فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی

فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی

هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان

طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی

یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی

اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانی

درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا

ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی

به چشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی

به جان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی

بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی

بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی

قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی

گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی

مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی

چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی

به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را

همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی

ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی‌آید

که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی

از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را

که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی

مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت

بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی

چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی

چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی

درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان

سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی

مزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازی

مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی

زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن

بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی

همی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان را

یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی

ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی

ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی

چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی

چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی

چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی

چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی

عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار

تو با دعوی گـه ابراهیم و گاهی پور عمرانی

چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی

چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی

چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی

چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی

چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستی

تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی

تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی

تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی

بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده

سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی

چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی

چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی

خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری

خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی

بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی

به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی

تو اندر دکهٔ دانش خریداری و دلالی

تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی

مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین

درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی

همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی

همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی

چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی

رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی

چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا

تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی

عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی

خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی

ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد

چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی

نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزی

نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی

بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری

بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی

تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان

از آنرو گـه سپیدی، گـه سیاهی، گاه الوانی

جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی

جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی

پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل

تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی

قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی

نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی

برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش

ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی

ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی

ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی

روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی

تو گـه در پرسش آبی و گـه در فکرت نانی

بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی

گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی

ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت

سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی

چرا با هزل و مـسـ*ـتی بگذرانی زندگانی را

چرا مـسـ*ـتی کنی و هوشیارانرا بخندانی

بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی

بغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانی

بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوان

گـ ـناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی

برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی

مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی

همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی

تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی

ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را

اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی

نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی

سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی

بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی

برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی

دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی

هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی

کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن

تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی

درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین

همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

    مخواه از درخت جهان سایبانی

    سبکدانه در مزرع خود بیفشان

    گر این برزگر میکند سرگرانی

    چو کار آگهان کار بایست کردن

    چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

    زمانه به گنج تو تا چشم دارد

    نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی

    سیاه و سفیدند اوراق هستی

    یکی انده و آن یکی شادمانی

    همه صید صیاد چرخیم روزی

    برای که این دام میگسترانی

    ندوزد قبای تو این سفله درزی

    بگرداندت سر به چیره زبانی

    چو شاگردی مکتب دیو کردی

    ببایست لوح و کتابش بخوانی

    همه دیدنیها و دانستنیها

    ببین و بدان تا که روزی بدانی

    چرا توبهٔ گرگ را میپذیری

    چرا تحفهٔ دیو را میستانی

    چو نیروی بازوت هست، ای توانا

    بدرماندگان رحم کن تا توانی

    درین نیلگون نامه، ثبت است با هم

    حساب توانائی و ناتوانی

    جوانا، بروز جوانی ز پیری

    بیندیش، کز پیر ناید جوانی

    روانی که ایزد ترا رایگان داد

    بگیرد یکی روز هم رایگانی

    چو کار تو ز امروز ماند بفردا

    چه کاری کنی چون بفردا نمانی

    غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز

    بخیره نکردند با هم تبانی

    بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر

    گرش پر ببندی و گر برپرانی

    بود خوابهای تو بیگاه و سنگین

    بود حمله‌های قضا ناگهانی

    زیان را تو برداشتی، سود را چرخ

    شگفتی است این گونه بازارگانی

    تو خود میروی از پی نفس گمراه

    بدین ورطه خود را تو خود میکشانی

    ندارد ز کس رهزن آز پروا

    ز بام افتد، گرش از در برانی

    چه میدزدی از فرصت کار و کوشش

    تو خود نیز کالای دزد جهانی

    ترازوی کار تو شد چرخ اخضر

    ز کردارها گـه سبک، گـه گرانی

    بتدبیر، مار هوی را فسونی

    به تمییز، تیغ خرد را فسانی

    بسی عیبهای تو پوشیده ماند

    اگر پردهٔ جهل را بردرانی

    ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن

    ز گردابها خویش را وارهانی

    همی گرگ ایام بر تو بخندد

    که چون بره، این گرگ میپرورانی

    میان تو و نیستی جز دمی نیست

    بسیجی کن اکنون که خود در میانی

    ز روز نخستین همین بود گیتی

    تو نیز از نخست آنچه بودی همانی

    به سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئی

    به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی

    بدوک وجود آنچنان کار میکن

    که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی

    دفینه است عقل و تو گنجور عاقل

    سفینه است عمر و تواش بادبانی

    بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان

    مپندار کاز چشم گیتی نهانی

    درین دائره هر چه هستی پدیدی

    درین آینه هر که هستی عیانی

    تو چون ذره این باد را در کمندی

    تو چو صعوه این مار را در دهانی

    شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم

    که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی

    ترا سفره آماده و دیو ناهار

    بر این سفره بنگر کرا مینشانی

    از آن روز برنان گرمی رسیدی

    که گر ناشتائیست نانش رسانی

    زمانه بسی بیشتر از تو داند

    چه خوش میکنی دل که بسیار دانی

    کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان

    کشد گر جبانی و گر پهلوانی

    کمان سپهرت بیندازد آخر

    تو مانند تیری که اندر کمانی

    مه و سال چون کاروانیست خامش

    تو یکچند همراه این کاروانی

    حکایت کند رشتهٔ کارگاهت

    اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی

    هنرها گهرهای پاک وجودند

    تو یکروز بحری و یکروز کانی

    نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر

    ندیدی که با باز هم آشیانی

    بما جهل زان کرد دستان که هرگز

    نکردیم با عقل همداستانی

    برآنست دیو هوی تا بسوزی

    تو نیز از سیه روزگاری برآنی

    در این باغ دلکش که گیتیش نامست

    قضا و قدر میکند باغبانی

    بگلزار، گل یک نفس بود مهمان

    فلک زود رنجید از میزبانی

    بیا تا خرامیم سوی گلستان

    بنظارهٔ دولت بوستانی

    سحر ابر آذاری آمد ز دریا

    بطرف چمن کرد گوهر فشانی

    زمین از صفای ریاحین الوان

    زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی

    نهاده بسر نرگس از زر کلاهی

    ببر کرده پیراهن پرنیانی

    ازین کوچکه کوچ بایست کردن

    که کردست بر روی پل زندگانی

    قفس بشکن ای روح، پرواز میکن

    چرا پایبند اندرین خاکدانی

    همائی تو و سدره‌ات آشیانست

    مکن خیره بر کرکسان میهمانی

    دلیران گرفتند اقطار عالم

    بشمشیر هندی و تیغ یمانی

    از آن نامداران و گردنفرازان

    نشانی نماندست جز بی نشانی

    ببین تا چه کردست گردون گردان

    به جمشید و طهمورث باستانی

    گشوده دهان طاق کسری و گوید

    چه شد تاج و تخت انوشیروانی

    چنین است رسم و ره دهر، پروین

    بدینگونه شد گردش آسمانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    همی با عقل در چون و چرائی

    همی پوینده در راه خطائی

    همی کار تو کار ناستوده است

    همی کردار بد را میستائی

    گرفتار عقاب آرزوئی

    اسیر پنجهٔ باز هوائی

    کمین گاه پلنگ است این چراگاه

    تو همچون بره غافل در چرائی

    سرانجام، اژدهای تست گیتی

    تو آخر طعمهٔ این اژدهائی

    ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش

    ندارد هیچ پاس آشنائی

    جهان همچون درختست و تو بارش

    بیفتی چون در آن دیری بپائی

    ازین دریای بی کنه و کرانه

    نخواهی یافتن هرگز رهائی

    ز تیر آموز اکنون راستکاری

    که مانند کمان فردا دوتائی

    بترک حرص گوی و پارسا شو

    که خوش نبود طمع با پارسائی

    چه حاصل از سر بی فکرت و رای

    چه سود از دیدهٔ بی روشنائی

    نهنگ ناشتا شد نفس، پروین

    بباید کشتنش از ناشتائی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,239
    بالا