متون ادبی کهن قصاید کمال‌ الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
نکبت دانش است دولت موش

اینت عزّت که یافت ذّلت موش

چکنم وصف نیک ذاتی او؟

نیست محتاج شرح دخلت موش

سخت دورست از طریف خرد

مردمی جستن از جبلّت موش

هرکسی دین و ملّتی دارد

خبث و افساد، دین و ملّت موش

کشتنش واجبست در کعبه

خود همین بس بود فضیلت موش

زن او کرد پرزایر کسان

هر دو سوراخ خود بدولت موش

می شنیدم که مار می گیرد

گاه گاهی بوقت غفلت موش

سگ بر آن گنده شرف دارد

که تن اندر دهد بوصلت موش

راست ماند بسبلت گربه

سبلت موش گاه صولت موش

مرجع موش هست سوی پنیر

مرجع گوزهاست سبلت موش

صاحبا چون تو آگهی که کسی

نیست آگه زمکر و حیلت موش

چون روا داری از خرد که کنی

قصد آزار کس بعلّت موش؟

گر بود دسترس بکوب سرش

که پسندیده نیست مهلت موش
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بطالع سفر کردم اندر رکاب

    زهی شوم طالع، زهی شوم طالع

    بنان تهی از تو خرسند بودم

    زهی مرد قانع، زهی مرد قانع

    پس از عمری از تو همین است حاصل

    زهی سعی ضایع، زهی سعی ضایع
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی خجل ز معالیّ تو سپهر رفیع

    زهی رهین ایادیّ تو شریف و وضیع

    بهاء دولت و ملّت که تاج معنی را

    خرد بگوهر لفظ و می کند ترصیع

    زعکس خاطر تو تیغ آفتاب صقیل

    زتاب سطوت تو دور روزگار سریع

    برشمایل خلق و کفایت رایت

    کدام فصل ربیع و چه جای فضل ربیع

    صریر کلک تو چو ارغنون نوازشود

    ز شوق گردد چذر اصم بطبع سمیع

    زمانه کار نبندد گشاد نامۀ صبح

    اگر نباشدش از رای روشنت توقیع

    مکارم تو جهانرا برزق خلق کفیل

    شمایل تو گنه را بنزد عفو شفیع

    برآن جریده که مثبت شدست نام کرم

    ز روی مرتبه در فصل اولست ربیع

    بپیش خلق تو گل جلوه کرد از این معنی

    هزار دستان بر وی همی زند تشنیع

    عدوت اگر چه بصورت ران و بی معنیست

    عجب مدار که موزون شود گـه تقطیع

    درآن مقام که کلک تو ضبط مالک کند

    چو تیغ هر نفسی بر کشد هزار صنیع

    بهندوان برهنه چه اعتبار بود

    چو خامۀ تو گشاید حصارهای منیع

    بدست بخت جوان تو هفت دایۀ چرخ

    چنانکه مهرۀ گهواره پیش طفل رضیع

    ز حرص خصم تو چون۴سگ دوچشم کردچهار

    سمج بود نظر نحس خاصه در تربیع

    زابر پیش بیان تو گر سخن رانم

    بجان تو که خطایی بود عظیم شنیع

    چه جای ابر که امروز دست راد ترا

    چو کان و دریا هستند صدهزار صنیع

    بهر دقیقه رسد آفابی ارتو کنی

    ز رای خویش یکی ذرّه بر فلک توزیع

    شنیده ام که فلک را نشاط خدمت تست

    بلند همّتی از مثل او مدار بدیع

    منازعان ترا با تو چون قیاس کنند

    فکیف یلخق فی الشأ و ظالع بضلیع

    شکایت از ستم روزگار با تو کنم

    که روزگار ترا بنده ییست نیک مطیع

    تفضّلی کن و زو باز پرس تا که مرا

    بگونه گونه نوایب چرا کند تفجیع

    بشادمانی اگر با منش مضایقتست

    بضرب باری همواره می کند توسیع

    ز عمر چونکه پس افکند نیست جز عمرم

    بخیره عمر گرامی چرا کنم تضییع ؟

    مرا ز نکبت ایّام بر سر آن آمد

    که شرح آن نبود جز زیادت تصدیع

    کریم طبعا! اندراداء این مدحت

    گمان مبر که مرا حرص می کند تطمیع

    ولیک مقصد من آن بود که عرضه دهم

    عناء طبع پریشان بنزد رای رفیع

    قضاء حقّ ثنای تو چون تواند کرد

    مطوّقی که کند چند لفظ را تسجیع

    اگر چه سوسن را جمله تن زبان گردد

    هنوز قاصر باشد ز ذکر شکر ربیع

    همیشه تا که بود هفت خانۀ افلاک

    زبس تراجع انجم چو خانۀ ترجیع

    همیشه دولت بیدار باد و بخت توزان

    که فتنه بخت حسود ترا شدست ضجیع
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای ز انعام های گوناگون

    کرده جودت بر اهل فضل اسباغ

    نیست بر چهرۀ عروس سخن

    جز ز خطّ مسلسلت اصداغ

    تا برو موکب تو پی سپرد

    همه دل روی گشت لالۀ راغ

    تا که گوید دعای دولت تو

    گشت سوسن همه زبان در باغ

    سرفرازا ز حال مرکب خویش

    لاغی آورده ام ظریف و چه لاغ

    دارم اسبی کش استخوان در پوست

    هست چون در جوال هیزم تاغ

    قطرۀ خون از او بصد نشتر

    بر نیارد ز لاغری برّاغ

    کوب خورده ز پهلویش مهماز

    سوخته بر سرین او دل داغ

    خشک ریشش چو شمع تو بر تو

    حشو پشتش فتیله همچو چراغ

    زان گشاده دست مهرۀ پشتش

    که عصبهاش سست شد چو کناغ

    موی بروی نرسته جز که نمد

    پوست بروی نمانده جز که جناغ

    گشته از خرقهای گوناگون

    پشت ریشش چو کلبۀ صبّاغ

    کرده باکاهلی ز یک منزل

    خبر نتن متن خویش ابلاغ

    گر بدار الجلود برگذرد

    بگریزد ز گند او دبّاغ

    نیست یک لحظه فارغ و خالی

    شکم و پشت او ز استفراغ

    تختۀ گردنش کند ایمن

    مرد را از گرفت و گیر الاغ

    من چو مرهم نشسته بر سر ریش

    همچو محدث فراز بیت فراغ

    میروم مفرد و سلیمان وار

    بر سرم صف کشیده باشه وزاغ

    چند باشد نشسته بر مردار

    بلبل مدحت تو همچو کلاغ

    رحمتی کن که در مقاساتش

    کیسۀ صبر کرده ام افراغ

    گر زتو مرکبی دگر طلبم

    که شدستم عظیم گنده دماغ

    این توقّع زمن بدیع مدار

    که شدستم عظیم کنده دماغ
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یا کریماً فاق اعلی درجات الاوصاف

    قرطست اسهم معناه قلوب الاهداف

    ای که با کشف ضمیرت متعذّر باشد

    ماندن دختر اسرار پس ستر عفاف

    جز بیاد سخن روح گشای و نبست

    دست نقّاش قدر صورت در در اصداف

    جز بعون نفحات نفست آهو را

    شود خون جگر مشک معطّر در ناف

    جرم خورشید بشکل حجر الاسود یافت

    کعبۀ قدر ترا رای چو کرد او بطواف

    هست در سایمۀ بارگیان قدرت

    هفت اجرام سماوات کم از سبع عجاف

    عقل بر شاه ره عاطفت و سطوت تو

    مانده در خوف ورجا راست چو اهل اعراف

    کوه سنگین دل اگر نظم تو بر وی خوانند

    چون درختش متمایل شود از ذوق اعطاف

    حاسدت گشت چوموی از غم و هم جان نبرد

    زآنکه هستی تو بهنگام سخن موی شکاف

    کان زرشک کف راد تو بخون می گرید

    زانکه بر دست گرفتست ببخشش اسراف

    دست کلک گهر افشان تو می پوشاند

    وهم را کسوت تحقیق، گـه استکشاف

    سرعت عزم ترا دید خدر شد پی برق

    جرهر حلم ترا دید قلق شد دل قاف

    خاطر سحر نمایت بگه سرعت نظم

    نقطۀ نون بر باید زخم چنین کاف

    روز تعیین مفاتیح در رزق، قضا

    آز را کرد برآن کف جواد تو کفاف

    گردن کوه کبودست ز بس سیلیهای

    که وقار تو زدستش بکف استخفاف

    یاد الطاف تو ناهید خورد در شب بزم

    دل اعدای تو مریّخ درد روز مصاف

    کلک و ماشطۀ ناطقه بد چونکه قضا

    از عدم کرد مرو را سوی ایجاد زفـ ـاف

    تا قصارای امانی امل دست تو شد

    هست مستغنی انگام سؤال از الحاف

    خاطرت گر بکرشمه گردون نکرد

    زان سپس باشدش از شمش و قمر استنکاف

    داس خوشه همه مسمار شود بر دهنش

    گر زند پیش تو تیر فلک از منطق لاف

    تا عیار سخنت قلب مه و مهر زدست

    زین سبب با کف حدباست سپهر صرّاف

    دور نبود که مقراض سخط هیبت تو

    دو درست مه و خورشید کند چارانصاف

    بویی از خلق و بشیندگل رنگ آمیز

    سر غنچه ازین شرم کشیدست لحاف

    هست در ناصیۀ یمن تو آن استعداد

    که صبا در رخ نرگس نکشید تیغ خلاف

    دهر در مام او کسوت شب برنکشد

    گر زند صبح ضمیرت را یک دم بخلاف

    چرخ در عالم قدر تو چو دیهتست ، درو

    کاه و جومشتی و چندی زذوات الاظلاف

    تا چو اندیشه کند قصد محلت زانجا

    دوسه روزی کند آسایش را استفیاف

    حرص را کیسۀ انعام تو گشتست مثال

    چرخ را در گـه اقبال توگشتست مطاف

    سنگ حلم تو چنان آمد برطاس فلک

    که طنینش برسانید بهر چار اطراف

    آتش از بیم تو برخاک نهد پیشانی

    آب برباد نشیند ز تو گاه الطاف

    بوید از نفحۀ خلق تو امل استنشاق

    خواهد از صولت کین تو اجل استعطاف

    ای خداوندی ز فکر و دستور کنند

    نقش بندان طراز فلک صورت باف

    فصحا را بر نطق تو چنان تخم کدو

    منطلق می نشود تیغ زبان ها ز غلاف

    نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو

    خاطری دارد نظام و زبانی وصّاف

    لفظ قوس از چه بود شامل نام هر دو

    شیوۀ قوس و قزح نیست کمان ندّاف

    مثل تو گر ز بر چرخ بود هم تویی آن

    زانکه هست آینۀ پیکر گردن شفّاف

    نه همانا که تو چو تو دیگری آید بوجود

    آفرینش را گر باز کنند استیناف

    نرسد مرکب اندیشه بکنه مدحت

    که ثنایای ثنای تو رهی نیست گزاف

    تا که جوهر را گویند که جنس الاجناس

    تا ز اجناس همی منقسم آید اصناف

    هر سعادت که در اجزاء فلک شد مضمر

    کلّ و جزوش همه با دولت تو باد مضاف

    سایۀ تربیت بر سراین بنده مدام

    وزکسوف حدثان مهر بقای تو معاف

    سال عمر تو برین تختۀ خاکی چندان

    که بود نسبت آن ضب مائین در الاف
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف

    گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف

    مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست

    اجرام کوههاست نهان در میان برف

    ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار

    از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف

    گشتند ناامید همه جا نور ز جان

    با جان کوهسار چو پیوست جان برف

    با ما سپید کاری از حد همی برد

    ابر سیاه کار که شد در ضمان برف

    خان خرک شدست همه خان و مان ما

    بر یکدگر نشسته درو کاروان برف

    چاه مقّنعست همه چاه خانها

    انباشته بجوهر سیماب سان برف

    گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز

    کوهی زپشم برزده آنک مکان برف

    زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز

    خورشید پای در ننهاد ز آستان برف

    آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست

    مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟

    از روی خاک سر بعنان السّما کشید

    آن خنگ باد پای گسسته عنان برف

    در خانقاه باغ نه صادر نه واردست

    تا پیر پنبه گشت حریف گران برف

    از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت

    این ابلق زمانه زبر گستوان برف

    شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ

    در آب رفت بستر چون پرنیان برف

    صابو نیست صحن زمین لب بلب ز بس

    کاورد قند مصری بازرگانان برف

    باشد خلاف رسم خطیبان روزگار

    زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف

    در بند کرد روی زمین را چو زال زر

    بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف

    این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج

    تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف

    سیلاب ظلم او در و دیوار می کند

    خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف

    ناگه فروگرفت درو بامها و پس

    بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف

    در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف

    نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف

    از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی

    ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف

    آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت

    کیمخت زود خشک کند در نهان برف

    بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب

    نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف

    از بس که سر بخانه هرکس فرو برد

    سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف

    گرچه سپید کرد همه خان و مان ما

    یارب سیاه باد همه خان و مان برف

    وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمـسـ*ـت

    کاسباب خوشـی‌ دارد اندر زمان برف

    هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و نوشید*نی

    هم مطربی که بر زندش داستان برف

    معشـ*ـوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف

    باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف

    چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ

    در طبع او شکوفه نماید گمان برف

    از شادیش نظر نبود سوی غمگنان

    وزمستیش خبر نبود از عیان برف

    گلگونه ای بود بسپیداب بر زده

    هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف

    تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس

    بعضی از آن باده و بعضی از آن برف

    می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد

    در گوش خود رها نکند سوزیان برف

    آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست

    وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف

    وانجا که ساز خوشـی‌ بدین سان میسّرست

    می باش گو فلان و فلان در فلان برف

    نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر

    پیغامهای سرد دهد بر زبان برف

    دست تهی بزیر زنخدان کند ستون

    وندر هوا همی شمرد پودوتان برف

    خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان

    آبی بریق میخورد از ناودان برف

    هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک

    بپراگند بدین دل ریش از امان برف

    دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب

    خلقی نشسته ایم کران تا کران برف

    گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب

    بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف

    ای منعم زمانه که گر عقل بشکند

    پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف

    پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک

    کز طبع نو بهار نماید خزان برف

    از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر

    سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف

    اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس

    آنگه بگسترید در آفاق خوان برف

    تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق

    چون تیغ آفتاب بود بر میان برف

    لطف شمایل تواگر بر جهان دمد

    برگ سمن پراکنده از بادبان برف

    سرمایه از وقار تو کردست اکتساب

    آن پیر پر مهابت آتش نشان برف

    در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست

    هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟

    هم سغبه ییست از نظر دوربین تو

    سودی که هست تعبیه اندرزیان برف

    مالید برف شیبت خود بر زمین بسی

    تا داد دست سیم کش تو امان برف

    آب روان شود تن دشمن ز بیم تو

    گر بر نهند سکه بسیم روان برف

    ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن

    زان بینوا که هست کنون میزبان برف

    خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی

    سرما کند شمار من از کشتگان برف

    باران جودت ار نکند دست یاریی

    بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟

    چون برف در سخن ید بیضا نمودمی

    بیم ملالت ار نبدی در بیان برف

    کوته کنم که بس سبب پوستین بود

    دم سردی بدین صفت اندرزمان برف
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای کریمی که عیال کف دربار تواند

    هر که در عالم روزی بکرم شد موصوف

    هفت اندام فلک گشت پر از چشم و چراغ

    زانکه پیوسته بدیدار تو باشد مشعوف

    عالم لطف تو چون طبع خواصست انیس

    شه ره خشم تو چون فتنۀ عامست مخوف

    گر نباشد ز پی مدح تو، در مجری حلق

    بگسلد تیغ زبان سلسلۀ نظم حروف

    عشـ*ـوه دادن ز تو بس منکرم آیدالحق

    که نبودست سخای تو بدینها معروف

    چند واقف بود این سایل بر درگه تو؟

    ای بر اسرار ازل یافته علم تو وقوف

    چند در آرزوی صدر تو باشد چشمم؟

    ای شده عین کمال از تو و صدرت مکفوف

    گفته اند آنکه چهل روز ریاضت بکشد

    حجب عالم علوی شود او را مکشوف

    بر رهی چون ز ریاضت دو چهل روز گذشت

    چون که از حضرت عالی تو آمد مصروف

    الفت با حضرت تو یافته بودم زین پیش

    صعب باشد بهمه حال فطام از مألوف

    بی گنه تا کی باشم ز جنابت مطرود؟

    بی سبب تا کی باشد همه کارم موقوف؟

    نیست یک رنگی اومید در احوال جهان

    کین جهان منشأ آفات وحدوثست وصروف

    ماه را نقص محاقست و خسوفست و وبال

    مهر را بیم زوالست و هبوطست و کسوف

    بر نمی تابد احوال توقّف زین بیش

    فاغث انّک بالخلق رحیم و رئوف
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چارند گواه خواجه اسحق

    هر چار بر خرد مصدّق

    کانکس که بود برنگ خواجه

    مجبول بود ز شّر مطلق

    آواز گران و روی فربه

    با سرخی موی و چشم ازرق
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    غلّه کامسال خواجه داد مرا

    گر نبد جمله، بود اکثر خاک

    اندر انبار من بدولت تو

    هست از بادیه فزون تر خاک

    نان ازین غلّه خشت پخته بود

    زانکه اجزاش هست یکسر خاک

    دانه ها در جوال چون خصمش

    کرده مفرش زخاک و بستر خاک

    گندمش باز چون مصیبتیان

    با گریبان چاگ بر سر خاک

    زرد و بی مغز و سست و پوسیده

    صورت جو چو مردگان در خاک

    وجه نانم نکرد روشن و نیز

    کرد آب رخم مکدّر خاک

    اگر آن گندمست پس ما را

    ارتفاعست سخت بی مر خاک

    نسبت خاک و گندمش با هم

    همچنان بد که تخم اندر خاک

    گفتم از بهر که گلم دادست

    زانکه مشتی کهست و دیگر خاک

    چون چنین بود بیشتر بایست

    که نه باری بند مسیر خاک

    راستی را چه گرد بر خیزد

    با سخایش ازین محقّر خاک؟

    اگر خاک پای خود دادی

    زدمی در دو چشم اختر خاک

    فلک از من برای سرمۀ چشم

    بخریدی بنرخ گوهر خاک

    خاک و گندم یکیست در نظرش

    همچنان کش یکیست بازر خاک

    خاک مردم خورد، ندانستم

    که خورد مردم ای را در خاک

    کردم اندیشه تا چرا فرمود

    خواجه با گندمم برابر خاک

    یا بفرمان شرع می پاشد

    در دو رخسار مدح گستر خاک

    یا همی خواست تا بینبارد

    چشمۀ آب طبع چاکر خاک

    یا اشارت بدان همی فرمود

    که چو چیزیت نیست میخور خاک

    نه نه، به زین تو حکمتی بشنو

    که چرا داد صدر سرور خاک

    آدمی را چو خاک سیر کند

    کرد وجه غذای من برخاک

    با چنین بخشش و چنین انعام

    بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خدایان صدور جهان شهاب الدّین

    که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ

    تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک

    با بروان کمان در نیامدست آژنگ

    زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر

    ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ

    بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک

    پیام های درشت آورد زبان خدنگ

    ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت

    یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ

    بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد

    بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ

    ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد

    شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ

    اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست

    سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ

    بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف

    بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ

    زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس

    بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ

    بدست حکم یکی مالش سپهر بده

    اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ

    زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت

    ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ

    بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت

    شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟

    مبشّران کرم را ندیده هرگز روی

    گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ

    چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت

    زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ

    گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح

    گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ

    گهی خورم زخری پای پیل برسینه

    گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ

    چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم

    بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ

    چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام

    چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ

    چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت

    شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ

    چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد

    همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ

    همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست

    روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ

    اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر

    شکر زدست زبان منامدست بتنگ

    چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار

    زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ

    مرا زدست خرانست سنگ در قندیل

    مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ

    همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک

    رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ

    خری خریدم و آمد خری که بستاند

    پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ

    چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود

    چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ

    شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد

    که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ

    برای مفسد و غماز بسته ام گروی

    که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ

    کسی که خاطر من بی سبب برنجاند

    ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ

    بترک تا زد در خانۀ تناسل او

    شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    350
    بازدیدها
    3,357
    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,126
    بالا