متون ادبی کهن غزليات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
سحرگهان که دم صبح در هوا گیرد

صبا چراغ گل از شمع روز واگیرد

بگرید ابر بهاری و غنچه از سر لطف

سرشک او همه در دامن قبا گیرد

هر آنچه سوسن آزاد بر زبان راند

ز خوش زبانی او زود در صبا گیرد

چو افتد آتش خورشید در حراقة شب

چراغ لاله از و روشنی فرا گیرد

ز شرم روی بتم گل چنان برآید سرخ

که پای تا سر او آتش حیا گیرد

رشک ژاله زرخسار لاله رونق یافت

کهر هر اینه از جوهری بها گیرد

چنین که گل بجوانی و حسن مغرورست

حدیث بلبل عاشق درو کجا گیرد؟

ز تنگ چشمی غنچه اگر چه زر دارد

دهدن برابر گشاید و زو عطا گیرد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سحرگهان که دم صبح در چمن گیرد

    چهار سوی چمن نافۀ ختن گیرد

    نسیم افتان خیزان چو مـسـ*ـت عربده جوی

    بباغ در جهد و جیب نسترن گیرد

    خروش مرغان بر سرو بن چو دلشده یی

    که یار خود را بر پای در سخن گیرد

    بشکل لاله نگر خال عنبرین بر لب

    چو یار خود را بر پای در سخن گیرد

    گل شکفته چو معشوق شوخ کز عاشق

    زر قراضه در اطراف پیرهن گیرد

    خیال سبزه و شبنم برو بدان ماند

    کسی که قبضۀ شمشیر در سفن گیرد

    درست گویی زنجیر زلف یار منست

    چو روی آب ز باد هوا شکن گیرد

    حدیث مشک خطا پیش او خطا باشد

    چو باد فایده ز انفاس یاسمن گیرد

    چو غنچه هر که در این وقت تنگ دل باشد

    دلش گشاده شود چون ره چمن گیرد

    درین چنین ره وقتی بحدّ پایۀ خویش

    همه کسی پی دلدار خویشتن گیرد

    ببوی یار بنزدیک گل شوم، او نیز

    ز بی وفایی رنگ نگار من گیرد

    دلم ز غصّۀ او قطره قطره خون گردد

    ز راه دیده یکایک برون شدن گیرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دلم از آتش غم چنان می گدازد

    که شکّر در آب روان می گدازد

    چو سایه ز خورشید هستیّ بنده

    ز مهرت زمان تا زمان می گدازد

    دو رسته درت در یکی چشم سوزن

    تنم را چنان ریسمان می گدازد

    چو نام لبت بر زبان بگذرانم

    ز ذوقم شکر در دهان می گدازد

    چه خوش قالبی دارد آن تنگ شکّر

    که جان خویشتن را در آن می گدازد

    دلی نرم تر دارم از موم و دایم

    ز تاب رخت شمع سان می گدازد

    چه جای دل من؟ که از تاب مهرت

    تن ماه در اسمان می گدازد

    دلم بوته یی شد که بر آتش غم

    چو زر این تن ناتوان می گدازد

    ز بس پشت گرمی که دارم ز عشقت

    مرا آشکار و نهان می گدازد

    زهجر توام خون بیفسرد در دل

    ولی مغز در استخوان می گدازد

    مثالیست از چهرة من هر آن زر

    که خورشید در چشم کان می گدازد

    ز وز دل ماست و زتاب رویت

    که باریک مویت چنان می گدازد

    چگونه دهم شرح عشقت که چون شمع

    لب من ز تاب زبان می گدازد

    رهی راستی را بوصف تو اندر

    نه نظم سخن کرد، جان می گدازد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اگر دلدار من روزی، نقاب از رخ بر اندازد

    بسا عاشق مه درپایش، بدست خود سر اندازد

    بجانم در زند آتش ، چو زلفش عنبر افشاند

    دلم را آب گرداند، چو لعلش شکّر اندازد

    هزاران گردن افرازان سر برکرده از هر سوی

    که تا او از سر صیدی، کمندی اندر اندازد

    بدان تا عاشقانرا باد در دل کم جهد باری

    برو ز باد هر ساعت، گره بر عنبر اندازد

    کند مـسـ*ـتی دلم زان می ز خونی کو همی ریزد

    کنم نقل لب و دندان، ز سنگی کو در اندازد

    زمستان راست اندازی، ندارد چشم کس هرگز

    مگر چشمش که چون شد مـسـ*ـت ناوک بهتر اندازد

    چو اندازد بمن تیری کنم در سـ*ـینه پنهانش

    بدان تا از پی آن تیر تیری دیگر اندازد

    کسی کز سوز عشق او، چو آتش یافت دل گرمی

    بوجد اندر سر افشاند، برقص اندر زر اندازد

    کند در دیدۀ عبهر تجلّی مردم دیده

    گر او از گوشۀ چشمی، نظر بر عبهر اندازد

    اگر چه نیست دریای غمش را هیچ پایانی

    مبادا آنکه او ما را ، ازین دریا براندازد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سوز عشقت جگر همی سوزد

    تاب رویت نظر همی سوزد

    تو چه دانی ؟که آتش رخ تو

    نظر اندر بصر همی سوزد

    هر چه از دیده بیش ریزم آب

    دل مسکین بتر همی سوزد

    آنچنان سوخته جگر شده ام

    که دلم بر جگر همی سوزد

    غم تو هر چه یابد از دل و جان

    همه در یکدگر همی سوزد

    همچو شمعی در آب دیده دلم

    هر شبی تا سحر همی سوزد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد

    زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد

    بگسترند عروسان باغ دامن خویش

    چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد

    خیال دوست چو در چشم خفتگان بزند

    ز خواب مردمک دیده را بر انگیزد

    ببوی آنکه مگر پی برد بخاک درش

    دلم چو بوی بباد هوا درآویزد

    کسی که آفت هستیّ خویش بشناسد

    بپای مـسـ*ـتی از گوی عقل بگریزد

    هوای طبع تو سر پوش آتش شوقست

    چو باد حرص تو بنشست شوق برخیزد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اومید آدمی بوصالت نمی رسد

    اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد

    می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:

    خاموش، این حدیث محالت نمی رسد

    خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو

    در گرد بارگیر جمالت نمی رسد

    گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا

    الّا بدست بـ*ـوس خیالت نمی رسد؟

    لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر

    پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟

    از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان

    گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟

    هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست

    دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شب نیست کم ز هجر تو صد غم نمی رسد

    اشکم بچار گوشۀ عالم نمی رسد

    اندر تو کی رسم؟ که نسیم سحرگهی

    در گرد آن کلالۀ پر خم نمی رسد

    در چشم من برست قد سرو پیکرت

    زان پلک چشمهام فراهم نمی رسد

    از بس که خاک کوی تو دردیده ها کشند

    جز گرد از او بدین دل پر غم نمی رسد

    فریاد من نمی رسی و این دل غمین

    از خشک ریش هجر بمرهم نمی رسد

    شکرست اگر نمی رسدم مژدۀ وصال

    باری بلا و محنت و غم کم نمی رسد

    گویم کزین سپس ندهم دامنت ز دست

    گفتن کنون چه سود که دستم نمی رسد؟

    دشوار امید وصل توان داشت کز فراق

    ماهی بر آمد و خبری هم نمی رسد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نام تو بر زبان من باشد

    شکر اندر دهان من باشد

    ای خوشا زندگی که من دارم

    اگر آن لعل جان من باشد

    ندهم بـ..وسـ..ـه جز که بر لب خویش

    گر دهان تو زان من باشد

    عاشق زلف و فتنۀ رویت

    هر که باشد بسان من باشد

    آنکه گوش فلک کند سوراخ

    حلقهای فغان من باشد

    و آنکه تا جاودان بخواهد ماند

    در جهان داستان من باشد

    گفتم: آن دل که از منش داری

    گر نباشد زیان من باشد

    گفت: جایی نمی رود دل تو

    ور رود در ضمان من باشد

    در سر آستینت ار نبود

    بر در آستان من باشد

    خانگی دوش با دلم می گفت

    غم که از دوستان من باشد

    که مرا وصل گفت: باز مگرد

    از فلان تا نشان من باشد

    غزلکهای این چنین موزمون

    بیشتر در قبان من باشد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هر کرا زلف عنبرین باشد

    طبع اوبا وفا بکین باشد

    چون بود بر رخ تو طرّۀ تو

    نقش چین بر حریر چین باشد

    غمزۀ تو بچابکی ببرد

    دل که در هفتمین زمین باشد

    در سر زلف تو همی گردد

    که دلم بردو خود همین باشد

    نی بجان تو کش بدت آرم

    ورچه با ماه همنشین باشد

    رخت دل چون نهم بر هندو

    لاجرم حال او چنین باشد

    خو بزلف چرا سپردم دل؟

    در جهان هندوی امین باشد؟

    بی دل اندر جهان بسی گردد

    هر کرا درد نازنین باشد

    عاشقان رخ ترا باید

    که زر و سر در استین باشد

    ورنه هر ک از زر و سراندیشد

    عاشقی از صف پسین باشد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا