران بود

    در ذهن اگر خرد بنگارد مثال تو

    لاشک بجای دست و دلش بحر و کان بود

    خصمت چو روغن ارچه بر آب افکند سپر

    همچون فتیله بر سرش آتش فشان بود

    بهر دعا و خدمت تو چرخ نیزه وار

    دایم زبان گشاده و بسته میان بود

    ما را حکایت از صدف و بحر می کنند

    کلک گهرفشان تو چون در بنان بود

    برهان قاطعست در ابطال او حسام

    در بندگیت هرکه دو دل چون کمان بود

    رای تو بشکل برآورد پیش عقل

    زان صبح خیره خند دریده دهان بود

    ایّام عمر خصم تو زان روی کوتهست

    کز سـ*ـینه تا دهانش تموز و خزان بود

    با جان دشمنان تو دارند نسبتی

    در سنگ و آهن آتش ازین رو نهان بود

    چشم ستاره از مژه جاروب سازدش

    بر هر زمین که از سم اسبت نشان بود

    ما از هجوم لشکر احداث ایمنیم

    تا حزم کار آگه تو دیده بان بود

    ما از وصول راتب ارزاق فارغیم

    تا کلک ساق بستۀ تو در زمان بود

    از آرزوی مدحت تو اهل فضل را

    در سـ*ـینه همچو لاله دلی پر زبان بود

    دیدی نهیب شعله در اجزاء سوخته

    خشم تو در معاطف دشمن چنان بود

    کردیم دل فدیّ نسیم شمالیت

    جانرا بهربها که خری رایگان بود

    تنگ آمدست جان عدو در حصار تن

    بیرون شوش مگر که بسعی سنان بود

    صدرا! زچشم زخمی کافتاد غم مخور

    دولت که افت خیز بود جاودان بود

    در ضمن هر بلای مدرّج سعادتیست

    مغز لطیف تعبیه در استخوان بود

    مه چون نهار کرد مشارالیه گشت

    زر، کوب یافت ، روی شناسیش از آن بود

    داند خرت که غایت جاهست و احتشام

    آنرا که پادشاه جهان پاسبان بود

    لابد چو آسمانش بباید جهان نوشت

    آنرا که تکیه گـه ز بر آسمان بود

    خورشید را نظر بهمه جانبی رسید

    اقبال را گذر به همه آشیان بود

    بر زر نه از طریق جفا بند می نهند

    گوهر نه بهرخاری در ریسمان بود

    شمشیر را ز حبس چه بازار بشکند ؟

    آینه را چه عیب ز آینه دان بود؟

    در نیزه عقده ها سسب سرفرازیست

    از بند نیشکر نه غرض امتحان بود

    بر سر و تخته بند چه نقص آورد پدید؟

    بر آب سلسله چه زیان چون روان بود؟

    باشد که درگرفت نوازند چنگ را

    باری نوای او ز خوشی دلستان بود

    گل دسته بسته بـ..وسـ..ـه رباید ز دلبران

    با خار همبرست چون در بوستان بود

    پایاب بهر را چه مضرّت زلنگرست ؟

    یا کعبه را زحلقه چه سود و زیان بود؟

    تقیید مصحف از پی تعظیم شأن اوست

    تشدید بر حروف نه بهر هوان بود

    بر پای باز، بند ملوکست گـه گهی

    زان جای او همیشه زبر دستشان بود

    دیریست تا برابری زر همی کند

    آهن از این شرف که ، چو آخر زمان بود

    او را چنان بلند شد دست اقتدار

    کوپای بـ*ـوس خواجۀ صاحب قرآن بود

    بی سایۀ رکاب تو احوال بندگان

    محتاج شرح نیست که خود برچه سان بود

    آنجا که آفتاب شریعت گرفته شد

    تاریکی جهان همه تأثیر آن بود

    در حضرتت که راحت جانهاست خلق را

    از محنت گذشته فغان این زمان بود

    کان آهنی کز آتش سوزنده تاب خورد

    آن لحظه کاندر آب شود با فغان بود

    دست سپهر پیر چه کارست بر شکست

    جایی که پایمردی بخت جوان بود

    صیت تو بس مسافر و حکم تو بس روان

    تو همچو قطب باش که بر یک مکان بود

    تا ساز خوب رویان در صفّ دلبری

    گیسو و ابروان ، چو کند و کمان بود

    جاوید زی که با تو برون کرد از دماغ

    آن سرکشی که عادت و رسم جهان بود

    در ظلّ پادشاه شریعت بکام دل

    بررغم آنکه دشمن این خاندان بود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تویی که همّت تو از کرم جدا نبود

    چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود

    گمان مبر که بود رای پیرپا برجای

    اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود

    چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای

    اگر زمسند تو پشتی قضا نبود

    شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن

    که لاف جود زند وز توش حیا نبود

    زمین حضرت توبوس می دهد گردون

    بهر زه قامت گردون چنین دوتا نبود

    بکوهسار اگر بانک برزند سخطت

    زبیم بأس توش زهرۀ صدا نبود

    چه سنگ کوه که دندان کین بروسایی؟

    که بی قرارتر از سنگ آسیانبود

    اگر زلطف تو پیوند جان خود سازیم

    حیات ما پس از این عرضۀ فنا نبود

    میان سـ*ـینه و لب سالها بود محبوس

    هر آن نفس که تو را اندر آن رضا نبود

    لطافت لب خندان تو بگل ماند

    ولی دریغ که گل را همی بقا نبود

    زروی لطف و کرم ماجرای من بشنو

    که صوفیانرا چاره زماجرا نبود

    سبیل تربیت و اصطتاع و دلداری

    چوهست باهمگان با منت چرا نبود

    خلاف رای تو یا وفق رای بدخواهان

    چه کرده ام که مرا بهره جز عنا نبود؟

    کدام نسبت بد خدمتی بمن باشد

    که با من از پی آن جرمت اعتنا نبود

    بحرف جرمم ار انگشت بر نهند رواست

    که تا عقوبتم آخر تعمّدا نبود

    حقوق من همه بگذار چون منی شاید

    که پاردوست بدامسال آشنا نبود

    گرفتم آنکه خود از من کژی پدید آمد

    نهاد هیچ بشر خالی از هوا نبود

    زآفتاب بهم من؟ که بابصارت خویش

    ممّر او همه برخطّ استوا نبود

    کرم کجا شد و انعام را چه پیش آمد؟

    چرا ازین دو یکی پای مردما نبود؟

    و قار و حلم و زجرم و خطاستوده شدند

    وقار و حلم چه باشد اگر خطا نبود؟

    بقول حاسد و مفسد ندار خوارو خجل

    مرا که جز بجناب تو انتما نبود

    بریزخون من و آب روی من بریز

    بجان تو که مرا طاقت جفا نبود

    کژیّ کار من از راستیست بر کارت

    مرا اگر نبود شغل،بل که تا نبود

    اگر رضای تو عزلتست خاک بر سرشغل

    که با کراهت تو خوشـی‌ با نوا نبود

    زیان جاهی ومالی توان تحّمل کرد

    ولی شماتت اعدا،هلا هلا نبود

    هلا هلا سخن عامه است ومعذورم

    که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود

    چو تو مراقب نهم وننگ من نکنی

    باضطرار مرا چاره جز جلا نبود

    ز بیخ بر مکن آنرا که غرس دولت تست

    که این ز روی کرم لایق شما نبود

    بشاعران همه تشریف و سیم و زر بخشند

    منم که خود صلت من بجز قفا نبود

    مده ز دست متاعی که کم بدست آید

    روا بود که چو دربایدت، بجا نبود؟

    اگر چه لاف زدن از خود احمقی باشد

    درین دیار به از من سخن سرا نبود

    بپارسی و بتازی بنظم و نثر سخن

    همی زنم نفسی گر چه بی خطا نبود

    ز هیچ فن ز فنون هنر نیم خالی

    اگر چه هر یک تا حدّ انتها نبود

    چنان بمهر تو صافیست جان روشن من

    که صبحدم را با مهر آن صفا نبود

    چو از میانه به بی رونقی شوم منسوب

    اگر نکو بود از بهر من ترا نبود

    گـ ـناه من همه شرمست و خویشتن داری

    که خاک بر سر شاعر که او گدا نبود

    خدای بر تو ز من تا بدین که خصم منست

    بحضرت تو بود هیچ فرق یا نبود؟

    بصورت ار چه که هستیم هر دو خدمتکار

    و لیک مهر گیا چون ترش گیا نبود

    بنام پرده بود هر دو ، لیک نزد خرد

    حجاب مزبله چون پردۀ نوا نبود

    صبا و نکبا هستند هر دو باد و لیک

    هبوب نکبا چون جنبش صبا نبود

    برنگ هم بود امّا بوقت عرض هنر

    بلارک یمنی شاخ گند نا نبود

    اگر چه هر دو کمر بسته از زمین رویند

    بذوق نیشکر از جنش بوریا نبود

    کجا بشاید گفتن که این چنینها را

    نصیب باشد ازین دولت و مرا نبود؟

    چو اشتر و چو دراژاژ خای و یافه درای

    نیم اگر چره مرا اشتر و درا نبود

    متاع من هنر و فضل و مهر و اخلاصست

    ولی چه سود؟ چو این را دو جوبها نبود

    تو نام نیک طلب ،مال را چه وقع بود؟

    که این بماند و آنرا بسی بقا نبود

    زر و درم بنماند نظر بمعنی دار

    که پس فکنده بزرگان به ار ثنا نبود

    حدیث حاسد اگر خوار می نشاید داشت

    حقوق بنده بیکبار هم هبا نبود

    تجاسر دوسه مجهول بر وقعیت من

    یقین شناس که رفع بالا بتدا نبود

    گواه محضر ایشان عنایت تو بس است

    بلی عنایت قاضی کم از گوا نبود

    نباشد این همه زشتی من که صورت دیو

    چنانکه می بنگارند ، دیو را نبود

    گـ ـناه باشد و عذر گـ ـناه هم باشد

    ولیک علّت ناخواست را دوا نبود

    مرا چو خرج بیفزود دخل کم کردی

    مکن ، کز اهل مروّت چنین سزا نبود

    عمل تو خرج کنی سیم دیگران ببرند

    رسوم قطع فتد جای غصه ها نبود

    برّد تقدمه باری اشارتی فرمای

    که عزل و تقدمه با یکدگر روا نبود

    من از طمع ببرم جود تو چه عذر آرد؟

    که چون منی را زوخواهش عطا نبود

    من این بگفتم و رفتم، تو دانی و کرمت

    بدست ما بجز از خدمت و دعا نبود

    اگر عنایت تو با منست باکی نسیت

    وگر عنایت تو نیست این بها نبود

    تو بر جناح سفر کار من چنین دریاب

    که من چو فوت شوم آنگهم قضا نبود

    برو براحت و باز آی در ضمان امان

    که کارهات بجز وفق اقتضا نبود
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,219
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,043
    بالا